آرش کمانگیر

روایتگر : محمدرضا محمدی نیکو        تصویرگر : هدا حدادی        ناشر : نشر مهاجر

” شب اندک اندک به پایان می رسید و سیاهی کمرنگ می شد. کرانه‌های آسمان نخست خاکستری شد، سپس به سرخی گرایید و آنگاه به رنگ ارغوان درآمد. سپاهیان ایران بیدار شده بودند که آرش کمان کیانی در دست بر فراز صخره ها پدیدار شد و همانجا ایستاد.
ایرانیان یکایک از چادرها بیرون می آمدند و تورانیان نیز از دشت رو به دامنه می آوردند. دوست و دشمن با هم در می آمیختند و در زیر پای آرش گرد می آمدند. در دست چپ او کمانی بود و در دست راستش تیری که با تیرهای دیگر فرقی نداشت. آیا به راستی این تیر می توانست بیش از تیرهای دیگر پرواز کند؟ این پیر سپید موی که کسی به یاد نداشت تیری از او به خطا رفته باشد آیا می توانست تیر خود را به دورترین مرزهای آرزو پرتاب کند؟
دل در بر ایرانیان می تپید. تا دمی دیگر آرش تیر خود را پرتاب می کرد و آنگاه زمینی به اندازه یک تیر پرتاب، ایران نام می گرفت. چشمها تر بود اما اشکی فرو نمی ریخت زیرا دشمنان نباید اشک ایرانیان را می دیدند.
اما تورانیان با آرامشی اهریمنی به آرش می نگریستند. تا دمی دیگر سرزمینی به نام ایران باقی نمی ماند و این پیر آمده بود تا گناه آنان را بر دوش بگیرد و به همگان بگوید: «آن کس که مرزهای ایران را تنگ کرد و جز پاره خاکی حقیر و مایه ریشخند باقی نگذاشت من بودم نه تورانیان.» ”

کتاب آرش کمانگیر داستان پیر سپیدمو و روشن‌روان ایرانی است که مأمور پرتاب تیری می‌گردد که مرزهای ایران را تعیین می‌کند. نویسنده در کتاب که مخاطب آن نوجوانان هستند، با بیانی گرم و شیوا این داستان کهن را بازگو می‌کند و خواننده را در لحظات تلاش آرش برای بدست آوردن تیری بی‌مانند و افسانه‌ای با او همراه می‌سازد.
تصویرسازی کتاب خوب انجام شده و داستان از متنی قوی برخوردار است و برای قصه گویی توصیه می گردد.

 


 

