راه هایی که به جنگ می رسند، لجاجت
بین دو کوه، پلی باریک بود.
روی هر کوه بزی زندگی می کرد.
بعضی از روز ها بز کوه غربی از پل رد میشد تا در کوه شرقی بچرخد.
بعضی از روز ها بز کوه شرقی از پل رد میشد تا در کوه غربی بچرخد.
ولی یک روز، هر دو بز، همزمان راه افتادند تا از پل رد شوند.
این بز ها وسط پل به هم رسیدند. هیچ کدام کنار نرفت تا دیگری رد شود.
بز کوه غربی فریاد زد: “برو کنار! من باید از روی پل رد شوم.”
بز کوه شرقی داد زد: “خودت برو کنار! من باید از این جا رد شوم.”
هیچ یک نه خواست عقب رود و نتوانست جلو برود، بنابراین با عصبانیت مدتی آنجا ماندند.
سر انجام شاخهایشان را به هم گیر دادند و شروع کردند به هل دادن یکدیگر.
چون زورشان درست به اندازه هم بود، فقط موفق شدند یکدیگر را از پل پائین بیندازند.
بز ها، خیس و عصبانی از رودخانه بالا آمدند و سم کوبان به سوی خانههایشان رفتند.
اگر آنجا بودی میشنیدی که هر دو زیر لب می گویند: “ببین لجاجت به کجا میکشد!”
(قصه ای از روسیه)
راه هایی که به صلح می انجامد، همکاری
بین دو کوه، پلی باریک بود.
روی هر کوه بزی زندگی میکرد.
بعضی از روزها بز کوه غربی از پل رد میشد تا در کوه شرقی بچرخد.
بعضی از روزها بز کوه شرقی از پل رد میشد تا در کوه غربی بچرخد.
ولی یک روز، هر دو بز، همزمان راه افتادند تا از پل رد شوند.
این بزها در وسط پل به هم رسیدند.
بز کوه غربی گفت: “ما این جا مشکلی داریم.”
بز کوه شرقی گفت : “این طور به نظر میرسد.”
بز کوه غربی گفت: “من نمیخواهم عقب بروم.”
بز کوه شرقی گفت: “من هم نمیخواهم ،این پل باریک است، ولی شاید…”
بز کوه غربی حرف او را ادامه داد: “شاید اگر هر دو ما مراقب باشیم…”
بز کوه شرقی حرف او را تمام کرد:”بتوانیم بدون اینکه بیفتیم، از پل عبور کنیم.”
هر دو با هم گفتند: “میتوانیم امتحان کنیم.”
و با احتیاط از کنار هم گذشتند، هر یک مراقب بود تعادل دیگری را به هم نزند.
به این ترتیب بزها با مسالمت از پل عبور کردند و به راه خود رفتند.
اگر آنجا بودی، میشنیدی که هر یک زیر لب میگفت: “چه خوب همکاری کرد!”
(برگرفته از كتاب «قصههای صلح»، نوشتهی «مارگارت رید مک دانلد»، ترجمهی شاهده سعيدی، نشر چشمه)