س- اصلاً معیار پستی و متعالی بودن چیست؟

ج- برای هر کسی در یک سطح تعالی یک معنی می‌دهد، مثلاً ازدواج برای آدمی که در یک فرهنگ بی‌بند و بار و بی‌تعهد رشد کرده یک انتخاب متعالی است، اینکه فقط به یک نفر متعهد باشی و در فکر و عشق و زندگی با او، و فقط او، شریک باشی. ازدواج اما در جامعه‌ای بسته از لحاظ ارتباطی شاید فقط یک راه باشد برای ارضای نیاز جنسی. مهم این است که بدانیم در انتخابی که می‌کنیم چی برایمان اهمیت دارد؟ قرار است چه دردی درمان شود؟ با انتخابمان به کدام سو رو می‌کنیم؟ موقع تصمیم‌گیری چه کسانی برایمان مهم هستند یا می‌شوند؟

س- می‌گویند انتخاب در حال حاضر کار لوث و بی‌خودی شده، چیزی در حد انتخاب شیر پگاه یا شیر چوپان!

ج- اگر با خودمان صادق باشیم شاید انتخاب از بین بِرَندهای حتی دو شیر هم می‌تواند جدی باشد. باید دائم از خود بپرسم که انتخاب من به نفع چه کسی یا چه چیزیست یا به ضرر چه چیز یا چه کسی… .

س- اما آیا واقعاً چنین کاری می‌کنم؟

ج- صادقانه بگم، نه! خیلی وقت‌ها اصلاً فکر هم نمی‌کنم که باید کمی فکر و دقت کنم، خیلی وقت‌ها چشم‌هام را می‌بندم و نزدیک‌ترین یا ساده‌ترین را انتخاب می‌کنم و می‌خرم، خواندن نوشته‌های روی پاکت شیر یا قوطی ماست به نظرم سخت می‌آید. گاهی حتی با وجودی‌که می‌دانم نوشیدن یک فنجان قهوه نسکافه یعنی خدمت به کی و به چی، باز هم چند قاشق از اون قهوه را می‌ریزم توی لیوان شیر داغم و می‌خورم.

س- عذاب وجدان چی؟

ج- معلومه که هر وقت بهش فکر می‌کنم عذاب وجدان می‌گیرم، پس فقط سعی می‌کنم اصلا بهش فکر نکنم، به محض این‌که هوسشو کردم بلند می‌شم و در کمتر از پنج دقیقه درستش می‌کنم و می‌خورمش و فرصت فکر کردن هم به خودم نمی‌دم. بهترین راه فراموشیه، راهش هم اینه که بهش فکر نکنی!

س- پس چطور می‌خوام با این وضع، به دغدغه‌های متعالی هم برسم؟!

ج- ساده است عزیزم، به جایی نمی‌رسم، تا وضع این‌طوره همین‌جایی هستم که الان هستم.

من به چیزی که قراره حرفه‌ام باشد هم همین‌طور فکر می‌کنم و باهاش مواجه می‌شم. به قول یک دوست اصلاً اهل بالا کشیدن فتیله‌ی کار نیستم، ترجیح می‌دم اوضاع همین‌طور بمونه.

س- من واقعاً قرار است همین‌طور بمانم؟ بدون تغییر و بهبود؟؟؟

ج- نـه!

دغدغه‌های من الان چی هست؟ بذار ردیفشون کنیم:

1-     درس و دانشگاه      2- یه کار خوب و سالم با درآمد حداقلی           3- کم کردن از عادت‌های بدم            4- وایسادن جلوی خودم برای این‌که کمتر از خودم فرار کنم             5- بیشتر مواجه شدن با خودم           6- شناختن و رو کردن نیازها و وسوسه‌هام         7- رابطه‌ی من با جنس مخالف     7- اصلاً پس عشق چی میشه؟ یک عشق حقیقی توی یک رابطه‌ی دوطرفه و نه یک تخیل فانتزی توی ذهن خودم      8- جایگاه من توی خانواده، بین دوستان و فامیل و آدم‌های مهم زندگیم              9- من دوست دارم چی یا چه جوری باشم؟        10- من قراره چی رو توی این دنیا تغییر بدم؟ اصلاً قرار هست من چنین کاری بکنم؟ قرار هست من چیزی رو بهتر کنم یا اصلاً ایجاد کنم؟      11- من تا به حال چه چیزهاییو ایجاد کردم یا تغییر دادم؟ اصلاً تا به حال این‌کارو کرده‌ام؟

درس و دانشگاه قبلاً دغدغه‌ی من بود، قبلاً یعنی مثلاً تا وقتی کنکور دادم، حتی وقتی نتایج اومد و من فهمیدم رتبه یک شده‌ام و فهمیدم رتبه یک شدن یعنی چی؟

