تنها بازمانده یك كشتی شكسته به جزیره خالی از سكنهای افتاد. او با دلی لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر میگذراند ولی كسی نمیآمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تختهپارهها كلبهای بسازد تا خود را از عوامل زیانبار محافظت كند و داراییهای اندكش را در آن نگه دارد. اما روزی كه برای جستجوی غذا بیرون رفته بود به هنگام برگشتن دید كه كلبهاش در حال سوختن است و دودی از آن به سوی آسمان میرود. متاسفانه بدترین اتفاق ممكن افتاده بود و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشكش زد و فریاد زد: «خدایا چطور راضی شدی با من چنین كاری كنی؟» صبح روز بعد با صدای بوق كشتیای كه به ساحل نزدیك میشد از خواب پرید. كشتیای آمده بود نجاتش دهد. مرد خسته از نجاتدهندگانش پرسید: «شما از كجا فهمیدید من در اینجا هستم؟» آنها جواب دادند: «ما متوجه علایمی كه با دود میدادی شدیم.»
- Post author:دبیر سایت
- Post published:16 بهمن 1387