شاید شروع زمانی که من به زندگی خودم بیش‌تر فکر می‌کردم سال اول راهنمایی بود. همزمان با شروع دوستیم با دوستی! همکلاسیم بود اما اصلاً نمی‌شناختمش. از قضا در یک دوره کلاس‌های تقویتی فقط من و او شرکت کردیم و با هم آشناتر شدیم.

و روزی او شروع به حرف زدن کرد، در حالی که بعدها، می‌گفت: «وقتی حرف می زدم، می‌ترسیدم از این‌که مسخره‌ام کنی». و این شروع دوستی ما بود. نوجوان بودیم و احساساتی و به دنبال هر چیزی که حس حضور خدا را برایمان تداعی کند. و حرف می‌زدیم از غم، باران، بوی خاک، صدای بم شهید آوینی روی مستند روایت فتح، از کرخه تا راین، آژانس شیشه‌ای، موسیقی ساعت 12 ونجلیس و … .

روزی به من گفت: «تو، یادت می‌مونه که این‌جا دنیاست» شاید از تمام حرف‌هایی که آن دوران با هم می‌زدیم طنین این حرف در گوشم از همه بیش‌تر بود.

دوران دبیرستان از دوستم جدا شدم ولی آن حال و هوا را با خود حفظ کردم. کم‌کم به دنیای ذهنم پناه می‌بردم. سر کلاس بودم اما نبودم. من فقط این «من» نبودم. منی خیالی هم با من بود که او را پیرتر می‌کردم.

تابستان پیش‌دانشگاهی، کنکور! راه را زیبا می‌دیدم و درس ‌خواندن برای کنکور را مقدس. فکر می‌کنم در نهایت آن سال چیزهای خوب زیادی هم برایم داشت. هرچند بدی‌هایش هم کم نبود. اما من از همان زمان بود که جدی‌تر به خود فکر می‌کردم و تصمیم گرفتم جدی‌تر بنویسم. برای خودم می‌نوشتم از یأس‌ها و امیدهایم؛ از راه.

از دفترم: (پیش‌دانشگاهی در مواجهه با کسی این نوشته را نوشتم که در آن احساس کردم بسیار حقیر و کوچکم) برای ماندن نیامدیم، آمدنمان برای رفتن بود.

خداوندا، بی‌قرارم کن و به من غنای نفس عطا کن تا از هر چه جز رضایت توست بی‌نیاز شوم. ذهنم را از هر آنچه غیر توست رها کن و به من وسعت روح بندگان مؤمنت را عطا کن.

سال اول دانشگاه و دوباره دوستم. هفته‌ای یک‌بار به دانشگاه می‌آمد و با هم حرف می‌زدیم. از مرگ می‌گفت. از جوانی که باید در چه کار باشیم. از از سَر گُل جوانی‌مان!

می‌دانست که می‌دانم امّا راه برای من روشن نبود. خواندن علوم دینی برایم کسل‌کننده بود. نمی خواستم تحقق آنچه می‌دانستم این باشد.

از دفترم:

*غم راه گلویم را بسته بود و نمی‌گذاشت نفس بکشم. آن‌قدر که حس کردم دارم خفه می‌شوم.

ای کاش آدم‌هایت به یادشان می‌ماند که این‌جا دنیاست…

….. و همگی غافلیم از تو، و از خودِ خودمان و به همین خاطر همیشه روحمان خسته است. دوریم از تو، از یاد تو، …

….. خسته‌ام از غفلت، از خواب، از دنیایی بودن، از زمینی بودن، از جمود، از غم دنیا، از تهی بودن، از بی‌تو بودن.

*کسی که همیشه یادش در خاطرم می‌ماند حرفی زیبا زد. گفت: حکایت ما بنده‌ها موقع دعا کردن به درگاه خداوند، حکایت کسی است که حرفی را می‌زند حال آن‌که خودش آن‌را باور ندارد…. .

