روزی از روزها، مردی تصمیم گرفت كه میدان گلادیاتورهای شهر رم را بدزدد، چرا كه می‌خواست میدان فقط مال او باشد و با كس دیگری تقسیمش نكند.
كیفی برداشت و به میدان گلادیاتورها رفت. منتظر شد كه توجه نگهبان به طرف دیگری جلب شود. بعد با سختی زیاد كیفش را از سنگ‌های قیمتی پر كرد و به خانه برد. روز بعد هم همین كار را كرد، و از آن به بعد همه‌ی صبح ها (به غیر از یكشنبه‌ها) كارش همین بود. در طول روز، دو یا سه بار می‌رفت و می‌آمد و به دقت مراقب بود كه نگهبان او را نبیند. یكشنبه‌ها را استراحت می‌كرد و به شمارش سنگ‌های دزدیده شده می‌پرداخت كه در زیرزمین خانه روی هم انباشته می‌شدند.
وقتی زیرزمین پر شد، شروع كرد سنگ ها را در زیر شیروانی جا دادن. وقتی آن جا هم پر شد، سنگ‌ها را زیر مبل‌ها، درون كمدها و حتی در سطل لباس‌های كثیف جا داد. هر بار كه به میدان گلادیاتورها برمی‌گشت، به دقت همه‌جا را برانداز می‌كرد و با خود می‌گفت: «به نظر می‌رسد كه با اولش فرقی نكرده است. ولی نه، آن پایین پایین‌ها كمكی كوچك شده است!» و در همان حال عرقش را خشك می‌كرد و یك آجر از پله و یك سنگ از تاق می‌كند و كیفش را پر می‌كرد.
در كنارش، جهانگردان، بهت زده و با دهانی باز از شگفتيِ این همه هنر، در رفت و آمد بودند و او به آرامی و پنهانی می‌خندید و در دل می‌گفت: «روزی كه میدان گلادیاتورها را سر جایش نبینید، چشم‌هایتان از حدقه درخواهد آمد.» دیدن كارت پستال‌های آمفی تئاتربزرگ میدان گلادیاتورها به نشاطش می‌آورد، تا حدی که برای پنهان كردن خنده‌هایش، دستمالی را به بهانه‌ی گرفتن دماغ، جلوی صورتش می‌گرفت و پیش خود می‌گفت: «ها،ها،ها! كارت پستال‌های مهمی‌اند. در آینده‌ی نزدیك اگر خواستید میدان گلادیاتورها را ببینید باید دلتان را به همین‌ها خوش كنید.»
ماه‌ها و سال‌ها می‌گذشتند. سنگ‌های دزدیده شده، حالا دیگر زیر تخت جا داده می‌شدند. آشپزخانه و دستشویی پر بودند. وان حمام هم پر شده بود. راهروی خانه به شكل سنگر در آمده بود، ولی كماكان میدان گلادیاتورها همچنان سر جایش بود؛ حتی یك تاق هم كم نشده بود. اگر پشه‌ای هم می‌خواست آن را خراب كند، از این كمتر نمی‌شد.
یأس کم‌کم به دزد بیچاره كه داشت پیر می‌شد، غلبه می‌کرد. با خود فكر می‌كرد: «یعنی در حساب‌هایم اشتباه كرده‌ام؟ بهتر نبود كه گنبد سن پیتروی واتیكان را می‌دزدیدم؟» ولی بعد به خود می‌گفت: «زود باش، زود باش، پشتكارت را از دست نده! آدمی وقتی دست به كاری زد، باید تا آخرش ایستادگی كند.»
حالا دیگر رفت و آمد برایش دردناك و خسته كننده شده بود. سنگینی كیف پر از سنگ انگار می‌خواست بازوانش را از جا بكند. دست‌هایش خون‌آلود می‌شدند. وقتی حس كرد زمان مرگش فرا رسیده است، برای آخرین بار به میدان گلادیاتورها رفت. خسته، كشان كشان و پله پله، خود را به بلندترین ایوان رساند. غروب آفتاب، آن خرابه‌ی باستانی را به رنگ طلایی، ارغوانی و بنفش درآورده بود. اما پیرمرد بیچاره جایی را نمی‌توانست ببیند، چون كه اشك و خستگی، پرده‌ای جلوی چشم‌هایش كشیده بود.
آرزو داشت كه كمی تنها باشد، ولی خیل جهانگردان به آن ایوان روان بودند، و هر كدام به زبان خود شگفتی شان را ابراز می داشتند. از بین تمام صداها، تنها صدای بچه‌ی آرژانتینی‌ای را تشخیص داد كه فریاد می‌زد: «مال منه! اینها همه‌اش مال منه!» …

(داستان‌های تلفنی، مجموعه داستانی از جانی روداری، ترجمه مسعود جواهری)