روزی روزگاری در سیارهی هورتوس چهار قبیله زندگی میکردند: قبیلهی سیبخوارها، قبیلهی آلوخوارها، قبیلهی گلابیخوارها و قبیلهی تمشکخوارها.
قبیلهی سیبخوارها با خوردن کمپوت سیب، مربای سیب، کیک سیب و عصارهی سیب روزگار میگذراندند. آلوخوارها هم غذایشان عصارهی آلو، کمپوت آلو، مربای آلو و بالاخره کیک آلو بود. آن دو قبیلهی دیگر یعنی تمشکخواران و گلابیخواران نیز وضعیت مشابهی داشتند، و روزگار همه به همین منوال طی میشد.
سالهای سال آنها با هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند، اما یک روز بعضی گلابیخوارها احساس کردند که دیگر از خوردن کمپوت گلابی خسته شدهاند. آنها در کوچه و خیابان به راه افتادند و به هر کس که سر راهشان قرار میگرفت میگفتند: «هیچ میدانید ما میخواهیم دزد بشویم؟»
«دزد؟ دزد دیگر چیست؟»
«ساده است، با تاریک شدن هوا خیلی آرام و بیسر و صدا به سراغ قبیلهی آلوخوارها میرویم و وقتی همهشان خواب هستند به آنها حمله میکنیم و به زور هم که شده آلوهایشان را برمیداریم و فرار میکنیم. آن وقت میتوانیم برای اولین بار کمپوت، کیک، عصاره و مربای آلو بخوریم.»
«عالی است! به نظر خیلی سرگرم کننده میرسد!»
به این ترتیب گلابیخوارها به آلوخوارها حمله کردند. شبانه و به زور وارد خانهها شدند، مردم را کتک زدند و هر چه میتوانستند آلو دزدیدند. آلوخوارها وحشت کرده بودند: «این دیگر چه کاری بود؟ هیچوقت چنین چیزی ندیده بودیم!»
«شاید گلابیخوارها دیوانه شدهاند. باید خانم پرون را پیش آنها بفرستیم تا هر جور که شد درمانشان کند.»
خانم پرون از آلوهای تازه دارویی درست میکرد که همهی بیماریها بهجز شکستگیها را مداوا میکرد. او ظرفی پر از داروی مخصوص کرد و به راه افتاد. اما طولی نکشید که برگشت.
خانم پرون گفت: «آنها نمیخواهند درمان بشوند، من را کتک زدند و تهدید به مرگ کردند! من هم چارهای جز برگشتن نداشتم.»
آلوخوارها گفتند: «خیلی بد شد! حالا باید چه کار کنیم؟»
از میان جمع کسی فریاد زد: «وقتی آنها دوست ندارند درمان بشوند، یعنی اینکه اصلاً مریض نیستند. پس از روی بدجنسی اینکار را کردند و ما باید آنها را تنبیه کنیم.»
و بقیه هم فریاد زدند: «آره ما به آنها حمله میکنیم و گلابیهایشان را میدزدیم. مثل همانکاری که آنها با ما کردند.»
همه هورا کشیدند و این پیشنهاد پذیرفته شد، فقط خانم پرون بود که با نگرانی سر تکان میداد. با فرا رسیدن شب گروهی از آلوخوارها به قبیلهی گلابیخوارها حمله کردند و حسابی آنها را کتک زدند و بعد هم مقدار زیادی گلابی دزدیدند و فرار کردند. موقع برگشتن یکی از آلوخوارها به بقیه گفت: «خوب! اگر آنها فردا به ما حمله کردند تا انتقام بگیرند چه کار کنیم؟»
همه با نگرانی به هم نگاه میکردند. مشکل جدیدی پیش آمده بود که تا آن زمان با آن مواجه نشده بودند. در این میان مرد جوانی به نام آقای استون پیشنهاد داد: «ما نگهبانانی را دور تا دور شهرمان میگذاریم، و اگر آنها آمدند حسابشان را میرسیم.»
همه این پیشنهاد را پذیرفتند. این نقشه واقعاً هم مؤثر واقع شد، چون چند شب بعد که گلابیخوارها برای تلافی به آنها حمله کردند کاری از پیش نبردند و کتک مفصلی هم خورند.
