8 اردیبهشت 1367
«[…] او راز این لحظهی کوچک را در ذهن میپروراند
امّا میگوید: «این افکار سیاه را از مغز بیرون کنیم»
و این افکار سیاه را از مغز بیرون میکند
چه میتواند بگوید، چه میتواند بکند بهتر از این؟!»
از شعر «در نیمه راه زندگی» روبر دسنوس
23 خرداد 1367
ای من! لحظهای غفلت همه چیز را بر باد خواهد داد.
آنچه باقی مانده بسیار اندک است؛ لااقل آن را پاس دار. نه نه این چه حرفی است!
مگسانیم
ای بتها! خوش میرقصید! شادید؟
سرانجام چه خواهم شد؟
28 مرداد 1367
[…] «اینجا شب است و شبزدگانی که چشمشان صبحی ندیده است»
اگر مشتاق صبحند باید به سمت مشرق حرکت کنند چون با این وضع که میگویند، زمین باید ثابت باشد!
امّا در حالتهایی استثنایی، یعنی هنگامی که در یکی از دو قطب باشند فکر کنم باید به سمت شمال شرقی، نه! شرق شمالی و یا شرق جنوبی بروند.
و به آنان که صبح را میبینند چه میرسد هنگامیکه فقط منتظر آن نشستهاند؟
شاید که اینها که دیری در شب بودهاند را روشناییِ ناگهانِ روز کور کند یا گرمای آفتاب بسوزاند.
صبح را باید آورد.
21 شهریور 1367
اگر حقیقت را برای اوّلبار بگویی به تو میخندند
اگر دو بار دیگر آن را بگویی سجدهات خواهند کرد
امّا اگر باز هم آن را تکرار کنی از تو کناره خواهند گرفت
6 مهر 1367
چه اصراری در برحق جلوه دادن خویش! (خصوصاً در نزد خویش)
در مورد من قسمت داخل پرانتز صدق نمیکند حتی بهتر از آن: بر محکوم کردن خود هم (در نزد خود) اصرار ندارم.
البته میگویم و تأکید میکنم که باید بین اصرار در برحق جلوه دادن خویش (به معنای رایج آن) و بیان حقیقت و شهادت دادن حقیقت (خصوصاً به خویش) تفاوت قائل شد.
دختری بود دختری بیش نبود کدام را برگزینیم؟ من اوّلی را انتخاب میکنم
تا کسی نگوید: انسانی بیش نبود
شاید وضعیت جدیدم برای اوّلین بار مرا توانا ساخته که تمام شخصیتهای پیشینم را به روشنی و وضوح حس کنم.