ترس 1: مرا بخوان!

پراکندگی ترس می‌آورد و من یک دل نبودم، از هر جا مانده و به هر سو خوانده، از هر طرف دیوی مرا می‌خواند و این دلِ هرزه‌ سودایِ هرجایی، این بار به کدام سو خواهد رفت.

ـ می‌روی یا می‌مانی؟ صدا نزدیک بود و نجوا کنان در گوشم ندا در می‌داد.

ـ می‌روی یا می‌مانی؟

نه پای رفتن داشتم و نه دلِ ماندن. ” رفتن”، بریدن می‌خواست از هر آنچه رفتنی است، “رفتن”، کندن می‌خواست به سوی هر چه ماندنی است. ساده می‌نماید اما نه برای همچون منی، خو گرفته به دنیا.

و “ماندن” فراموشی می‌خواست، می‌خواست که رؤیاهایت را به باد دهی، و خودت را و ببندی چشم هایت را، بر اندوهی که بر این غریب وامانده از رفتن می‌گرید.

عجب حکایتی هستی ای انسان! نه پای رفتن داری و نه دلِ ماندن.

دل می‌خواستی که حریفش کنی، حریف عشق ورزیدن، و چه خوب که هنوز تا چند صباحی که این دل، ته مانده‌ی یادش را از تو سوسو می‌زند در آسمانِ رو به تاریکی‌اش، دلِ ماندن نداشته باشد.

و من که هزار پاره شدم میان پای رفتن و دلِ ماندن، میان ” بریدن و دل کندن” و ” ماندن و چنگ زدن”. هزار پاره شدم اما پاره‌هایم را، هنوز به باد نداده‌ام. پاره‌پاره‌های وجودم را خون چکان، میان دو دست گرفته‌ام به سویت، هنوز آموخته‌ی تواَند، صدایشان کن! تا همچون پاره‌های مرغان که آموخته‌ی ابراهیم شده بودند و آن‌ها را بر کوه‌ها گذاشت و خواند، خواند و به سویش روان شدند، پاره‌های وجودم به سویت روانه شوند.

مرا بخوان! بخوان تا نه ترسی مانَد و نه اندوهی.

 

 

ترس 2: هبوط کرده بودم از هر چه …

کودک که بیدار شد، مادرش را کنار خود ندید. ترسیده بود و هاج و واج به دور و برش نگاه می‌کرد، ناگهان صدای گریه‌اش همه جا را پر کرد. در آغوشش گرفتم و تکانش دادم. کم‌کم مأوا گرفت و آرام شد. یادم آمد که فرزند آدم در آغوش، آرام می‌گیرد.

دنیا، دنیا بود، پاره پاره بودنش را هر روز نشانم می‌داد، یک جا، سامان نمی‌گرفت، در دستم نمی‌ماند و هر روز غنیمتی از من می‌ستاند؛ دیروز بیمار شدم، امروز “دوستی” را از دست دادم و فردا… اما ماجرای من، دنیا نبود؛ فراموش کرده بودم.

آغوش را که فراموش کردم و مأوا را، دنیا در دلم تخم گذاشت و چشمانم را پُر کرد؛ فرزند آدم، عریان شد، در خویشتن عریان شدم. هبوط کرده بودم از هر چه …

عریانی ترس داشت و من که کوچک شده بودم، چنگ می‌انداختم به هر چه غیر تو بود؛ می‌خواستم عریانی‌ام را بپوشانم.

عریانی تشویش داشت. پای‌برهنه میان “بودن” و “شدن” می‌دویدم، پیِ آب بودم انگار، اما تا طفلِ دل گریان نشد، آب جاری نگشت؛ طفل را که رها کردم، طالب شد، طالب آغوش مادر، من با پای برهنه می‌دویدم و او، آغوش را به یاد می‌آورد و می‌گریست و آنگاه که گریست، رحمت جاری شد.

فرزند آدم،  این بار لایق لباسی دیگر شده بود، پس او را در خویش پوشاندی، با لباس تقوا، و  این بار “تو” چشمانش را پر کردی.

 

 

ترس 3: إِنّی نَذَرتُ للرّحمن صَوما1

خودم را معنا می‌کنم؛ نه، تو تنها نیستی، تنها رهایت کرده‌اند اما تنها نیستی. پُرت می‌کنم، ای عزیزترینم، دردانه! پُرت می‌کنم، آن‌قدر گرم می‌شوی که دیگر بیمی به خود راه نخواهی داد.

این‌جا همه چیز سست است، به قواره‌ی انسان در نمی‌آید، چیزی می‌خواهم که محکم باشد، می‌خواهم روی آن خانه‌ای بنا کنم. زمینی سخت؟! نه، سخت‌تر از آن، سنگ‌ها را برایت می‌تراشم، خانه‌ای برایت خواهم ساخت که ویرانی نداشته باشد و تو را در آن سکنی خواهم داد.