روز بعد از آن شب، آقای استون با خوشحالی میان مردم رفت و گفت: «همانطور که گفتم یک درس حسابی به آنها دادیم. فکر نمیکنم دیگر جرأت کنند به ما حمله کنند.»
نگهبانها، که شبهای قبل را بیدار ماند بودند به استون گفتند: «ما دو هفته تمام شبها را بیدار بودیم و مجبور بودیم روزها بخوابیم. در این دو هفته ما تمام کیکها و مرباهایی را که ذخیره کرده بودیم خوردیم و وقتی هم برای غذا پختن نداشتهایم.»
استون گفت: «بنابراین مردم باید غذای شما را تأمین کنند، چون شما برای مراقبت از آنها نگهبانی میدادید.»
به این ترتیب مردم کمی از غذاهایشان را به نگهبانان دادند، و آقای استون سهمی بیش از همه دریافت کرد. او میگفت: «چون من باید مراقب همه چیز باشم پس سهم من باید از همه بیشتر باشد. مسئولیت من واقعاً سنگین است!»
اما طولی نکشید که سر و صدای اعتراض مردم نسبت به این وضع جدید بلند شد. تا پیش از این ماجراها همه به اندازهی کافی آذوقه داشتند، اما الان همهی جوانها بهجای رسیدگی به درختان آلو و همکاری در پخت و پز، شبها را به نگهبانی میپرداختند و به این ترتیب دیگر غذای کافی برای همه وجود نداشت.
آقای استون گفت: «به نظر شما چه کسی مقصر است؟ چه کسی باعث شده که جوانهای ما نتوانند کار کنند و مجبور باشند شبها برای نگهبانی بیدار بمانند؟ مردم گلابیخوار! بله، مردم گلابیخوار! آنها باید تاوان این کارشان را بدهند.»
آقای استون با سپاهش به شهر گلابیخوارها لشکرکشی کرد تا آنها را باز هم غارت کند. اما غافل از اینکه گلابیخوارها هم برای شهرشان نگهبان گذاشته بودند و به این ترتیب نبرد سنگینی در مرز بین دو شهر درگرفت و آلوخوارها نتوانستند وارد شهر گلابیخواران بشوند.
پس از این ماجرا، آقای استون به مردم گفت: «من یک نقشه دارم. ما تورهایی میبافیم و در حملهی بعدی نگهبانهایشان را با آن تورها به دام میاندازیم. به این ترتیب میتوانیم آنها را شکست دهیم و شهرشان را غارت کنیم.»
حالا همهی مردم آلوخوار مجبور بودند نیروی خود را صرف بافتن تور کنند، و این بار حملهی آنها با موفقیت همراه شد. آقای استون با افتخار پیشاپیش سپاه به شهر برگشت، در حالیکه هر یک از سپاهیان یک کیسهی گلابی بر دوش خود حمل میکرد. البته آقای استون هم چیزی بر دوش خود حمل میکرد: مسئولیت!
آقای استون به سپاهیان فرمان داد تا گلابیهای دزدیده شده را وسط شهر خالی کنند و به این ترتیب تپهی بزرگی از گلابی ایجاد شد. آن وقت، آقای استون تپه را به سه قسمت تقسیم کرد و گفت: «یک قسمت از این گلابیها به مردم شهر میرسد و به این ترتیب همه به اندازهی کافی غذا خواهند داشت. یک قسمت هم به سربازهای من میرسد، چون آنها واقعاً شجاعانه جنگیدند. قسمت سوم هم به من میرسد، چون مسئولیت همه چیز بر دوش من است.»
همه فریاد شادی سر دادند و آقای استون را بر دستهای خود بلند کردند. فقط خانم پرون که سرش را با نگرانی تکان میداد گفت: «اما اگر گلابیخوارها هم مثل ما تور ببافند چه خواهیم کرد؟»
آقای استون گفت: «من فکر اینجا را هم کردهام. ما یک دیوار بلند دور شهر میسازیم تا هیچکس نتواند به ما حمله کند.» حالا آلوخوارها مجبور بودند اطراف شهر را دیوار بکشند.