ضحاک بنده ابلیس

روایتگر : آتوسا صالحی        تصویرگر : نیلوفر میرمحمدی            ناشر : نشر افق

” ضحاک به درون تالار می آید. همه زانو می‌زنند و پیشانی بر زمین می‌گذارند. ضحاک بر تخت می‌نشیند. چشمهایش چون دو چشمه خون. آرام ندارد. گوشه‌ای موبدان و ستاره‌شناسان همگی گرد آمده‌اند. ضحاک دیوانه‌وار دور خودش می‌چرخد. می‌غرد به خشم: «گوش کنید. دیشب خوابی دیدم. خوابی بس ترسناک و کشنده. شما را گرد آورده‌ام که چاره‌ای بیندیشید. اندیشه‌تان را یکی کنید و آبی به روی خشمم بریزید. همگی گوش کنید… در خواب ناگهان سه جنگی به کاخم آمدند و آنکه از همه به سال کمتر بود، در من بیاویخت و بر گردنم بند آویخت و مرا کشان کشان به سوی کوهی برد. در خواب گاه چهره‌ی گاوی می‌دیدم، تاریک و روشن. می‌آمد و می‌رفت. گاوی بزرگ بود و چشمهایی درخشان داشت. پس بالای کوه بودم. نزدیک بود مرا از کوه پایین بیاندازند. فریادی کشیدم و به ناگاه از خواب پریدم. اکنون همه بیندیشید و مرا، از تعبیر خوابم آگاه کنید.»
همه برجا خشک شده اند. نگاه ها به سوی زیرک می چرخد. او بزرگ خواب‌گزاران است و در دانش تعبیر خواب در هفت سرزمین کسی به پای او نمی رسد. زیرک آرام بر می‌خیزد و دست به موی سپیدش می‌کشد. ضحاک می‌خندد: « بگو زیرک. بگو من همه گوشم.»
زیرک از پله‌های تالار بالا می‌رود. ضحاک به دنبالش، ناآرام. زیرک بر یکی از پله ها می‌نشیند. بالاپوش از دوش می‌اندازد. به جوش آمده است. می‌گوید: «ای سپهبد! نامت بلند باد! بدان که هرکه از مادر زاده شد، دیر یا زود خواهد مرد. مرگ پایان کار همه ماست و هیچ کس را از آن چاره نیست. پیش از تو جهانداران بسیاری بودند، پس از تو نیز. تو بر تخت پادشاهی سالیان سال خواهی نشست. تنها…»
ضحاک میان سخن زیرک می دود: « تنها چه؟ زودتر…»
– تنها یک فرزند می‌تواند. ولی اندوهگین نشو. او هنوز پا به خاک ننهاده است.
– چگونه خواهد توانست؟
– تنها اگر روزگاری گاوی که هر مویش چون یک پر طاووس است، دایه‌اش شود.
ضحاک می گوید به ریشخند: «گاوی که هر مویش چون پر طاووس است؟ چشمهای من به روشنی روز چنین گاوی را هرجا که باشد، می‌بیند. من او را خواهم کشت.»
– پس ترسی نداشته باش. تو شکست نخواهی خورد. مگر زمانی که سر گاو با سپاهی به سوی تو روان شود.
– من آن گاو پست نهاد را خواهم کشت و با گوشت آن تمامی کارگزارانم را خوراک خواهم داد.
ضحاک این را می‌گوید و از تالار بیرون می رود. اکنون ما هستیم و خنده‌های دیوانه وار و ترسناک او که ستونهای کاخ را می‌لرزاند…”

ضحاک بنده ابلیس اولین جلد از مجموعه قصه‌های شاهنامه است و در آن آتوسا صالحی داستان ضحاک، کاوه آهنگر و فریدون را از زبان دو آشپز دربار ضحاک ارمایل و کرمایل بازگو می‌کند و با نثر زیبا و گرم خود جلوه‌ای نو به این داستان کهن می‌بخشد.
مبارزه ضحاک و کاوه آهنگر پیامی عظیم به همراه داشته و در هر روزگار مردم را به مبارزه با ظلم و بی‌عدالتی دعوت کرده است. به ویژه برای نوجوانان بسیار ضروری است که با این پیشینه ارزشمند در ادبیات و اساطیر میهن خود آشنا شوند و از طریق کتاب هایی مانند این مجموعه با آنها انس و الفت گیرند.
تمامی کتاب‌های مجموعه از نثری قوی و داستان هایی گیرا و جذاب برخوردار هستند، تصاویر خوبی دارند و به طور قطع می‌توان از آنها برای قصه گویی نیز استفاده کرد.

 


 

