وقتی از باطل و فرو رفتن در اون پروا داری، از همیشه به نور نزدیک‌تری. اما وقت‌هایی هم هست که از گناهت لذت می‌بری، اوقاتی که می‌دونی ارزش تو بیش از این است ولی باز انگار نمی‌تونی از چیزهای حقیری که بهشون امید بستی دل بکنی، وقتی که صدای شیطان رو می‌شنوی که در گوش تو می‌خونه و داری در پی اون صدا می‌ری، وقتی که جرأت نداری با خودت مواجه بشی، وقتی که دیگر امیدی بزرگ نداری. وقتی که همتی والا نداری و بت‌هات  تو رو احاطه کرده‌اند و تو باز هم از بتی به سمت بتی دیگه فرار می‌کنی.

یه روز به کسی یا کسانی، یه روز به درس خواندن، یه روز به علم پناه می‌بری تا لذت فرو برنده علم، مجالی باشه برای فراموشی

خودتو سرگرم می‌کنی که فراموش کنی ولی …..

با این همه آرام و قرار نداری، و همه‌ی این‌ها تو رو در یه ترس بزرگ می‌ندازه. نمی‌دونم شاید بشه بهش گفت ترس از خود. زمانی هست که گویی دیگه نور رو نمی‌شناسی، آسمون رو فراموش کردی و بال‌هاتو. اما کسی هست که ما رو می‌خونه تا به سمتش بریم و اون خود به سمت ما میاد.

«ای بندگان من که بر خویشتن زیاده‌روی روا داشته‌اید، از رحمت خدا نومید مشوید، به راستی که خداوند همه‌ی گناهان را می‌آمرزد، که او خود آمرزنده‌ی مهربان است.» (زمر 53)

و الان یه ترس دیگه به سراغت میاد، ترس از متمایل شدن به باطل، ترس از گناهانت، ترس از انجام ندادن کار درستی یا انجام گناهی به خاطر یک دلبستگی حقیر یا ترسی حقیر.

«و او را با بیم و امید بخوانید. که رحمت خداوند به نیکوکاران نزدیک است.» (اعراف 56)

و کسی که از باطل و فرو رفتن در اون ترسی نداره، چگونه می‌تونه ادّعا کنه که به رحمت پروردگارش «امید» دارد؟ و اون که ناامیده  ترس و پرهیزش از گناه و باطل پوشالی و سست میشه.

و تو یوسف صدیق رو می‌بینی که می‌گوید: «پروردگارا زندان برایم دوست‌ داشتنی‌تر است از آنچه مرا به آن می‌خوانند و اگر نیرنگ آنان را از من بازنگردانی، به سوی آنان خواهم گرایید و از [جمله] نادانان خواهم شد.» (یوسف (ع) 33)

خدا شاید از ما نمی‌خواد که هیچ ترسی نداشته باشیم ولی از ما می‌خواد که با خودمون صادق باشیم. وقتی به باطل بودن چیزی پی بردیم، ازش پرهیز کنیم و وقتی حق بودن چیزی رو می‌شناسیم کاری کنیم و به سمتش بریم. خدا از ما می‌خواد که به یاد داشته باشیم؛ که فراموش نکنیم. به چیزی بزرگ‌تر چشم بدوزیم؛ به چیزی که می‌تونیم باشیم.

ولی شاید همه‌ی ترس‌های حقیر ما از اون جایی شروع میشه که فراموش می‌کنیم. فراموش می‌کنیم که چی می‌خواستیم باشیم، چی باید باشیم. ارزش خودمون رو کم می‌پنداریم. خودمون رو کوچک تصور می‌کنیم تا جایی که انتخاب‌هامون کوچک میشه، ترس‌هامون کوچک میشه. ارزش خودمون رو با تملکاتمون تعریف می‌کنیم. «هستی» خودمون رو در گرو «چیز»ها می‌بینیم. چیزهایی که «فکر می‌کنیم» به ما تعلق دارند. همه چیز برای تملک و نه رهایی؛ مال، علم و حتی عشق.

حالا دیگه ترس‌هایمان ترسِ از دست دادن شده و ترس به باد رفتن تملکاتمان.

«شیطان شما را از تهیدستی بیم می‌دهد و شما را به زشتی امر می‌کند.» (بقره 268)

خودمان را هم حقیر کردیم در ترس از نگاه دیگران، توجه و بی‌توجهی دیگران و چه حقیقت‌هایی را که قربانی نکردیم؛ چه «خود»هایی را!

وقتی این‌جوری نگاه می‌کنی، مرگ انگار پایان همه چیزه.

وقتی دنیا باز هم نابسندگی خودش رو نشون داد و تو باز هم خودت رو دست خالی دیدی. شیطان تو رو می‌خونه تا به هر چیزی چنگ بزنی، اما آن کس که نمی‌خواد باز هم در پی یک دروغ دیگه بره؛ کسی که صادقانه به تجربه‌های خودش از دنیا و خدا و خودش نگاه می‌کنه؛ کسی که امید داره، را این آرزوهای واهی فریب نمی‌دن: «این، روزی است که صادقان را صدقشان سود بخشد» (مائده 119) و «جز کافران کسی از رحمت خدا نومید نمی‌شود» (یوسف 87)

هر لحظه باید به فکر رهایی باشی.

به فکر بودنی که دوستش داری، لیاقتش رو داری.

در هر موقعیتی خواستت رو بالا ببر. به عهدهایت فکر کن. با انتخاب‌ها و استقامت در عمل از آنها محافظت کن. بلند همتی و وفا ترس‌های بیهوده رو کوچک می‌کند.

و موسی را به یاد آر آن هنگام که با پروردگارش عهد بست که هرگز پشتیبان ستمگر نخواهد بود …

و مردی با شتاب از دورترین نقطه‌ی شهر آمد و گفت: «ای موسی فرعونیان برای کشتن تو به مشورت نشسته‌اند. فوراً از شهر خارج شو که من از خیرخواهان توام.»

موسی از شهر خارج شد در حالی که ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثه‌ای. گفت: «پروردگارا مرا از این قوم ستمگر رهایی بخش.»

و هنگامی که رو به سوی مدین کرد، گفت: «امید است پروردگارم مرا به راه راست هدایت کند.»

….و بخوان- پروردگارت را با بیم و امید. چرا که رحمت خداوند به نیکوکاران نزدیک است.

و دختران شعیب، شعیب، آتش طور، بعثت، بازگشت و … .