اما گلابیخوارها نمیتوانستند با سرخوردگی شکست به سر ببرند. بههمین دلیل، وقتی خبردار شدند که آلوخوارها قصد ساخت دیوار را دارند، آنها هم دست به کار شدند و دیوار بلندی دور شهر خود کشیدند. سپس برای اینکه بتوانند به آلوخوارها حمله کنند دست به کار بافتن تور برای گیر انداختن نگهبانان دشمن شدند. به علاوه، آنها چند نردبان بلند نیز ساختند تا از دیوار آلوخوارها بالا بروند. همه چیز که آماده شد حمله را آغاز کردند و آلوخوارهای بیخبر را غارت کردند.
آقای استون که از این حمله کاملاً غافلگیر شده بود به مردم گفت: «دیگر کافی است! ما باید به این گلابیخوارهای بدجنس یک درس حسابی بدهیم تا بعد از این هرگز روی آسایش و راحتی را نبینند!» آنگاه به مردم دستور داد تا یک برج بلند که بر روی چرخ قرار میگرفت بسازند. او قصد داشت با این وسیله از بالای دیوار گلابیخوارها گلولههای آتشین به درون شهر پرتاب کند. ولی، از آن طرف گلابیخوارها هم یک منجنیق بزرگ ساخته بودند که میخواستند بهوسیلهی آن دیوار آلوخوارها را خراب کنند.
و بالاخره یک شب، ارتش آلوخوارها به شهر گلابیخوارها شبیخون زد و در همان شب گلابیخوارها نیز به شهر آلوخوارها حمله بردند! چون شب خیلی تاریک و هوا مهآلود بود، دو لشکر بدون آنکه متوجه یکدیگر شوند از کنار هم عبور کردند. ارتش آلوخوارها برج خود را جلوی دروازهی گلابیخوارها آوردند. آقای استون از برج بالا رفت و فریاد زد: «دروازه را باز کنید و تسلیم شوید، وگرنه شهر را به آتش میکشیم!»مردم هم که دیدند ارتش در شهر نیست، مجبور شدند دروازه را باز کنند و تسلیم آلوخوارها شوند.
از سوی دیگر گلابیخوارها با منجنیق بزرگ خود به دروازه آلوخوارها رسیدند. آنها روی یک کاغذ با خط درشت نوشتند «تسلیم شوید وگرنه شهرتان ویران میشود» و آن را دور یک سنگ پیچیدند به آن طرف دیوار پرتاب کردند. آلوخوارها هم مجبور شدند دروازه را باز کنند و اجازه دهند که گلابیخوارها وارد شوند.
اما هنگامی که دو ارتش خواستند غارت را آغاز کنند، دیدند که به جز چند شیشه مربای آلو یا گلابی، چند تکه کیک خشکشده و چند کمپوت فاسد شده چیزی برای دزدیدن وجود ندارد!
مردم گلابیخوار به ارتش آلوخوار گفتند: «ما چیزی نداریم، ما اصلاً وقتی برای مواظبت از درختان و پختن غذا نداشتهایم! جنگ وقت زیادی را از ما میگیرد.»
مردم آلوخوار هم به ارتش گلابیخوار گفتند: «ما چیزی نداریم، ما اصلاً وقتی برای مواظبت از درختان و پختن غذا نداشتهایم! جنگ وقت زیادی را از ما میگیرد.»
فرمانده ارتش گلابیخوار با عصبانیت گفت: «بیخاصیتها!» و دستور داد که ارتش به سمت شهرشان بازگردد.
آقای استون هم با عصبانیت گفت: «بیعرضهها!» و دستور بازگشت را صادر کرد.
دمادم صبح دو لشکر در راه برگشت به هم رسیدند. سربازان عصبانی با دیدن دشمن به یکدیگر حمله کردند و نبرد سنگینی درگرفت. ولی دو فرمانده در جنگ شرکت نکردند، فقط از دو تپه کوچک بالا رفتند و با نگاه خشمآلودی به طرف مقابل خیره شدند. هنگامی که دو فرمانده حس کردند که لشکرها به اندازهی کافی جنگیدهاند، دستور توقف جنگ را صادر کردند و هر یک با لشکر خود به سوی شهرشان به راه افتادند.
