امید باید داشتن. و ایمان، همین خوف و رجاست. یکی مرا پرسید که رجا [=امید] خود خوش است، این خوف چیست؟ گفتم تو مرا خوفی بنما بیرجا یا رجایی بنما بیخوف، چون از هم جدا نیستند. چون میپرسی مثلاً یکی گندم کارید، رجا دارد البتّه که گندم برآید و در ضمن آن هم خایف است که مبادا مانعی و آفتی پیش آید. پس معلوم شد که رجا بیخوف نیست و هرگز نتوان تصور کردن خوفِ بیرجا یا رجای بیخوف. اکنون اگر امیدوار باشد و متوقّع جزا و احسان قطعاً در آن کار گرمتر و مُجدتر باشد. آن توقّع پَرِ اوست. هرچند پرش قویتر، پروازش بیشتر. و اگر ناامید باشد کاهل گردد و ازو دیگر خیر و بندگی نیاید. همچنانکه بیمار داروی تلخ میخورد و ده لذت شیرین را ترک میکند اگر او را امید صحّت نباشد این را کی تواند تحمّل کردن؟ (ص64)
خفته را بانگ زنند که «برخیز، روز شد، کاروان میرود.» گویند: «مزن بانگ که او در ذوق است، ذوقش برمد.» گوید: «آن ذوق هلاکت است و این ذوق خلاص از هلاکت.» گوید که «تشویش مده که مانع است این بانگ زدن از فکر.» گوید: «به این بانگ خفته در فکر آید و اگرنه او را چه فکر باشد درین خواب؟ بعد از آن که بیدار شود در فکر آید.» (ص123)
این دویدن اثر خوف است. جملهی عالم میدوند، الا دویدن هر یکی مناسب حال او باشد. از آنِ آدمی نوعی دیگر و از آنِ نبات نوعی دیگر و از آنِ روح نوعی دیگر. دویدن روح بیگام و نشان باشد. آخر غوره را بنگر که چند دوید تا بِه سوادِ انگوری رسید. همین که شیرین شد، فیالحال بدان منزلت برسید. الا آن دویدن در نظر نمیآید و حسّی نیست. الا چون به آن مقام برسد، معلوم شود که بسیاری دویده است، تا اینجا رسید. (ص176)
آخر تو به این تن چه نظر میکنی؟ تو را به این تن چه تعلق است؟ تو قایمی بیاین و هماره بیاینی. اگر شب است پروای تن نداری و اگر روز است مشغولی به کارها، هرگز با تن نیستی. اکنون چه میلرزی برین تن؟ چون یک ساعت با وی نیستی جایهای دیگری. تو کجا و تن کجا؟ اَنْتَ فِی وَاد وَ اَنَا فِیْ وَاد. این تن مغلطهای عظیم است. پندارد که او مُرد، او نیز مُرد. هی، تو چه تعلق داری به تن؟ این چشمبندی عظیم است. ساحران فرعون چون ذرّهای واقف شدند، تن را فدا کردند، خود را دیدند که قایمند بی این تن و تن به ایشان تعلق ندارد. و همچنین ابراهیم و اسماعیل و انبیاء و اولیاء چون واقف شدند، از تن و بود و نابودِ او، فارغ شدند.
حَجّاج بنگ خورده و سر بر در نهاده، بانگ میزد که در را مجنبانید تا سرم نیفتد. پنداشته بود که سرش از تنش جداست و به واسطهی در قایم است. احوال ما خلق همچنین است، پندارد که به بدن تعلّق دارند یا قایم به بدنند. (ص4-183)
(فیه ما فیه، مولانا جلالالدین محمد، نشر نامک)