به نام دوست

آن شب را هرگز فراموش نمی‌کنم. مادرم دوستان و اقوام را دعوت کرده بود. آدم‌هایی با زندگی‌ها و دغدغه‌های مختلف؛ تاجر، کاسب، کارمند، دانشجو، بیکار و … .

گویا همه آن شب جمع شده بودند تا خوش باشند. اما علی‌رغم همه خنده‌ها و بذله‌گویی‌ها، در بعضی از چهره‌ها، خطوطی از درد و غم نهفته بود که حتی در پشت خنده‌هایشان هم محو نمی‌شد. چشمانشان حرف می‌زد. نگاه‌های آرام و شاید خسته، پلک‌های پژمرده و … . و البته افراد دیگری که به نظر شاداب و پر انرژی می‌رسیدند و از ته دل می‌خندیدند. شاید دوست داشتند بقیه را هم شاد و سرحال ببینند. از خودم می‌پرسیدم: «راستی در کلّه آدم‌ها چه می‌گذرد؟ هر کدام در چه دنیایی سیر می‌کنند؟ احتمالاً در زندگی هر کدام از ما، ماجراها و واقعه‌های مهمّی جریان دارد، امّا آنچه ما را در نهایت مشغول و سرگرم می‌کند، عمدتاً سطحی هستند.»

در همین افکار بودم که تلویزیون قسمت جدید سریالی را پخش کرد که از قضا فیلم طنز انتقادی بود. تقریباً همه استقبال کردند. اکثر صحنه‌های سریال طعنه‌ها و کنایه‌هایی بود از بی‌نظمی‌ها، رسوم بد و انواع ظلم‌هایی که به همدیگر می‌کنیم، و این انتقادها همه در لباسی از شوخی و تمسخر به تصویر کشیده شده بود که آدم را به خنده وامی‌داشت. محو تماشای سریال بودیم و می‌خندیدیم. ساعتی همین‌گونه گذشت. در این مدت غیر از یکی دو نفر از کسانی که نزدیکم نشسته بودند، چهره‌ی کس دیگری را ندیدم. تنها گاهی صدای خنده بعضی‌ها را از پشت سرم می‌شنیدم! تا این که ناخودآگاه توجّهم به یکی از مهمان‌ها جلب شد. چهره‌اش گویای حالش بود. به نظر نمی‌آمد در ساعتی که گذشته حتی یک لبخند هم زده باشد. حالم عوض شد. لبخند بر لبانم خشک شد. نمی‌توانستم احوالش را بپرسم. سکوتش و نوع نگاهش نشان می داد که غمگین است و شاید هم دلخور!

آن چنان سرگرم سریال شده بودیم که هیچ کداممان متوجه نشدیم یکی از ما، از دیدن این صحنه‌ها ناراحت می‌شود. شاید یکی از نزدیکانش گرفتار مشکلی بوده، شبیه آنچه در سریال نشان داده شده بود. شاید هم به خودش ظلمی شده بود. به هر حال دیدن آن صحنه‌ها او را غمگین کرده بود، و ما را خندان!

با خود گفتم: «به راستی صحنه ای که کارمندی چاپلوسی می کند و از این راه به مقامی بالاتر می رسد یا از مزایای دیگر بهره مند می شود، چه معنی می‌دهد؟
صحنه‌ای که کسی رشوه می‌دهد، تا حق مظلومی همچنان پایمال شده و بی‌پناه و درمانده در جامعه رها شود، چه معنی می‌دهد؟
یا صحنه‌ای که آدم‌ها به راحتی دروغ می‌گویند و به اصطلاح «خالی می‌بندند»، به چه عواقبی در جامعه می‌انجامد؟
آیا پیامد این رفتارها، ظلم، فقر، بی‌اخلاقی و بی‌عدالتی نیستند؟ آیا می‌توان به راحتی به این حقایق جاری در اطرافمان خندید؟!»

ناخودآگاه تصاویری همچون یک فیلم از حافظه‌ام عبور کرد: خانواده‌ای که به خاطر زورگویی کسانی، پدر و سرپرست خود را از دست داده بودند و هیچ منبع درآمدی نداشتند و سال‌ها تنها براساس کمک‌های مردمی گذران زندگی می‌کردند؛ چهره شرمگین دانش‌آموزی که به خاطر نداشتن روپوش از کلاس اخراج شده بود، یا آنکه به خاطر نداشتن شهریه، بارها و بارها به دفتر مدرسه احضار شده بود.

و به یاد آوردم زمانی را که دیدن این فجایع خونم را به جوش می‌آورد و دوست داشتم که کاری کنم؛ شاید تلاشی بسیار کوچک در قبال آن همه بی‌عدالتی، آن همه ستم و فقر و رنج!

و امروز حتی صدای آن ها را نمی شنوم! حقیقت فریاد آن‌ها را نمی‌بینم، اگر می‌دیدم این چنین در سرگرمی و بی‌تفاوتی غرق نبودم. آن همشهری، آن همکلاسی، به خاطر نداشتن پول، شرمگین است و سر به زیر انداخته تا چشمان کسانی را نبیند که او را تحقیر می‌کنند! وای بر ما، ما همان تحقیرکننده‌ها هستیم، می‌بینیم و خاموشیم، می‌بینیم ولی اقدامی نمی‌کنیم!

