در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالَم مُلکِ او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشهای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیرذلک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است. آخر معشوق را دلارام میگویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد پس به غیر، چون آرام و قرار گیرد؟ این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانی است و چون پایههای نردبان جای اقامت و باش نیست، از بهر گذشتن است. خُنُک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز برو کوته شود و درین پایههای نردبان عمرِ خود را ضایع نکند. (ص53)
عارفی پیش نحوی نشسته بود. نحوی گفت: «سخن بیرون ازین سه نیست: یا اسم باشد یا فعل یا حرف.» عارف جامه بدرید که «وا وَیلَتاه! بیست سال عمر من و سعی و طلب من به باد رفت که من به امید آنکه بیرون ازین سخنی دیگر هست، مجاهدهها کردهام. تو امید مرا ضایع کردی.» (ص125)
شیخالاسلام تِرمِذی میگفت: «سیّد برهانالدّین قدّسالله سرّهالعظیم سخنهای تحقیق خوب میگوید، از آن است که کتب مشایخ و اسرار و مقالات ایشان را مطالعه میکند.» یکی گفت: «آخر تو نیز مطالعه میکنی، چون است که چنان سخن نمیگوئی؟» گفت: «او را دردی و مجاهده و عملی هست.» گفت: «آن را چرا نمیگوئی و یاد نمیآوری؟ از مطالعه حکایت میکنی. اصل آن است و ما آن را میگوئیم. تو نیز از آن بگو.» ایشان را درد آن جهان نبود، بکلی دل برین جهان نهاده بودند.
بعضی برای خوردن نان آمده بودند و بعضی برای تماشای نان، میخواهند که این سخن را بیاموزند و بفروشند. این سخن همچون عروسی است و شاهدی است. کنیزکی شاهد را که برای فروختن خرند، آن کنیزک بر وی چه مهر نهد و بر وی چه دل بندد، چون لذت آن تاجر در فروخت است، او عِنّین [=ناتوان] است، کنیزک را برای فروختن میخرد. او را آن رجولیّت و مردی نیست که کنیزک را برای خود خرد. مُخنّث را اگر شمشیر هندی خاص به دست افتد آن را برای فروختن ستاند. یا کمانی پهلوانی به دست او افتد هم برای فروختن باشد، چون او را بازوی آن نیست که آن کمان را بکشد. و آن کمان را برای زه میخواهد و او را استعداد زه نیست، او عاشق زِه است. و چون آن را بفروشد، مُخنّث بهای آن را به گلگونه و وسمه دهد. دیگر چه خواهد کردن؟ عجب چون آن را بفروشد به از آن چه خواهد خریدن؟ (ص2-91)
پلنگان و نهنگان و شیران را و دیگر مخلوقات را هنرها و خاصیّتها باشد الا آن معنی که باقی خواهد بودن در ایشان نیست. اگر آدمی به آن معنی راه برد، خود فضیلت خویشتن را حاصل کرد و الا او را از آن فضیلت هیچ بهره نباشد. این جملهی هنرها و آرایشها چون نشاندن گوهرهاست بر پشت آینه. روی آینه از آن فارغ است. روی آینه را صفا میباید. آنک او روی زشت دارد، طمع در پشت آینه کند زیرا که روی آینه غمّاز است و [آنکه] خوبروست او روی آینه را به صد جان میطلبد زیرا که روی آینه مظهر حسن اوست.