فرزند سیمرغ

روایتگر : آتوسا صالحی        تصویرگر : نیلوفر میرمحمدی            ناشر : نشر افق

” سرانجام می‌رسم. چقدر از خانه دور بوده‌ام. پیشگاران و خدمتگزاران سراسیمه به این سو و آن سو می‌دوند. فریاد می‌زنم: « فرزند من کجاست؟»
همه به هم می نگرند و دور می‌شوند. دایه با چهره‌ای خسته پیش می‌آید: « سرور من، به خانه خوش آمدید!»
می گویم: « فرزندم، از او بگو! من همه راه را تاخته‌ام!»
– همسرتان هنوز چشم به راه است. چند روز دیگر…
چهره‌ام را می پوشانم. پیشکاران همهمه می‌کنند. در چشمهایشان برق شادی نیست. هفت روز دیگر چون هفت سال می‌گذرد. کسی چیزی نمی‌گوید. نگاهها از من می‌گریزند، بدگمانم می‌‌کنند. در دلم شوری می‌افتد: «نکند از من پنهان می‌کنند. شاید فرزندم مرده به دنیا آمده! شاید می خواهند…»
دیوانه می شوم. می‌دوم. فریاد می زنم: « باید او را ببینم.»
دایه در را باز می کند. خود را بر زمین می اندازد: «سرورم! سرورم!»
سرش را بلند می کند. می خندد. دست پیش می آورد:
– مژدگانی!
– بگو!
– امروز بر سام بزرگ فرخنده باد! یزدان تو را به آرزوی خود رساند. خداوند به تو پسری داد. پسری شیردل چون تو. تنش چون سیم و رویش چون بهشت. آهوچشم و درشت اندام! رویش چون گل سرخ و مویش چون برف، سپید.
– سپید؟
کنیزکی فرزند را بر دست پیش می آورد. سر به زیر انداخته. دایه راست می‌گفت. فرزند کوچک از روز نخست پیرمردی است، سپیدموی. روی بر می‌گردانم. به سجده می‌افتم: « ای بزرگ، ای دانای دانایان! چه گناهی از من سر زده که سزاوار چنینم؟ اینک چگونه در مردم بنگرم؟ به چه آبرویی سر بلند کنم؟ چگونه به آنانی که چشم در من دوخته اند، پاسخ دهم؟ کسی را زهره نگریستن در چشم من نبود. من، که امروز چهره از همه پنهان می‌کنم. خداوندا مرا ببخش، اما به کدامین گناه؟»
دایه اشک می ریزد و چیزی می‌گوید. دور می‌شوم. به دنبالم می‌دود. دهانش می‌جنبد. چیزی نمی‌شنوم. گوشهایم را می‌گیرم و فریاد می زنم: « دور شوید!… دور شوید!… لعنت به روزی که پایم به این خانه رسید! لعنت به اسبی که مرا به اینجا آورد.»
پس، بر می‌گردم. فرزند سپید موی را در دست می‌گیرم. می‌دوم. نگهبانان دروازه ها را می‌گشایند. بر اسب می‌نشینم و هی می‌کنم. ناتوان‌تر از همیشه‌ام. می‌گریم و می‌تازم. بی آنکه بدانم به کجا، همچنان می‌روم…”

فرزند سیمرغ جلد دوم از مجموعه قصه های شاهنامه است و در آن داستان کین خواهی منوچهر از سلم و تور و به دنیا آمدن زال و پرورش یافتن او نزد سیمرغ از زبان سام پهلوان نقل شده است. آتوسا صالحی با نوشته گرم خود خواننده را به همدلی با سام تشویق می‌کند و او را هنگام گذاشتن زال بر پای کوه البرز یا لشکرکشی برای نابودی مهراب کابلی، با وی همراه می‌کند.
نویسنده در این داستان افراد را با خود و ارزش‌هایشان روبرو می کند و آنها را در موقعیتی قرار می‌دهد که باید تصمیم گیرند تمسخر مردمان را بپذیرند یا ننگ فرزندکشی را بر دوش کشند.
نثر خوب کتاب برای تقویت مهارت های زبانی در نوجوانان مؤثر است و به وسیله داستان گیرای خود آنان را با یکی دیگر از اساطیر ارزشمند ایران آشنا می گرداند. این کتاب نیز مانند دیگر کتاب های مجموعه تصاویر نسبتا خوبی دارد و برای قصه گویی توصیه می شود.


 

