خلاصه‌ای از حكایت مارگیر كه اژدهای فسرده را مرده پنداشت و در ریسمان‌هاش پیچید و آورد به بغداد

یك حكایت بشنو از تاریخ گوی
تا بَری زین رازِ سرپوشیده بوی

مارگیری رفت سوی كوهسار
تا بگیرد او به افسون هاش مار

گر گران و گر شتابنده بُوَد
آنكه جوینده ست یابنده بُوَد

در طلب زن دائماً تو هر دو دست
كه طلب در راه نیكو رهبر است

لنگ و لُوك و خُفته شكل و بی ادب
سوی او می‌غیژ و او را می طلب

گه به گفت و گه به خاموشی و گه
بوی كردن گیر هر سو بوی شَه

بهر یاری مار جوید آدمی
غم خورد بهرِ حریف بی غمی

او همی جُستی یكی ماری شگرف
گِردِ كوهستان و در ایام برف

اژدهای مرده دید آنجا عظیم
كه دلش از شكل او شد پر ز بیم

مارگیر اندر زمستان شدید
مار می‌جُست اژدهایی مرده دید

مارگیر از بهرِ حیرانی خلق
مار گیرد اینْت نادانی خلق

آدمی كوهی است چون مفتون شود
كوه اندر مار حیران چون شود

خویشتن نشناخت مسكین آدمی
از فزونی آمد و شد در كمی

خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت

صد هزاران مار و كُه حیران اوست
او چرا حیران شده ست و ماردوست

مارگیر آن اژدها را برگرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت

اژدهایی چون ستون خانه‌ای
می كشیدش از پی دانگانه‌ای

كاژدهای مرده‌ای آورده‌ام
در شكارش من جگرها خورده‌ام

او همی مرده گمان بُردش ولیك
زنده بود و او ندیدش نیك نیك

او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شكلِ مرده می نمود

این سخن پایان ندارد مارگیر
می‌كشید آن مار را با صد زحیر

تا به بغداد آمد آن هنگامه جو
تا نهد هنگامه‌ای بر چارسو

بر لب شط مرد هنگامه نهاد
غُلغُله در شهر بغداد اوفتاد

مارگیری اژدها آورده است
بلعجب نادر شكاری كرده است

جمع آمد صد هزاران خام ریش
صید او گشته چو او از ابلهیش

منتظر ایشان و هم او منتظر
تا كه جمع آیند خلق منتشر

مردمِ هنگامه افزون‌تر شود
كُدیه و توزیع نیكوتر رود

جمع آمد صدهزاران ژاژخا
حلقه كرده پشتِ پا بر پشت پا

مرد را از زن خبر نی ز ازدحام
رفته در هم چون قیامت خاص و عام

چو همی حرّاقه جنبانید او
می كشیدند اهلِ هنگامه گلو

و اژدها كز زمهریر افسرده بود
زیر صد گونه پلاس و پرده بود

بسته بودش با رَسَن های غلیظ
احتیاطی كرده بودش آن حفیظ

در درنگ انتظار و اتفاق
تافت بر آن مار خورشیدِ عراق

آفتاب گرمسیرش گرم كرد
رفت از اعضای او اخلاطِ سرد

مرده بود و زنده گشت او از شگفت
اژدها بر خویش جنبیدن گرفت

خلق را از جنبش آن مرده مار
گشتشان آن یك تحیر صد هزار

با تحیر نعره‌ها انگیختند
جملگان از جنبشش بگریختند

می گسست او بند و زان بانگ بلند
هر طرف می‌رفت چاقاچاقِ بند

بندها بگسست و بیرون شد ز زیر
اژدهایی زشت غرّان همچو شیر

در هزیمت بس خلایق كشته شد
از فتاده كُشتگان صد پُشته شد

مارگیر از ترس بر جا خشك گشت
كه چه آوردم من از كهسار و دشت

گرگ را بیدار كرد آن كور میش
رفت نادان سوی عزرائیلِ خویش

اژدها یك لقمه كرد آن گیج را
سهل باشد خونخوری حَجّاج را

خویش را بر اُستُنی پیچید و بست
استخوانِ خورده را در هم شكست

نفست اژدرهاست او كی مرده است
از غم و بی آلتی افسرده است

گر بیابد آلتِ فرعون او
كه به امر او همی رفت آب جو

آنگه او بنیاد فرعونی كُنَد
راه صد موسی و صد هارون زند

كِرمك است آن اژدها از دستِ فقر
پشه ای گردد ز جاه و مال صَقر

اژدها را دار در برفِ فراق
هین مَكش او را به خورشید عراق

تا فسرده می بُوَد آن اژدهات
لقمه ی اویی چو او یابد نجات

مات كن او را و ایمن شو ز مات
رحم كم كن نیست او ز اهل صِلات

كآن تفِ خورشیدِ شهوت بر زند
آن خُفاش مُرده ریگت پر زند

می‌كشانش در جهاد و در قتال
مردوار اللهُ یجزیك الوصال

چونكه آن مرد اژدها را آورید
در هوای گرم و خوش شد آن مَرید

لاجرم آن فتنه ها كرد ای عزیز
بیست همچندان كه ما گفتیم نیز

تو طمع داری كه او را بی جفا
بسته داری در وقار و در وفا

هر خسی را این تمنا كی رسد
موسی ای باید كه اژدرها كُشد

صد هزاران خلق ز اژدرهای او
در هزیمت كُشته شد از رای او

(مثنوی معنوی، دفتر سوم)