شهری که درو هرچه خواهی بیابی از خوبرویان و لذات و مُشتَهای طبع و آرایش گوناگون الّا درو عاقلی نیابی – یالیتَ [=ای کاش] که به عکس این بودی – آن شهر وجود آدمی است. اگر درو صدهزار هنر باشد و آن معنی نبود آن شهر خراب اولیتر. و اگر آن معنی هست و آرایش ظاهر نیست، باکی نیست؛ سرّ او میباید که معمور باشد. آدمی در هر حالتی که هست سرّ او مشغول حقّ است و آن اشتغال ظاهر او مانع مشغولی باطن نیست. همچنان که زنی حامله در هر حالتی که هست، در صلح و جنگ و خوردن و خفتن، آن بچه در شکم او میبالد و قوّت و حواس میپذیرد و مادر را از آن خبر نیست. آدمی نیز حامل آن سرّ است. ﴿وَحَمَلَهَا الانِْسَانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً﴾ [سوره احزاب، 72]. الّا حقّ تعالی او را در ظلم و جهل نگذارد. از محمول صورتیِ آدمی مرافقت و موافقت و هزار آشنایی میآید، از آن سِرّ که آدمی حامل آن است چه عجب که یاریها و آشناییها آید؟ تا بعد از مرگ ازو چهها خیزد. سِرّ میباید که معمور باشد زیرا که سِرّ همچون بیخ درخت است؛ اگرچه پنهان است، اثر او بر سر شاخسار ظاهر است. اگر شاخی دو شکسته شود، چون بیخ محکم است، باز برویَد. الا اگر بیخ خلل یابد نه شاخ ماند و نه برگ. (ص6-145)
آدمی را حقتعالی هر لحظه از نو میآفریند و در باطن او چیزی دیگر، تازهتازه میفرستاد که اول به دوم نمیماند و دوم به سوم. الا او از خویشتن غافل است و خود را نمیشناسد. (ص149)
احوال آدمی همچنان است که پر فرشته را آوردهاند و بر دُم خری بستهاند تا باشد که آن خر از پرتو و صحبت فرشته، فرشته گردد زیرا ممکن است که او همرنگ فرشته گردد.
از خِرد پر داشت عیسی بر فلک پرّید او گر خرش را نیم پر بودی نماندی در خری
و چه عجب است که [خر] آدمی شود؟ خدا قادر است بر همهی چیزها. آخر این طفل که اول میزاید از خر بتر است: دست در نجاست میکند و به دهان میبرد تا بلیسد؛ مادر او را میزند و منع میکند. خر را باری نوعی تمییز هست، وقتی که بول میکند پایها را باز میکند تا بول برو نچکد. چون آن طفل را که از خر بتر است، حق تعالی آدمی تواند کردن، خر را اگر آدمی کند چه عجب است؟ پیش خدا هیچ چیزی عجب نیست. (ص88)
مجنون قصد دیار لیلی کرد، اشتر را آن طرف میراند تا هوش با او بود. چون لحظهای مستغرق لیلی میگشت و خود را و اشتر را فراموش میکرد، اشتر را در ده بچهای بود، فرصت مییافت، بازمیگشت و به ده میرسید. چون مجنون به خود میآمد دو روزه راه بازگشته بود. همچنین سه ماه در راه بماند. عاقبت افغان کرد که این اشتر بلای من است از اشتر فروجست و روان شد(ص14).
درد است که آدمی را رهبر است در هر کاری که هست. تا او را درد آن کار و هوس و عشقِ آن کار در درون نخیزد او قصد آن کار نکند و آن کار بیدرد او را میسر نشود، خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غیره. تا مریم را درد زِه [=زایمان] پیدا نشد، قصد آن درخت بخت نکرد که ﴿فَاَجَاءَهَا الْمَخَاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ﴾ [سوره مریم، 23]. او را آن درد به درخت آورد و درختِ خشک میوهدار شد. تن همچون مریم است و هر یکی عیسی داریم. اگر ما را درد پیدا شود عیسای ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز به اصل خود پیوندد، الّا ما محروم مانیم و ازو بیبهره. (ص8-17)
چون در خود محبت میبینی آن را بیفزای تا افزون شود. چون سرمایه در خود دیدی – و آن طلب است – آن را به طلب بیفزای که فِی الْحَرکَاتِ بَرَکَات و اگر نیفزایی سرمایه از تو برود.
کم از زمین نیستی. زمین را به حرکات و گردانیدن به بیل، دیگرگون میگردانند و نبات میدهد و چون ترک کنند سخت میشود. (ص70-169)
عقل جهد خود را کی رها کند؟ و اگر عقل جهد خود را رها کند آن عقل نباشد. عقل آن است که همواره شب و روز مضطرب و بیقرار باشد از فکر و جهد و اجتهاد نمودن در ادراک باری، اگرچه او مدرک نشود و قابل ادراک نیست.