اسفندیار رویین تن

روایتگر : آتوسا صالحی        تصویرگر : نیلوفر میرمحمدی            ناشر : نشر افق

” در زابل به سپاه می‌رسیم و هنوز فرسنگی نرفته‌ایم که رستم را می‌بینم. تنها نشسته بر اسبش، رخش؛ بی هیچ جوشن و زره و کلاهخود. رخش شیهه‌ای می‌کشد. فریاد می‌زنم: « آری، درست می بینم. این رستم است که به پیشوازمان آمده.»
به سوی هم می رویم. رستم، اسفندیار را که می‌بیند، سر به آسمان بلند می کند: « خداوند را شکر که تو را سلامت به خانه خودت، زابل رساند. درود بر تو! خوشا به حال کشوری که تو سرورش باشی. بختت بلند و شبان سیاه بر تو کوتاه!»
و اسفندیار دست می‌گشاید: « یزدان را سپاس که جهان پهلوان رستم پیلتن را شاد می‌بینم.»
رستم دست اسفندیار را می‌کشد: « اینک به خانه من بیا و قدم بر چشمهای زابل بگذار. بگذار خاندان من نیز جانشان را از دیدار تو روشن کنند.»
اسفندیار سر فرو می آورد: « در برابر خواسته‌ات نمی‌ایستم؛ اما فرمان گشتاسب چه؟ او تو را می‌خواهد. پس اینک خود دستانت را ببند و دل بد ندار که بند گشتاسب ننگی بر تو نخواهد بست.»
– بند، بند است پهلوان! چه از آن گشتاسب باشد؛ چه از آن هر کس دیگر…
– اگر در این کار گناهی و ننگی باشد از آن گشتاسب خواهد بود، نه تو و نه من!
پس اسفندیار به سوی اسب می رود و با بندی در دست باز می گردد: « بدگمانی مکن. این بند را بگیر! که پیمان می بندم چون فرمانروای ایران شوم، آنچه در خور توست و بیش از آن به تو ببخشم از هرچه بخواهی؛ و پیمان می بندم که بند یک روز بیشتر بر دست تو بسته نخواهد شد که پس از آن جهان به پای تو خواهم ریخت.»
رستم بند بر زمین می اندازد، غمگین: « گفتم که چون بیایی دل به دیدارت شاد کنم. گفتم تو را به شکار برم! گفتم… چشم بد دور! می ترسم، اسفندیار، از سرانجام این کار می ترسم. این فکر شوم را از سرت دور بینداز! کینه از دلت بیرون کن، ای سپهبد! که از من هرچه بخواهی، همان خواهد شد، جز بند، که این برایم شکستی است سخت. که سوگند خورده‌ام تا زنده‌ام کسی مرا با بند نبیند! مرا بکش؛ ولی بند بر دستم مبند.»
و اسفندیار می‌خروشد: « راست می‌گویی؛ ولی سپاه من نیز به راستی گفتار من گواهی می‌دهند. این فرمان بود! من از گشتاسب خشمگین شدم، همچنان که اکنونم! و گفتم آنچه را که شایسته بود؛ اما این فرمان بود. چگونه گردن بپیچم؟ خود را به جای من بگذار. چگونه در برابر پدر بایستم؟»
رستم روی بر می‌گرداند: « یک هفته در شکار بودم و چون خبر رسید که تو می‌آیی، از همان جا سراسیمه به سویت آمدم. بگذار بازگردم و رخت تازه بپوشم.»
پس رستم با گامهایی به سنگینی چندین کوه دور می شود، افسار رخش در دستش…”

اسفندیار رویین تن سومین جلد از قصه‌های شاهنامه است و در آن آتوسا صالحی مبارزه طولانی اسفندیار، فرزند گشتاسب پادشاه ایران با تورانیان و تلاش او برای به بند کشیدن رستم را از زبان فرزندش بهمن روایت می کند.
هفت خوانی که اسفندیار در این داستان برای رسیدن به رویین دژ مقر پادشاهی ارجاسب پشت سر می‌گذارد، یادآور هفت خوانی است که رستم برای نجات کیکاووس طی می کند و در پایان داستان خواننده با آزمون دشوار دیگری روبرو می گردد. انتخابی میان رسیدن به تاج و تخت پادشاهی و نگه داشتن حرمت آزادگی پهلوانی چون رستم و به جای آوردن راه و رسم جوانمردی.
داستان اسفندیار یکی از سرگذشت های غم‌انگیز شاهنامه است و به خوبی وضعیت و انتخاب دشوار پیش روی این پهلوان را به تصویر می کشد. خواننده در این کتاب با انتخابی اخلاقی روبرو می‌گردد که به بهای زندگی فرد برگزیده‌ای چون اسفندیار تمام می‌شود و خود را در لحظات سخت تصمیم‌گیری و مبارزه با او همراه می‌یابد.
این داستان مانند بقیه مجموعه تصویر سازی خوبی دارد و برای قصه گویی نیز توصیه می گردد.