خسته بودم. فال حافظ و بیت آخری که به یاد ندارم چه بود. روز بعد همان بیت را زیر بنری که برای تبلیغ حوزه‌ی شهید بهشتی در دانشگاه نصب شده بود دیدم. و از ترم بعد من و دوستم معرفت‌آموز حوزه‌ی شهید بهشتی شدیم.

سر کلاس‌ها چرت می‌زدم. کششی وجود نداشت. نمی‌توانستم. شنیدن دیود و خازن و opamp برایم جذاب‌تر بود. معرفتم افزوده نشد. کلاس‌های آخر ترم را شرکت نمی‌کردم. حتی در امتحانات پایان ترم هم شرکت نکردم. از درس‌های ترم دوم فقط به کلاس انسان‌شناسی دکتری رفتم و از حرف‌های نغز و نکته‌های باریک‌تر از موی او فقط این جمله در گوشم طنین‌انداز شد: خداوند نزدیک‌تر از هر کسی به ماست و ما جداً از این قرب غافلیم.

و این آخرین حضورم در کلاس‌های حوزه بود. اما دوستم هم‌چنان ادامه می‌داد. هر از گاهی به او سر می‌زدم. به جای این‌که سر کلاس برود چند ساعتی با هم حرف می‌زدیم. هم‌کلاسی‌هایش که من را از ترم اول می‌شناختند گاهی از کنارمان رد می‌شدند و چپ چپ نگاهم می‌کردند که چرا اغفالشان می‌کنی. کار و زندگی دارد.

از دفترم:

*….. گاهی زبانم قفل می‌شود و دوست ندارم حتی یک کلمه با کسی حرف بزنم…… من در پیشگاه تو هیچ جوابی برای هدر دادن عمرم ندارم.

*…… خاک این دل هر لحظه هوای شکفتن دارد اما افسوس که هوای شکفتنش در فضای تاریک و هوای یخ‌زده‌ی این‌جا می‌خشکد.

*….. از ذهن بداندیش خسته‌ام…. دیگر حتی فکر تو نیز دور است. دور و گاهی در نظر دست نایافتنی…. .

* هر وقت دلم برای خودم تنگ می‌شود می‌فهمم مدت‌های زیادی از تو دور بودم…. دور بودن بنده‌ها از خدا خیال پوچ آن‌هاست. و عزم برگشت و طی کردن راه طولانی برای تقرب به درگاه تو خطاست. عزم برگشت نه، طی کردن راه طولانی خطاست. چرا که تو همیشه نزدیکی. کافیست که بنده‌ی خطاکار لحظه‌ای از غفلت برگردد و تو نزدیک‌ترین به او خواهی بود. ذهنم از این حرف‌ها پُره. باور کجاست؟….

* …. گاهی حس می‌کنم هیچ احساسی نسبت به هیچ چیز ندارم.

*… یاد این‌که خدا همیشه هست در ذهنم هست. ولی فقط یادِ. گاهی وقتی درگیر این معنی می‌شوم حس می‌کنم هیچ‌گاه احساسش نکردم و بسیار دورم از حال یک ایمان آورنده‌ی واقعی … .

* … از اینی که هستم، خسته شدم. دلم پوست انداختن می‌خواهد. تغییر در حالم، روحم، تفکرم، رفتارم، خیالاتم، هستیَم در زندگیم، … در بودنم!

* فکر می‌کنم از یاد مرگ زیاد غافل بودم! از یاد… .

* عطا کن به من آن علم زیبا را، حلم زیبا را…

* … اوهام زیبا اطرافم را احاطه کرده‌اند و در عمق آن‌ها، این سکون است که در قلبم جا گرفته. ثانیه‌های عمر در حال دویدن … و نمی‌دانم پر شدن ظرف عمر، من را به چه چیز خواهد رساند…. .