روز بعد آقای استون رو به مردم کرد و گفت: «بسیار خوب. ما باید هر چه زودتر مقداری کیک و کمپوت و مربا تولید کنیم. ما باید زودتر از گلابیخوارها آماده بشویم تا برای جنگ بعدی مشکلی نداشته باشیم.»
اما خانم پرون گفت: «این کار امکان ندارد، چون اصلاً آلویی وجود ندارد! در این مدت هیچکس از درختان آلو مراقبت نکرده و به آنها آب نداده است. همهی آنها خشک شدهاند و در حال از بین رفتنند. در ضمن آردی هم برای پختن کیک نداریم. جدای از این، ما که نمیتوانیم تا ابد به این شیوه ادامه دهیم. اصلاً چه معنی دارد که ما همدیگر راغارت کنیم؟! اگر ما بخواهیم چیزی برای خوردن داشته باشیم، هر یک از ما باید سخت کار کند. گلابیخوارها هم باید همین کار را کنند. غارت و دزدی باعث رشد درختان آلو و گلابی نمیشود! ما باید با گلابیخوارها صلح کنیم.»
همهی کسانی که دوست داشتند به کار قبلی خودشان برگردند حرف خانم پرون را تأیید کردند. فقط آقای استون ناراحت بود. چون اگر از این به بعد جنگی در کار نبود، او نمیتوانست فرماندهی کند و مسئولیت را بر دوش بکشد! و در این صورت هم دلیلی وجود نداشت که او سهم بیشتری از بقیه داشته باشد.
آقای استون راه افتاد و به شهر تمشکخوارها رفت و به آنها گفت: «گوش کنید! مردم گلابیخوار دیگر چیزی برای خوردن ندارند، چون همهی آذوقهشان را صرف جنگ با ما کردهاند. بنابراین، ممکن است تصمیم بگیرند این بار به شما حمله کنند و شهر شما را غارت کنند.»
مردم به هم نگاهی کردند و گفتند: «ولی ما که کاری به آنها نداشتهایم!» آقای استون گفت: «این برای آنها مهم نیست. آنها دزد هستند و به هر جایی که بتوانند از آنجا آذوقهشان را تأمین کنند حمله میکنند.»
مردم تمشکخوار گفتند: «این که خیلی وحشتناک است! خوب حالا ما باید چه کار کنیم؟ ما که اصلاً جنگیدن بلد نیستیم.»
آقای استون گفت: «اما ما بلدیم! من یک پیشنهاد دارم. شما چند ظرف بزرگ تمشک به ما بدهید، ما هم در عوض از شما در مقابل گلابیخوارهای بیرحم محافظت میکنیم.» مردم تمشکخوار هم پاسخ دادند: «بسیار خوب! مثل اینکه راه دیگری نداریم.»
آقای استون به شهر خود برگشت و به مردم گفت: «حدود یک سال تا فصل برداشت آلو مانده است، شما با چه غذایی میخواهید این یکسال را زندگی کنید؟! وقتی ما با گلابیخوارها صلح کنیم باید یکسال تمام را گرسنگی بکشیم. اما اگر با تمشکخوارها قرار بگذاریم که از آنها در مقابل گلابیخوارها محافظت کنیم، میتوانیم مقدار زیادی تمشک از آنها بگیریم.»
مردان جوان، که دیگر به جنگیدن عادت کرده بودند، فریاد زدند: «هورا! اینطور خیلی بهتر است! برای ما جنگیدن از پرورش آلو خیلی آسانتر است.» بقیهی مردم هم فکری کردند و با خود گفتند: «یکسال گرسنگی! چه کسی میتواند تحمل کند؟» بنابراین همگی با آقای استون موافقت کردند. فقط خانم پرون با نگرانی سر تکان میداد.
ولی، در همین بین فرمانده گلابیخوارها نیز با مردم سیبخوار قراردادی بسته بودند تا از آنها در مقابل آلوخوارها محافظت کنند. همه چیز از نو شروع شد. تمشکخوارها و سیبخوارها باید تور و دیوار و برج و منجنیق میساختند. به علاوه، باید به همدستان خود مزد هم میدادند. با این وضع، بعد از چند سال دیگر هیچ چیز برای خوردن در دنیا پیدا نمیشد، و همینطور چیزی برای دزدیدن!