 

رستم و سهراب

روایتگر : آتوسا صالحی        تصویرگر : نیلوفر میرمحمدی            ناشر : نشر افق


” نه، باور نمی‌کنم. او از تورانیان نیست. بی‌گمان از تبار سام است یا دیگر دلیر مردان ایران. کاش فرزند من بود. پسر دخت شاه سمنگان، تهمینه. اما نه، او نیست. باید این جوانه ی امید را از ریشه برکنم که بیهوده پایم را سست می‌کند و دلم را می‌لرزاند. نه، او جوان‌تر از آن است که بر هزار هزار سپاهی فرمان راند. اما نکند یکی از همین سپاهیان…
نه، چشمهایم بی‌دلیل امید مدارید و دست‌هایم به رقص درنیایید که هرگز او را در آغوش نمی‌کشید. که اگر این کاووس دیوسیرت می‌دانست او در سپاه توران شمشیر می‌زند، هرگز مرا به نبرد نمی‌خواند که هیچ توفانی چون دیدار رستم و فرزندش، ستون‌های کاخ شهریاری را نمی‌لرزاند.
از این همه نبرد خسته‌ام. سخت است به دوش کشیدن بار امانت هزاران مادر…
پشت خم می‌شود زیر بار این همه خواهش و نیاز که بر شانه‌ام سنگینی می‌کند…
نباید خم به ابرو بیاورم، نباید زانو خم کنم که هزاران جوان تازه نفس می‌خواهند از من درس پهلوانی بیاموزند. اما شانه‌های پهلوانان هم گاه خسته می شود و زانوانشان می‌لرزند. کاش فرزندی داشتم که تکیه‌گاهم بود و امید لحظه‌های ناتوانی‌ام…”

رستم و سهراب هشتمین جلد از مجموعه قصه های شاهنامه است و نویسنده در آن کوشیده است که این داستان آشنا را از دریچه‌ای نو به مخاطب عرضه نماید.
در این کتاب سهراب خواننده را با خود وارد ماجرا می کند و او را در جستجوی خود برای یافتن پدر شریک و همراه می‌سازد و با پیش رفتن داستان مخاطب خویشتن را مورد پرسش قرار می‌دهد و نشانه‌های فرزندی را از نگاه رستم در سهراب می‌کاود. و به راستی نشان فرزندی چیست؟ مهره ای بر بازو؟!
داستان رستم و سهراب قصه همیشگی فراموش کردن و نادیدن ماست و از این رو مواجهه با چنین واقعه‌ای برای همه افراد می‌تواند بسیار مفید و آموزنده باشد. و امید آنکه بازگویی چنین حکایتی به شسته شدن زنگارهای کهنه از چشم و دل بیانجامد و باشد که دیگر سهرابی در قتل‌گاه جهل و فراموشی به خون خود نغلطد…
کتاب رستم و سهراب جزء تازه‌ترین قسمت‌های این مجموعه است و نوشتار آن نسبت به کتاب‌های قدیمی‌تر مانند ضحاک بنده ابلیس، فرزند سیمرغ و … تغییراتی کرده است که آن را به مراتب گرم‌تر و پربارتر نموده است. تصاویر کتاب نیز پیشرفت قابل ملاحظه‌ای کرده و نیلوفر میرمحمدی کار بهتری ارائه داده است.


 