«و چرا شما در راه خدا و [در راه نجات] مردان و زنان و کودکان مستضعف نمی‌جنگید؟ همانان که می‌گویند: پروردگارا، ما را از این شهری که مردمش ستم‌پیشه‌اند، بیرون ببر، و از جانب خود بر ما سرپرستی قرار ده، و از نزد خویش یاوری برای ما مقرّر فرما.» (سوره نساء، آیه ٧٥)

و من اکنون نشسته ام و به ظاهر از انتقاد حمایت می‌کنم! اما چه بر سرم آمده که این صحنه‌ها را در لباس شوخی و طنز می بینم و می خندم؟! آیا اگر ستمدیده ای که در اثر چاپلوسی و رشوه دادن عدّه‌ای متضرّر شده و کارش را از دست داده یا حقی از او پایمال شده، این طنز را ببیند، می‌خندد؟ آیا اگر آن که به خاطر مطالبه حقّ خود و جامعه‌اش، تهدید شده و زیر شلاق ستم عزیزترین کس یا کسانش را از دست داده، این گونه انتقادها را ببیند می‌تواند بخندد؟ یا می‌تواند صرفاً همچون سرگرمی ببیند و بی‌تفاوت باشد؟

ولی من آن چنان می‌خندم و خوشحالم، گویا اتفاق فاجعه‌باری نیفتاده است. سرخوشم که چه خوب طعنه می‌زند، امّا سرگرمم، و دردی، جوش و خروشی و خشمی در من نیست. حتی بعد از تماشای فیلم هم قصد هیچ عملی را نکرده‌ام، همان زندگی قبلی خویش را پیش می‌گیرم و تنها نق می‌زنم. مثلاً انتقاد می‌کنم، امّا انتقادم به چه می‌انجامد؟ حرف می زنم و می‌خندم! … و می‌خندیم!! و این گونه ظالمان از سرخوشی و ناامیدی و انفعال ما سود می‌برند و مظلومان نیز از کمک ما محروم می‌مانند. ما حتی از نیازهای اعضای خانواده خود نیز غافلیم. چه بسا به ناراحتی‌ها، زحمت‌ها و مشکلات آن‌ها توجهی نداریم و اگر هم خبر داشته باشیم، کمک چندانی در حق همدیگر نمی‌کنیم! در حق همسایه و دوستان هم همین‌طور.

اگر این گونه هستیم و اگر از اصلاح رابطه و به جا آوردن حق دوستی و محبت در حق نزدیک‌ترین کسان در زندگی‌مان ناتوان یا قاصریم، پس طبیعی است که در قبال مشکلات و معضلات جامعه نیز شدیداً کوتاهی و قصور داشته باشیم. بلکه نادان و ناتوانیم که کاری انجام دهیم، نادان و ناتوانیم چون نخواسته‌ایم کاری انجام دهیم، و الّا در محیط خانواده، محیط کار و در رابطه با دوستان، بسیار کارها و فعالیت‌ها می‌توان داشت که سازنده و مفید باشد. امّا ما عمدتاً به سرگرمی‌ها و هجو مشغول می‌شویم، تا آنجا که فیلم طنزمان نیز، هجوی بیش نیست و بیشتر باعث انفعال می‌شود تا عمل. بر سرِ ما چه آمده؟!

ما همدیگر را فراموش کرده‌ایم! حتی یک همدلی ساده را از همدیگر دریغ می‌ورزیم. ولی همیشه بهانه ما گرفتاری‌ها و مشغله‌هایمان است. و آنگاه که روحی خسته و افسرده از بی‌کسی و تنهایی داریم و از فعالیت‌های پر مشغله و بیگانه شده به تنگ آمده‌ایم، برای سرگرم شدن به همدیگر پناه می‌آوریم تا خوش باشیم و غم‌ها را فراموش کنیم. پای تلویزیون می‌نشینیم و فیلم و سریال تماشا می‌کنیم و ساعت‌ها را به غفلت می‌گذرانیم که در آن کمکی به مظلومی نیست و راهی هم پیش پای ما نمی‌گذارد و حتی کمکی به خودمان در آن نیست؛ بلکه برای تماشای آن پول خرج می کنیم و پول در کیسه‌ی کسانی می‌ریزیم که ما را آگاهانه در غفلت و انفعال نگه داشته‌اند و حقیقت را به سخره گرفته‌اند.

ما جدّی زندگی نمی‌کنیم. نَفَس‌هایی زیر بار ظلم و خفقان در گلو خفه شده و ما همچنان به بازی و شوخی مشغولیم. چه شعر زیبایی گفته اریش فرید: «کودکان به شوخی به قورباغه‌ها سنگ پرتاب می‌کنند، امّا قورباغه‌ها به جدّ می‌میرند!» چقدر کار ما، انفعال ما، خوش گذرانی و زندگی ما به بازی آن کودکان شبیه است.