در این هنگام بود که خانم پرون همهی زنان سیاره را که در این چهار شهر زندگی میکردند جمع کرد و به آنها گفت: «دیگر به هیچ وجه نمیتوان به این شیوه ادامه داد! از جنگ و غارت و خونریزی درخت سیب و آلو و تمشک و گلابی سبز نمیشود. هر کس بخواهد چیزی برای خوردن داشته باشد باید کار کند. در این صورت هم دیگر چه احتیاجی به دزدی است؟ تور و نردبان و منجنیق و برج که برای مردم غذا نمیشود!»
زنان دیگر حرف او را تأیید کردند. او ادامه داد: «بنابراین، همهی شما باید شوهرهایتان را راضی کنید که به کارهای سابق خودشان برگردند، وگرنه همهی ما از گرسنگی تلف میشویم!» بقیه گفتند: «بسیار خوب!» و به شهرهایشان برگشتند. به این ترتیب بود که قرارداد صلح بین شهرها بسته شد و همهی مردم قول دادند که از جنگ و غارت دست بردارند و با هم دوست باشند.
باز هم صلح و صفا بر سیارهی هورتوس حاکم شد. بعد از یکی دو سال همه غذای کافی برای خوردن داشتند. خانم پرون هر سال برای همهی شهرها مربای آلو میفرستاد. زنان سه شهر دیگر هم کیک سیب و کلوچهی تمشک و مربای گلابی برای شهرهای دیگر میفرستادند. در این مدت، مردم فرصتی پیدا کردند تا کمی به مسائل دیگر فکر کنند. دستگاههای جدیدی اختراع شد، مثلاً دستگاه سیبچین که میشد با آن بدون بالا رفتن از درخت، سیبها را چید. یا اینکه توانستند بوتهی تمشکی پرورش دهند که خار نداشته باشد. آلوخوارها هم دستگاهی ساختند که با آن میشد هستهی آلو را به سادگی بیرون آورد. گلابیخوارها هم چاقوی مناسبی برای کندن پوست گلابی درست کردند.
زنها میگفتند: «واقعاً عالی است! حالا هر کس فقط نصف روز را کار میکند و با این وجود همه غذای کافی دارند.»
اما یک روز آقای استون بلند شد و به آلوخوارها گفت: «وضع ما هیچ خوب نیست! ما فقط نصف روز را کار میکنیم، برای اینکه دستگاه هستهگیر کارمان را راحتتر کرده است! شاید همین روزها گلابیخوارها فکر حمله به ما به سرشان بزند و ما را مجبور کنند که نصف دیگر روز را برایشان کار کنیم! همانطور که میدانید گلابیخوارها پوستگیر جدیدی اختراع کردهاند که با استفاده از آن الان فقط نصف روز را کار میکنند و غذای کافی هم دارند. با این وضع آنها وقت پیدا میکنند که منجنیق پیشرفتهتری هم بسازند! پس ما نباید نصف دیگر روز را با بازی کردن و قصه گفتن هدر بدهیم. باید کمی هم به فکر مسائل نظامی باشیم. بهتر است به جای اینکه همهی ما نصف روز را کار کنیم، نیمی از ما تمام روز را کار کنند و نیم دیگر به فکر ساخت منجنیق و انجام تمرینات نظامی باشند. اصلاً باید به فکر تشکیل یک ارتش دایمی باشیم! این تنها راهی است که میتوانیم خود را در برابر حملهی گلابیخوارها، که قصد دارند ما را تحت سلطهی خود بگیرند، محافظت کنیم.»
کمکم دردسرهای قدیمی داشت از نو شروع میشد. اما خانم پرون بلند شد و با عصبانیت به چشمهای آقای استون خیره شد. آقای استون ساکت شد و از آن به بعد یک کلمه هم نگفت!
(برگرفته از کتاب جنگهای عجیب و غریب، مارتین آور، ترجمهی فرشته مهرابی، انتشارات نقش مانا)