بسم الله الرحمن الرحيم
۱- «کین-یه» میپرسید: دیگر چگونه میتوانم به «لایی-تو» نامه بنویسم. وقتی او به من مینویسد آدامس میجود و من وقت نوشتن میلرزم. من می دانم که حق با من نبوده ولی او می نویسد که حق با او بوده. من اندوهگینم که چیز باارزشی خراب شده و او [به خونسردی] تعریف میکند که چگونه خراب شده. آن وقتها عادت داشتم که هر وقت به او مینویسم چنان باشد که گویی به عاشقی مینویسم. عاشقان انسانهای بزرگی هستند. (اندیشههای متی، برتولت برشت، ترجمه بهرام حبیبی، چاپ اول، ص ۱۱۶ )
۲ – خورشید با تاباندن اشعه به هر سو، شادمان و سرافراز، بر ارابه آتشیناش در آسمان سفر میکرد. ابر رعدآوری غرغرکنان گفت: «لاابالی! ولخرج! حیف و میل کن! اشعهات را حیف و میل کن! خواهی دید که چقدر برایت باقی خواهد ماند.»
در تاکستان هر درخت انگوری برای رسیدهشدن میوههایش در هر لحظه یکی دو تا از اشعههای خورشید را میدزدید. هیچ چیز نبود که از اشعه خورشید استفاده نکند؛ از علفها گرفته تا عنکبوتها، گلها و قطرات آب و … .
ابر میگفت: «بگذار تا همه از تو بدزدند. خواهی دید که چگونه از تو سپاسگزاری خواهند کرد، البته وقتی که دیگر چیزی برای دزدیدنشان نداشته باشی.» اما خورشید، شاد و سرخوش، با هدیه کردن میلیونها شعاع، بی آن که حساب دستش باشد به سفرش ادامه میداد.
وقت غروب، خورشید شعاعهایی را که برایش باقیمانده بود شمرد. « – اِی! اینجا را ببین! حتی یک دانهاش هم کم نشده.» ابر از خشم به تگرگ تبدیل شد و خورشید شادمانه در دریا شیرجه رفت.(داستانهای تلفنی، جانی روداری. ص ۱۰۲ )
۳ – گوسفندی را سر بریدند و گوشت آن را انفاق کردند. پیامبر اکرم(ص) فرمود: «چیزی مانده است؟» گفتند: «به جز شانهاش چیزی باقی نمانده.» پیامبر (ص) فرمود: «به جز شانهاش همه آن باقی مانده است.» (ترجمه میزانالحکمه، ص ۶۴۴۹)
۴ – پیرزنی در چین زندگی میکرد که بیست سال از راهبی نگهداری کرده بود. کلبه کوچکی برای او ساخته بود و ساعتهایی که او مشغول تفکر و عبادت بود برایش غذا میپخت.روزی پیرزن از خود پرسید که راهب در طول این سالها چه پیشرفتی کرده؟ پس برای آزمایش، از دختری زیبا و طناز کمک گرفت. به او گفت: «برو در آغوشش کش و بپرس حالا چه می کنی؟» دختر نزد راهب رفت، بی معطلی در آغوشش کشید و پرسید که چه خواهد کرد؟ راهب شاعرانه پاسخ داد: «درختی کهن در زمستان روی صخرهای سرد میروید. از حرارت و گرما هیچ اثری نیست.»
دختر نزد زن سالخورده بازگشت و آنچه رخ داده بود را بازگو کرد. پیرزن با عصبانیت گفت: «فکرش را بکن، بیست سال تمام به او خوراک و جا دادم. اعتنایی به تو ننمود؟ لزومی نداشت به خواست تو جواب مثبت دهد ولی دست کم باید به تو لطفی مینمود.» پیرزن بلافاصله به سوی کلبه راهب رفت و آن را آتش زد. («گوشت ذن، استخوان ذن»، ترجمه و گردآوری برزین، ص ۳۴)
۵ – «بازجویی نیکان»
جلو بیا! میشنویم كه مرد نیكی هستی!
خودت را نفروختهای؟ اما صاعقه هم كه به خانه میزند خریدنی نیست.
به حرفت پایبندی؟ خوب، حرفت چه بوده است؟
راستگو هستی، عقیدهات را میگویی؟ کدام عقیده را؟
شجاعی؟ دشمنت كیست؟
خردمندی؟ برای كه؟
چشم بر منافع خود ندوختهای؟ پس در پی منافع كه میروی؟
دوستی خوب هستی؟ آیا با مردم خوب هم دوستی میكنی؟
اینك گوش كن!
ما میدانیم كه دشمن مایی. به این علت میخواهیم نابودت كنیم.
ولی به ملاحظهی خدمتها، و صفتهای خوب تو،
دیواری نیكو انتخاب كردهایم كه تو را بر آن واداریم،
و با تفنگی اعلا، رگباری از گلولههای خوب، نثارت میكنیم
و دفنت میكنیم با یك بیل خوب در خاكی مرغوب.
(اندیشههای متی، برتولت برشت، ترجمه بهرام حبیبی، چاپ اول، ص ۳۴)