باران که میبارد
خودم را زیر چتر پیدا میکنم
خورشید تا میتابد
سایهام را کنار دیوار
شبها زیر سقف قایم میشوم
دنجِ تلویژن
در روزها فقط با کفشهایم ارتباط تنگاتنگ دارم
دستم عصای چتر است تا پیریم سرما نخورد
پایم ستون سقف تا کفشهای جوانیم آواره نشوند
با اینکه بیمهها خیال اتفاق را راحت کردهاند
بانکها خیال رفاه
من به معجزه فکر میکنم
به خیابانی که از وسط مردم رد میشود
به مانکنهایی که از من شبیهترند
به دندانقروچه زیر رژهای سرخ
به کابوسهای چروک، ملحفههای سفید
هجوم اشیاء جزء جزئم میکند
در کلیت این جعبهی پازل
قطعه به قطعه
شانه به شانهی احتمالِ کسی
تو را به خودم میچسبانم
زیر یک چتر