سیاوش

روایتگر : آتوسا صالحی        تصویرگر : نیلوفر میرمحمدی            ناشر : نشر افق

” پروردگارا، اهریمن را از ما دور کن که در جامه‌ی زنی زیبا، هوش از سر این شاه سبک مغز برده است. ببین چگونه دل بر این افسونگر می‌سوزاند و می‌گذارد با جادوی واژه‌ها خامش کند. سودابه راست می‌گوید. کاووس همان شاه سیاه‌دلی است که گذاشت سهراب آن غنچه نوشکفته، در برابر چشم‌های رستم پرپر شود. و من هرگز نفهمیدم که او چگونه توانست از گناه کاووس بگذرد و فرزند آن سنگدل را چون فرزند خویش بپرورد. زندگی در دوزخ را به جان می‌خرم که به دشواری تن دادن به این بدگمانی نیست. بگذار آتش بر پا کنند که بهشت من آرامش جان توست پدر…
خاموش شوید ای شعله های خشمگین، راه را بر من بگشایید و زودتر به بی‌گناهی‌ام گواهی دهید. نگذارید اهریمن شما را نیز به بازی گیرد و بدانید که من در این آزمون تنها نیستم و شما که می‌خواهید مرا بیازمایید، خود گرفتار آزمونی دشوارترید. پس اگر مرا بسوزانید خواهم دانست که نقش خویش را از یاد برده اید و خود را به اهریمن فریبکار و وسوسه‌هایش سپرده اید…”

نهمین قسمت از مجموعه قصه‌های شاهنامه کتاب سیاوش است که مانند کتاب رستم و سهراب از قسمت‌های جدید مجموعه به شمار می آید و نوشتار و تصاویر بهتری نسبت به کتاب های قدیمی مجموعه دارد.
داستان سیاوش که از زبان خود او بازگو می‌گردد کشمکش جوانی را به تصویر می کشد که میان اصول اخلاقی خود و خواسته‌های ناجوانمردانه پدرش قرار گرفته است و عاقبت غربت و تنهایی را به زیر پا نهادن عهد و پیمان خویش ترجیح می‌دهد و سرانجام جان خود را در این راه از دست می‌دهد.
داستان گیرای کتاب خواننده را با خود همراه می سازد و او را در لحظات دشوار تصمیم‌گیری به همدلی با سیاوش وا می‌دارد.

 


 

افسانه‌ها

نویسنده : دکتر مه دخت کشکولی        تصویرگر : محمد پولادی        ناشر : شباویز ، 1373

اساطیر انگاره‌های ناخودآگاه یک قوم هستند و مانند رشته باریک و ظریفی افراد آن را به هم متصل می‌کنند. اسطوره آرمان‌های یک ملت را بازگو می‌کند و موجب انسجام و همبستگی افراد آن می‌شود. با وجود شباهت‌های بسیار میان اسطوره های ملل گوناگون تفاوت‌های ظریفی بین آنها وجود دارد که از جهان بینی متفاوت هر قوم نشأت می‌گیرد.

برای مثال رویین‌تنی تقریبا در تمام اساطیر ملل و اقوام مختلف جهان وجود دارد، ولی تفاوت در نحوه ی رویین‌تن شدن قهرمانان هر قوم گویای چگونگی نگرش آن قوم به جهان است. در اساطیر ژرمن، ریختن خون اژدها بر پیکر زیگفرید سبب رویین تنی او می شود ولی در اساطیر ایرانی، زرتشت به پاس پاکی اسفندیار او را در چشمه‌ای اهورایی غسل می‌دهد. آنچه ژرمن را رویین تن می کند، استحمام در خون دشمنان است ولی ایرانی به پاس پاکی در چشمه‌ی حقیقت غسل داده می‌شود و رویین‌تن می‌گردد.

ناخودآگاه هر فرد برای تعیین مشی در مقابل وقایع به کهن الگوهای قومی مراجعه می کند و از این رو بازگویی این اساطیر برای نسلی که کمتر آشنایی با آن دارند بسیار ضروری است.

دکتر مه‌دخت کشکولی در مجموعه داستان افسانه‌ها که برای نوجوانان نگاشته شده است به بازگویی اسطوره‌های کهن ایران می‌پردازد و در هر یک از آنان یکی از عناصر بنیادین هستی را بازمی‌کاود. افسانه‌ها  با قلمی گرم بازگو شده‌اند و می‌توانند به خوبی مخاطبان خود را جذب نمایند و به همین دلیل می‌توان از آنها برای قصه‌گویی نیز استفاده کرد.

متأسفانه کتاب تصاویر خشن و نامناسبی دارد که از کیفیت آن کاسته است ولی با این وجود می‌توان همچنان آن را به عنوان مجموعه خوبی از افسانه‌های کهن ایرانی توصیه نمود.

نویسنده : دکتر مه دخت کشکولی تصویرگر : محمد پولادی ناشر : شباویز ، 1373