* چه چیز را از خود دریغ می‌کنم؟ به کجا می‌روم؟ …..

* … کم‌کم دارم به خیالی در خیال خودم تبدیل می‌شوم….. و رفته رفته، این مدینه‌ی فاضله‌ی خیالی و خیال مدینه‌ی فاضله‌ام هر چقدر زیبا، امّا بر روحم سیطره پیدا می‌کند و روحم را هم‌چون پرنده‌ای در قفس خود گرفتار می‌کند… و جسمم سرگردان و آشفته در پی هیچ می‌رود چون روحم زندانی خیالی زیبا و محو زیبایی این خیال است.

* … دل‌تنگم و دل‌تنگی کسانی که دوستشان دارم دلم را تنگ‌تر می‌کند. دل آدم‌ها گرفته… . من چه‌کاری می‌توانم برایشان انجام بدهم؟

* … و من از هر چیز این زندگی قفلی ساختم و آن را بر در روح و ذهنم زدم… قفل‌ها را از دریچه‌ی ذهن و روح برکن. قفل‌های عادت را، قفل‌های غفلت را، قفل‌های نفاق را و … .

* … در پس تمام اعمالم عجله و غفلتی نهفته است. گویی از لحظه‌ی شروع به انجام هر کاری، شیطنتی از درون من را از ژرفای آن کار غافل می‌کند و تمنای رهایی از آن در وجودم بیش‌تر می‌شود و میل به پناه بردن به دنیای افکارم زنده و زنده‌تر می‌شود. این گونه است که زندگی گاهی برایم به وهمی تبدیل می‌شود. مثل یک بی‌خاطرگی از آن‌چه زیستم.

سال سوم. فراموشی، غفلت! باید از کف خیابان‌ها من را جمع می‌کردند. ترم ششم داشت تمام می‌شد و با یک ماجرا درگیر شدم! همیشه فکر می‌کردم و می‌کنم که آدم حتی از مادرش هم نباید توقع چیزی داشته باشد. امّا خب! راستش را بخواهی، گاهی بی‌وفاییِ دوستان مدعی بدجور تو ذوق آدم می‌زند. و چقدر دوستان آن‌جایی که به همدلی آن‌ها احتیاج داری بی‌وفا هستند. چند شب تا سحر از این فکر خوابم نمی‌برد.

بالاخره ترم ششم تمام شد و من سال دیگر کنکوری می‌شدم. سال دیگر که چه عرض کنم! به تعبیر همکلاسی‌ها و دوستانم، کنکوری شده بودیم. و پرسش دوباره از خود. چه می‌کنم؟ و گاهی پرسشم را بلند بلند می‌گفتم. امّا مثل آگهی بازرگانی که موقع پخش سریال از زیر صفحه‌ی تلویزیون عبور می‌کند و کسی به آن توجه نمی‌کند، کسی به من توجه نمی‌کرد. حتی خودی از من هم از این حرف‌ها کلافه شده بود و کار خودش را انجام می‌داد. باز هم کتاب تست، آزمون‌های طبقه‌بندی شده، … .

از چندم تیر شروع به درس خواندن کردی؟ روزی چند ساعت درس می‌خوانی؟ روزی چند صفحه می‌خوانی؟ 10 صفحه‌ی کامل یا مثلاً 10 صفحه و یک ذره از صفحه‌ی یازدهم؟ مثل یک کنکوری سخت کوش بخوان!

حالت تهوع… و برای فراموشی حالت تهوع سرم را بیشتر در کتاب می‌کردم.

از دفترم: وقتی در زندگی، همه چیز، هر چیزی، معنای خودش را از دست می‌دهد و تو مثل سرگردانی خواهی بود که همیشه در حال دویدن است و خسته! خسته از دویدن‌ها چون نمی‌دانی به دنبال چه چیزی، چه کسی می‌دوی!

و معجزه‌ای (دستی) من را در جلسات دوشنبه نشاند.