چیزی گرم می‌خواهم، می‌خواهم درون انسان را پُر کنم، گرم می‌شوی، کمی صبر کن، گرمت می‌کنم. بیا! برایت اسباب‌بازی آورده‌ام، فکرِ همه‌جا را کرده‌ام، بیا، همه را برای تو آورده‌ام. بازی کن، سرخوش باش، رها می‌شوی، از ترس‌هایت، از تنهایی، دیگر هیچ دردی نخواهد بود؛ این یکی را وقتی ترسیدی بغل کن و آن یکی را وقتی گرسنه شدی، تعظیم … این یکی را هم بخوان، به دردت می‌خورد، بزرگ که شدی! سراغ آدم‌هایی خواهی رفت که فقط این زبانت را می‌فهمند! …

چرا اخم می‌کنی؟ اسباب بازی‌هایت در این سال‌ها کافی نبوده است؟! باشد باز هم برایت دارم، به هیچ چیز فکر نکن.

خسته

‌           خسته                            خالی

‌                      خسته                             خالی

‌                                                                    خالی،       فریاد می‌زنم،

آغوشش را باز می‌کند و می‌گوید: آرام! آیا کودک نبودی و پرورشت دادم؟

راست می‌گوید، راست می‌گویی، ساکت می‌شوم، ساکت می‌شویم…

این گونه فکر کن،               این گونه سخن بگو،                       این گونه زندگی کن؛ این هم کلیشه‌ای به قدّ و قواره‌ی تو. حالا برو.

همه چیز را بریده‌اند به قد و قواره‌ی من؟!

راست می‌گوید، برو، خوش باش، اینجا همه همین‌طور زندگی می‌کنند. راز بقا را می‌دانی؟ خودت را وفق بده، همرنگ جماعت …

… باز هم تنها باز می‌گردم.

تنها که می‌شوم، در خود فرو می‌روم، غوطه‌ور می‌شوم و صدای ضعیف کودکی را در درونم می‌شنوم. معصومانه گریه می‌کند. می‌خواهم کمکش کنم باید به او بها دهم، بهایی به اندازه‌ی تولدش اما …

این‌ها را ببین‌! چه حریصانه به انسان نگاه می‌کنند. فرعون‌ها را شناخته‌ای؟ منتظر تولد فرزندی دوباره، از آدمند. می‌کشندش، می‌دانی؟! می‌کُشندت. متولد نشو فرزندم. یوغ‌ها را نمی‌بینی؟ کافی است پیدایت کنند. یکی یکی و صد تا صد تا، برده می‌گیرند، نمی‌بینی؟

***

ساعت‌هاست اینجا نشسته‌ام، پشت میز! هر چه بخواهید، برایتان می‌نویسم، کارهایتان را انجام خواهم داد، امّا چرا این‌قدر خسته‌ام و در پی اوقات “فراقت”؟

… ساعت‌هاست اینجا نشسته‌ام، جلوی تلویزیون. فیلم می‌بینم؛ در زندگیِ آدم‌هایی که برایم بازی می‌کنند، شریک می‌شوم. چقدر زمان گذشته؟ نمی‌دانم. با آن‌ها می‌خندم و در سختی‌هایشان گریه می‌کنم، اما چرا هیچ کدامشان در سختی‌های زندگی با من شریک نمی‌شوند؟

***

دلم آشوب می‌شود. خیال تولدت را از سَرَم بیرون می‌کنم. بخواب فرزندم، آرام بخواب. دنیا برای تو چیزی ندارد، با تولدت چیزی را عوض نمی‌کنی، خودت را هم از دست خواهی داد. خیال تولدت را از سر بیرون می‌کنم اما تو … از درونم فریاد می‌زنی، در من شعله می‌کشی و  می‌خواهی بیایی.

من می‌ترسم. از فرعون‌ها، از خودم. تو را بر می‌گیرم و با خود می‌برم، باید دور شویم، این‌جا جای ماندن نیست. تو را عاشقانه در درونم جستم، و پروردمت. اما آن بیرون را ببین، چشم نور بینی نیست. تو را چه می‌توانم کرد و خود را؟ چه خواهم گفت آنگاه که مرا بپرسند این طفل را از کجا آورده‌ای؟ سرِ آن ندارد امشب که برآید آفتابی … اما این تویی، طفلِ نور بین من که سرِ تابیدن داری، با تو چه کنم؟…

گاهِ تولد است و من دردها و ترس‌ها را به آن درختِ بخت تکیه داده‌ام. می‌شنوم: «غم مخور و دیده روشن دار و آنان را که چشم نور بین ندارند، بگو که برای رحمان، زبان به روزه درکشیده‌ام.»

در تو سکوت می‌کنم و تو زاده می‌شوی فرزندم…

‌       – «إنی عبدالله»….           و من پُر می‌شوم. پس سلام بر من، روزی که زاده شدم و روزی که می‌میرم و روزی که برانگیخته خواهم شد.2

 


1-     “من برای خداوند رحمان سکوت را بر خود واجب داشته‌ام…” (سوره‌‌ی مریم(س)،آیه‌ی 26)

2-     [مدیر سایت:] نگاه کنید به سوره‌ی مریم(س)، آیات 33-22