عقل همچون پروانه است و معشوق چون شمع. هرچند که پروانه خود را بر شمع زند، بسوزد و هلاک شود، امّا پروانه آن است که هرچند برو آسیب آن سوختگی و الم میرسد، از شمع نشکیبد. و اگر حیوانی باشد مانند پروانه که از نور شمع نشکیبد و خود را بر آن نور بزند او خود پروانه باشد و اگر پروانه خود را بر نور شمع میزند و پروانه نسوزد، آن نیز شمع نباشد. پس آدمی که از حق بشکیبد و اجتهاد ننماید او آدمی نباشد […] . (ص30)
آوردهاند که عیسی علیهالسّلام در صحرایی میگردید. باران عظیم فروگرفت. رفت در خانهی سیهگوش، در کنج غاری پناه گرفت لحظهای تا باران منقطع گردد. وحی آمد که «از خانهی سیهگوش بیرون رو که بچگان او به سبب تو نمیآسایند.» ندا کرد که «یا رَبِّ لاِبْنِ آوی مَاوی وَ لَیْسَ لاِبْنَ مرْیَمَ مَاوی»؛ گفت فرزند سیهگوش را پناه است و جای است و فرزند مریم را نه پناه است و نه جای و نه خانه است و نه مقام است. خداوندگار فرمود اگر فرزند سیهگوش را خانه است اما چنین معشوقی او را از خانه نمیراند. تو را چنین رانندهای هست. اگر تو را خانهای نباشد چه باک؟ که لطف چنین رانندهای و لطف چنین خلعت که تو مخصوص شدی که تو را میراند صدهزار آسمان و زمین و دنیا و آخرت و عرش و کرسی میارزد و افزون است و در گذشته است. (ص35)
یکی در زمان مصطفی صلیاللهعلیهوسلّم گفت که «من این دین تو را نمیخواهم. والله که نمیخواهم. این دین را بازبستان. چندانکه در دین تو آمدم روزی نیاسودم … .» گفت: «حاشا، دین ما هرکجا که رفت، بازنیاید تا او را از بیخ و بُن نَکَند و خانهاش را نروبد و پاک نکند که ﴿لایَمَسُّهُ اِلا المُطَهَّرُوْنَ﴾ [سوره واقعه، 79].» چگونه معشوق است؟ تا در تو مویی از مهر خودت باقی باشد روی خود را به تو ننماید و لایق وصل او نشوی، به خویشتن راهت ندهد. بکلی از خود و از عالم میباید بیزار شدن و دشمن خود شدن تا دوست روی نماید. اکنون دین ما در آن دلی که قرار گرفت، تا او را به حق نرساند و آنچه نابایست است ازو جدا نکند ازو دست ندارد.
پیغامبر صلیاللهعلیهوسلّم فرمود: «برای آن نیاسودی و غم میخوری که غم خوردن استفراغ است از آن شادیهای اول. تا در معدهی تو از آن چیزی باقی است به تو چیزی ندهند که بخوری.» در وقت استفراغ کسی چیزی نخورد. چون فارغ شود از استفراغ آنگه طعام بخورد. تو نیز صبر کن و غم میخور که غم خوردن استفراغ است. بعد از استفراغ شادیی پیش آید که آن را غم نباشد، گُلی که آن را خار نباشد، میی که آن را خُمار نباشد. آخر در دنیا شب و روز، فراغت و آسایش میطلبی و حصول آن در دنیا ممکن نیست و معهذا یک لحظه بیطلب نیستی. راحتی نیز که در دنیا مییابی همچون برقی است که میگذرد و قرار نمیگیرد. و آنگه کدام برق؟ برق پرتگرگ، پرباران، پربرف، پرمحنت. مثلاً کسی عزم انطالیّه کرده است و سوی قیصریّه میرود امید دارد که به انطالیّه رسد و سعی را ترک نمیکند. معهذا که ممکن نیست که ازین راه به انطالیّه رسد الّا آنکه به انطالیّه میرود. اگرچه لنگ است و ضعیف است اما هم برسد چون منتهای راه این است. چون کار دنیا بیرنج میسّر نمیشود و کار آخرت همچنین، باری این رنج را سوی آخرت صرف کن تا ضایع نباشد. تو میگویی که «ای محمد، دین ما را بستان که من نمیآسایم.» دین ما کسی را کِی رها کند تا او را به مقصود نرساند؟
