روزی روزگاری سنگ شکن فقیری بود که در زیر آفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگهای کنار جاده می گذرانید. روزی با خود گفت :” آه! اگر می توانستم ثروتمند شوم، آن وقت  می توانستم استراحت کنم”. فرشته ای در آسمان پرسه می زد. صدایش را شنید و به او گفت: ” آرزویت اجابت باد!” همین طور هم شد. سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار به او خدمت می کردند. حالا می توانست هر چقدر که می خواست استراحت کند. اما روزی آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد تا نگاهی به آسمان بیندازد. آن وقت چیزی را دید که هرگز به عمرش ندیده بود: خورشید را! آهی کشید و گفت: “آه! اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغم نبودند!” این بار هم فرشته ی مهربان خواست او را خوشحال کند. به او گفت: ” خواسته ات اجابت باد!”. اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابری از برابر او گذشت و درخشش او را تیره وتار کرد. با خود فکر کرد:” ای کاش ابر بودم! ابر از خورشید هم نیرومندتر است!” اما این خواسته اش هم که اجابت شد، باد وزید و ابر را از آسمان پراکند.
” دلم می خواهد باد باشم که هر چیزی را با خود می برد.” فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد بی پروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایه اش را خورد می کند. گفت:”کاش می توانستم کسی باشم که کوه ها را خورد می کند.”!

(برگرفته از کتاب “قصه از این قرار بود…” ، نوشته ی لائورا والیاسیندی، ترجمه ی اعظم رسولی و مژگان مهرگان، نشر نی)