مردی برده‌ای داشت که همه‌ی کارهایش را انجام می‌داد. او اربابش را می‌شست ، موهایش را شانه می‌کرد، غذا را برایش تکه تکه می‌کرد و در دهانش می‌گذاشت ، جوراب‌هایش را وصله می‌کرد و …
ارباب برای جلوگیری از فرار برده زنجیر محکمی به پاهایش بسته بود . او باید روز و شب غلام را زنجیر می‌کرد و یا با خود این طرف و آن طرف می برد تا مبادا غلام فرار کند. ارباب همیشه شلاقی در دست داشت و هنگامی که غلام تند راه می‌رفت و زنجیر از دست ارباب خارج می‌شد با آن او را کتک می‌زد. خیلی وقت‌ها ارباب از شلاق زدن خسته می‌شد و تا می‌توانست به برده بینوا و زمین و زمان فحش می‌داد …
بعضی اوقات که ارباب یاد جوانی خودش می‌افتاد دلش می‌گرفت . آن روزها می‌توانست در جنگل آزادانه گردش کند بدون آنکه زنجیرهای سنگین آهنی را همیشه با خود بکشد …
یک بار وقتی ارباب حسابی از دست غلام کلافه شده بود و داشت به او بد و بیراه می‌گفت، یکی از اطرافیان به او گفت: «اگه این غلام این همه بی‌خاصیته ، چرا اونو آزاد نمی‌کنی؟»
مرد گفت: «با این همه شکنجه‌ای که به او دادم ، اگه آزادش کنم منو می‌کشه.» اما مرد در دل به این کار راضی بود.
اما برده چطور؟ آیا او هم در فکر آزادی خود بود؟ نه! او خیلی وقت بود که از فکر آزادی بیرون آمده بود. آرزویش این بود که زنجیر کسی را در دست بگیرد و او را شلاق بزند .آری ! آرزوی برده ارباب شدن بود.
(داستان کوتاه «برده»، به نقل از کتاب جنگ‌‌های عجیب و غریب ، نوشته مارتین آوور، انتشارات نقش مانا)

مردی جوان با زنی ازدواج کرد که برادر نابینایی داشت. مرد جوان مشتاق بود که برادر زنش را بشناسد، بنابراین از او خواست که با هم به شکار بروند. مرد جوان مرد نابینا را به جنگل برد… مرد نابینا در مورد صداهایی که در اطرافشان می‌شنیدند ، خیلی چیزها به او می‌گفت. مثلا او می‌گفت: «این دور و بر گراز هست، من می توانم صدای آن‌ها را بشنوم .» یا «آن پرنده دارد برای آواز آماده می‌شود . به صدای پرهایش که باز می‌شود گوش کن.» برای مرد جوان این صداها معنایی نداشت و این توانایی مرد نابینا قابل ستایش بود.
ساعت‌ها راه رفتند تا اینکه به جایی رسیدند که می‌توانستند تله‌های خود را بگذارند. مرد نابینا تله‌اش را در جایی گذاشت که پرنده‌ها ممکن بود برای آب خوردن بیایند، مرد دیگر تله اش را کمی دورتر گذاشت.
روز بعد آن‌ها به شکارگاه خود بازگشتند. پیش از آنکه به محل تله‌های خود برسند، مرد نابینا گفت:
«می‌توانم صدای پرنده‌ها را بشنوم، پرنده‌ها به دام افتاده‌اند.» در تله مرد جوان پرنده کوچکی به دام افتاده بود و در تله مرد نابینا، پرنده‌ای رنگارنگ با رنگ‌هایی شگفت‌انگیز. مرد جوان به مرد نابینا حسادت می‌کرد، دوست داشت پرنده مال او بود و آن را برای همسرش می‌برد ولی مرد نابینا هم همسری داشت و او هم می‌خواست آن را به همسرش هدیه دهد. مرد جوان خم شد و پرنده مرد نابینا را از تله درآورد و به سرعت با پرنده خودش عوض کرد، پرنده خود را به مرد نابینا داد و پرنده او را در کیسه گذاشت. به مرد نابینا گفت: «این پرنده توست، آن را در کیسه‌ات بگذار.» مرد نابینا دستش را دراز کرد و پرنده را گرفت. لحظه‌ای آن را نگه داشت و انگشت‌هایش را روی پرها و سینه اش کشید. سپس بدون گفتن کلمه‌ای آن را در کیسه‌اش گذاشت و هر دو به سمت خانه به راه افتادند.
در راه توقف کردند تا زیر درخت بزرگی استراحت کنند. وقتی آنجا نشسته بودند درباره بسیاری چیزها با هم صحبت کردند. مرد جوان تحت تاثیر دانایی مرد نابینا قرار گرفته بود که هر چند چیزی نمی‌دید، بسیار می‌دانست .
از مرد نابینا پرسید: «چرا مردم با یکدیگر می‌جنگند؟» این پرسشی بود که همیشه ذهن او را به خود مشغول می‌کرد و فکر کرد شاید مرد  نابینا پاسخی برای آن داشته باشد. مرد نابینا چند دقیقه‌ای چیزی نگفت، ولی برای مرد جوان آشکار بود که او فکر می‌کند. بعد، سرش را بلند کرد و مرد جوان احساس کرد چشم‌های نابینای او تا اعماق روحش را می‌بیند. آنگاه به آرامی پاسخ داد: «مردم با هم می‌جنگند چون کارهایی با هم می‌کنند که تو اکنون با من کردی.»
این حرف مرد جوان را تکان داد و شرمنده کرد. کوشید که پاسخی برای آن بیابد، ولی چیزی به فکرش نرسید . برخاست، کیسه‌اش را آورد و پرنده رنگارنگ و زیبا را بیرون آورد و به مرد کور داد. مرد کور پرنده را گرفت، با انگشت هایش آن را لمس کرد و لبخند زد.
پرسید: «پرسش دیگری از من  نداری؟»
مرد جوان گفت: «چطور مردم پس از جنگ می‌توانند با هم آشتی کنند؟»
مرد نابینا لبخند زد و گفت: «آن ها کاری را می‌کنند که تو همین حالا کردی .»
(به نقل از «قصه‌های صلح»، نوشته‌ی مارگارت رید مکدنالد، نشر چشمه)