س- یعنی چی؟

ج- یعنی آدم‌های زیادی بهت زنگ می‌زنن و تبریک می‌گن و ذوق تو رو می‌کنند و تو نگران قبول نشدن نیستی چون مطمئنی هر چی انتخاب کنی بهش می‌رسی، یعنی تو به چیزی رسیدی که آرزوی دو سال قبلت بودند و الان می‌بینی که دیگه آرزوت نیست، دنبال یه چیز دیگه‌ای… یعنی خوشحالی قبولی، فقط تا وقتی ادامه داره که تو به یاد چیزهای خاص و آدم‌های خاص نیفتادی، یعنی… خب هدفم از دانشگاه این بود که بیام و دوباره با بچه‌های قدیم جمع شویم و جلساتی تشکیل دهیم یا شرکت کنیم اما آن جمع‌ها هم که نیستند پس تنها منم و تهران و شلوغی و زحمت و کرایه ماشین و نگرانی همیشگی از این‌که دیر نکنی! و کلاس‌هایی دردآور با اساتیدی که… من حتی هنوز خوابگاه هم ندارم، به عنوان یک حق طبیعی مربوط به یک دانشجوی دانشگاه دولتی من هنوز خوابگاه هم ندارم… خیر سرم مثلاً دانشجوی نخبه حساب می‌شوم!

س- خب غر زدن کافیست، خودت هم دلت می‌خواست که بیایی، خودت هم می‌دانی، دلت پر می‌زد برای این‌که اون مدرک فوق لیسانس آشغال را بگیری!

ج- هنوز نمی‌دانم دلم چه می‌خواهد؟! زمانی دلم دانشگاه می‌خواست، بعد که یک عده خاص از دوستانم باهام حرف زدند دیدم دانشگاه چنین و چنان هم نیست و می‌شود جور دیگری خواند و کار کرد و زندگی کرد، اما هر وقت که تنها می‌شدم باز فکر می‌کردم فرصتی است که نباید از دست بدهم، این یک موقعیت خوبست و حیف است استفاده نکنم در عوض باید از چیزهایی که می‌شد ساخت می‌گذشتم، چیزهایی شبیه رؤیا هر چند مبهم و دور و تار ولی خواستنی، چیزهایی که وقتی فکرشان را می‌کنم بی‌اختیار لبخند می‌زنم… که حتی تصورشان هم لذت‌بخش است. شاید…

س- چقدر شاید و اگر و اما…؟ چرا نمی‌توانم دقیق و حتمی فکر کنم و تصمیم بگیرم؟

ج- نمی‌‌دانم.. الآن که آمده‌ام تهران، دانشگاه رفته‌ام و سر کلاس‌ها نشسته‌‌ام و نیم ساعت نشده منتظر آخرش بوده‌ام، الآن که محیط دانشکده که زمانی با دنیا عوضش نمی‌کردم.. برایم ناآشنا و غریب شده (البته به جز مخزن کتابخانه) و حالا که حتی توانسته‌ام خوابگاه هم بگیرم حس خوبی ندارم.

س- خب انگار حق با دوستم بوده که می‌گفت دریاب که روحت در تهران فاسد نشود و خودت را توی بازی‌های کوچک گم نکنی!

ج- از کجا معلوم؟!

س- برنامه‌ی این هفته‌ات را مرور کن، تو چی‌کار کردی بجز نشستن سر کلاس‌های کسل‌ کننده‌ی تفکیک (جنسی) شده‌ی شلوغ؟

ج- درست است من توی این شهر دراندردشت کلی دوست و فامیل دارم به طرز عجیبی تنها مانده‌ام. باید همین امروز برای دوستم نامه بنویسم، این‌کار باعث می‌شود برای هفته‌ی آینده‌ام برنامه‌ی بهتری بریزم تا در نامه‌ی بعدی تنها برایش آسمان ریسمان نبافم.

س- مثلاً قرار است چه‌کار کنم؟

ج- خب، کار! یک کار نسبتاً مفید سه روز در هفته برای کسب تجربه و همین‌طور درآوردن پول توجیبی. قرار  نیست که هزینه‌هایم را همچنان از خانواده‌ام دریافت کنم.

س- خب؟ دیگه چی؟

ج- جمعه‌ها صبح کلاس تفسیر هست. یک گروه از بچه‌ها هم هستند که دوستانم معرفی کرده‌اند و فعالیت‌هایی انسان‌دوستانه برای کودکان محروم انجام می‌دهند. باید باهاشون آشنا شوم. … و درس.

س- درس؟ چه درسی؟

ج- باید دانشجوی واقعی باشم. قرار نیست که فقط به اراجیف سر کلاس اکتفا کنم.

س- هی، حواست کجاست؟ کلی آدم مثل خودت هستند که نیاز به کمک دارند. تو هم به آن‌ها نیاز داری. دست از نوشتن بردار و برو. ممکنه دیر بشود!

ج- ولی اول باید برای دوستم نامه بنویسم.

س- خیلی خب بنویس اما زود باش، دیر شده… راستی چرا هیچی درباره‌ی موضوع ننوشتی؟ مثل همیشه طفره رفتی و از خودت دور شدی.

تهران، 90/7/20