گمان می‌کنیم کسی که تنها به خودش فکر می‌کند و کاری به کار کس دیگر ندارد و تنها برای خودش خوش‌گذرانی می‌کند، ضرری به دیگران نمی‌رساند! یا کسی که مستقیماً ظلم نمی‌کند و کمک ظالمان هم نیست، بی‌طرف است. امّا این خیالی باطل است؛ خاموشی ما، بی‌طرفی ما، همان چیزی است که راه را بر رنج و فقر و ستمِ ستمدیده هموار می‌کند.

حضرت مسیح (ع): «به حق بگویمتان، هر کس ماری را ببیند که به طرف برادرش می‌رود تا او را نیش زند و برادر خود را بر حذر ندارد و مار او را بکشد، نباید خودش را از شرکت در خون او مبرّا بداند … چگونه ستمگر بهراسد با اینکه در میان شما آسوده زیَد و بازش ندارند و جلو او را نگیرند و دستش را کوتاه نسازند؟ با چنین حالی چگونه ستمگران کوتاه آیند و چگونه مغرور نگردند؟ … آیا کافی است که هر فردی از شما بگوید: “من خود ستم نمی کنم و هر که خواهد گو ستم کند و ستم بیند” و جلو آن را نگیرد؟»

و ما گاهی بهانه می‌آوریم که کاری نمی‌توان کرد، در حالی که از ما کارهای کوچکی خواسته شده، کارهایی که اگرچه کوچک به نظر می‌رسند، امّا چه بسا برکت داده شوند و منشاء خیر بسیار شوند. ما حتی برای خودمان وقت نمی گذاریم؛ «خود» را فراموش کرده‌ایم. با خود نیز مهربان نیستیم. «مهر»، این بزرگترین نیاز را بی‌پاسخ گذاشته‌ایم. در کنار ما پدر، مادر، خواهر، برادر، سالخوردگان، بیماران و همسایگانی وجود دارند. بسیاری از کمک‌هایی که آن‌ها نیاز دارند، وقت بسیار کمی از ما را در روز یا هفته می‌گیرد، امّا ما حتی از نیاز‌های یکدیگر بی‌خبریم. مثلاً خواهر یا برادرمان که به مدرسه می‌رود ممکن است دچار مشکلات بسیار جدّی آشکار و پنهانی باشد، در حالی که ما می توانیم با مشورتی کوتاه، معرفی یک کتاب یا هدیه کردن آن و … گره از مشکل چند روزه‌ی او باز کنیم. ولی به راحتی می گوییم وقت نداریم! نه! بلکه همدیگر را دوست نداریم!

آه از کوتاهی‌های ما! احساس می‌کنم از «خود»م ناراضی‌ام. نفس‌هایم تنگ شده. دوست دارم هوای تازه تنفس کنم. می‌خواهم آسمان را ببینم. ستاره‌ها، ماه … ما آسمان را هم فراموش کرده‌ایم. و خدا را! … کاش باران ببارد. کاش از این خشکیِ دل نجات پیدا کنم. کاش رحمتی بر همه‌مان فرود آید و ما را زنده کند.

«به نام خداوند بخشنده مهربان. سوگند به روشنایی روز. سوگند به شب چون آرام گیرد. [که] پروردگارت تو را وانگذاشته و دشمن نداشته است. و قطعاً آخرت برای تو از دنیا نیکوتر خواهد بود. و به زودی پروردگارت تو را عطا خواهد داد، تا خرسند گردی. مگر نه تو را یتیم یافت، پس پناه داد؟ و تو را سرگشته یافت، پس هدایت کرد؟ و تو را تنگدست یافت، و بی نیاز گردانید؟ و امّا [تو نیز به پاس این نعمت] یتیم را میازار، و گدا را مران، و از نعمت پروردگار خویش [با مردم] سخن گوی.» (سوره ضحی)

غمِ من از بی دردی من است، از بی مهری من است، از فراموشی من است، از ندیدن و نشنیدن است، از عدم توانایی در همدلی کردن است، از رابطه نداشتن است، از رشد نکردن است، از دور ماندن از عشق است … آنچه حالمان را خوب می کند تولدهای دوباره است، نو شدن است.

باید حرکت کرد. باید لحظه‌ها و انتخاب‌های زندگی را عظیم شمرد و عمل را به تعویق نینداخت. خستگی ما از تنبلی ماست. گرفتاری‌ها و مشکلات، دعوت به ناامیدی و غصّه ندارند. آب نزدیک است. دعوت به پویا بودن و زندگی دارند. و زندگی به همین تلاش و مهرورزی است که زیباست. و جهنّم، مردگی، سکون، و بی‌انگیزگی است. جهنّم همان بی‌دردی‌ها و قساوت‌های دلِ ماست.

«چو هست آب حیاتت به دست، تشنه مَمیر»   که:     «تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر»
(دو مصراع جداگانه از حافظ)