گویند که معلّمی از بینوایی در فصل زمستان درّاعهی کتان یکتا پوشیده بود. مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود، میگذرانید و سرش در آب پنهان. کودکان پشتش را دیدند و گفتند استاد، اینکه پوستینی در جوی افتاده است و تو را سرماست، آن را بگیر. استاد از غایت احتیاج و سرما درجست که پوستین را بگیرد. خرس تیز چنگال در وی زد. استاد در آب گرفتار خرس شد. کودکان بانگ میداشتند که «ای استاد، یا پوستین را بیاور و اگر نمیتوانی رها کن، تو بیا.» گفت: «من پوستین را رها میکنم، پوستین مرا رها نمیکند. چه چاره کنم؟»
شوق حق تو را کی گذارد؟ اینجا شکر است که به دست خویشتن نیستیم، به دست حقّیم. همچنان که طفل در کوچکی جز شیر و مادر را نمیداند. حقتعالی او را هیچ آنجا رها کرد؟ پیشتر آوردش به نان خوردن و بازی کردن و همچنانش از آنجا کشانید تا به مقام عقل رسانید. و همچنین درین حالت – که این طفلی است به نسبت به آن عالم و این پستانی دیگر است – نگذارد و تو را به آنجا برساند که دانی که این طفلی بود و چیزی نبود؛ فَعَجِبْتُ مِنْ قَوْم یُجَرّونَ اِلَی الجَنَّةِ بِالسَّلاسِلِ وَ الاَغْلالِ – خُذُوهُ فَغُلّوهُ ثُمَّ النَعیمَ صَلّوه ثُمَّ الوِصالَ صَلّوهُُ ثُمَّ الجمَالَ صَلّوهُ ثُمَّ الکَمالَ صَلّوهُ. (ص96-94)
حسامالدّین ارزنجانی پیش از آنکه به خدمت فقرا رسد و با ایشان صحبت کند بحّاثی عظیم بود. هرجا که رفتی و نشستی، به جدّ بحث و مناظره کردی، خوب کردی و خوش گفتی. اما چون با درویشان مجالست کرد، آن بر دل او سرد شد. نبُرَّد عشق را جز عشق دیگر. مَن اَرَادَ اَنْیَجْلِسَ مَعَاللهِ تعالی فَلْیَجْلِسْ مَعَ اَهْلِ التَّصَوُّفِ. این علمها نسبت با احوال فقرا، بازی و عمر ضایع کردن است که ﴿اِنَّما الدُّنیا لَعِب﴾ [سوره محمد(ص)، 36]. اکنون چون آدمی بالغ شد و عاقل و کامل شد، بازی نکند و اگر کند از غایت شرم پنهان کند تا کسی او را نبیند. این علم و قال و قیل و هوسهای دنیا باد است و آدمی خاک است. و چون باد با خاک آمیزد هرجا که رسد چشمها را خسته کند و از وجود او جز تشویش و اعتراض حاصلی نباشد. اما اکنون اگرچه خاک است به هر سخنی که میشنود میگرید، اشکش چون آب روان است، ﴿تَرَی اَعْیُنَهُمْ تَفِیْضُ مِنَ الدَمْعِ﴾ [سوره مائده، 83].
اکنون چون عوض باد، بر خاک آب فرود آید، کار بعکس خواهد بودن، لاشکّ. چون خاک آب یافت، بر او سبزه و ریحان و بنفشه و گلِ گلزار روید. این راهِ فقر راهی است که درو به جملهی آرزوها برسی.
… اکنون چون در عالَم فقر آمدی و ورزیدی، حق تعالی تو را مُلکها و عالَمها بخشد که در وهم ناورده باشی و از آنچه اول تمنّا میکردی و میخواستی خجل گردی که «آوه! من به وجود چنین چیزی، چنان چیز حقیر چون میطلبیدم؟» (ص6-115)
شخصی گفت در خوارزم کسی عاشق نشود زیرا در خوارزم شاهدان بسیارند. چون شاهدی ببینند و دل برو بندند، بعد از او بهتر بینند، آن بر دل ایشان سرد شود. فرمود اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند آخر بر خوارزم عاشق باید شدن که درو شاهدان بیحدّند. و آن خوارزم فقر است که درو خوبان معنوی و صورتهای روحانی بیحدّند که به هرکه فرو آیی و قرار گیری دیگری رو نماید که آن اول را فراموش کنی الی ما لانهایه. پس بر نفس فقر عاشق شویم که درو چنین شاهدانند. (ص127)
(فیه ما فیه، مولانا جلالالدین محمد، نشر نامک)