هرگاه از «شورش بر ترس» یاد می‌شود، احساس می‌کنم چیزی در خاطره دارم. … نوجوانی؛ به یاد نوجوانیم می‌افتم:

شب جمعه بود. همان شب که فردای آن در خاطرم ماند، آن شب که نطفه‌ی آن بسته شد.

شاید در آن سال‌ها، این سنت بیشتر به چشم می‌خورد که هر نوجوانی، زمانی که پا به دنیای بلوغ می‌گذاشت، برای نخستین بار به طور جدی از خودش می‌پرسید: «خداوند از من چه می‌خواهد؟» و آن وقت در جستجوی پاسخ به لب‌های گوناگون خیره می‌شد تا جواب خود را پیدا کند.

آن شب، از یکی از آن لب‌ها، ندایی این‌چنین به گوشم رسید که «خداوند وکیل شماست؛ او نتیجه‌ی کار شما را ضمانت کرده.»

صبح جمعه با چندین نفر از همکلاسی‌ها، قرار کوهنوردی داشتیم. در راه شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم؛ در آب‌ها شنا می‌کردیم و از سر و کول همدیگر و کوه بالا می‌رفتیم. وقت برگشت، چون کارها و مسئولیت‌ها کمی به هم ریخته بود، بچه‌ها من را به عنوان سرگروه انتخاب کردند تا کارها را راست و ریس کنم. روزهای آخر اسفند بود. نزدیک ظهر که شد تصمیم گرفتیم برگردیم. از شهر و رفت و آمد خیلی دور شده بودیم و به ندرت آدمی در آن اطراف دیده می‌شد. در راه برگشت، در میانه‌ی دشت، چهار نفر را مقابلمان ایستاده دیدیم. تقریباً جوان بودند و هیکلی درشت و ظاهری خشن داشتند. ایستاده بودند و ما را برانداز می‌کردند. نزدیک‌تر که شدیم، یکی از آن‌ها که چوبی در داشت، از ما پرسید:

ـ اسبی را در این اطراف ندیده‌اید؟

ـ چه جور اسبی بوده؟

ـ یه اسب قرمز رنگ.

از جواب او فهمیدیم که به دنبال اسب نمی‌گردد.

در آن زمان ما اول دبیرستان بودیم؛ تقریباً پانزده ساله و آن جوان‌ها بیست ساله به نظر می‌رسیدند.

من و نُه تا از دوستانم در یک ردیف ایستاده بودیم و می‌خواستیم بدانیم آن‌ها چه منظوری دارند که جلوی ما را گرفته‌اند؟ سکوتی بین ما در جریان بود. ناگهان دو نفر از آن ها به سمت ابوالفضل خیز برداشتند. دست او را گرفتند و شروع به کشیدن کردند.

ـ این باید با ما بیاد.

همه ترسیده بودیم … از شدت ترس به هم نگاه نمی‌کردیم ولی از نگاه‌های آن‌ها فهمیدیم که جریان تنها یک چیز است و بس: تجاوز. بله آن‌ها می‌خواستند ابوالفضل را با خود ببرند. ابوالفضل که یک واک‌من در دست داشت، با لحنی سرشار از التماس و ترس، در حالی‌که خون به چهره‌اش دویده بود، گفت: «چی می‌خواین؟ اگه واک‌من رو می‌خواین، خب بیا، این مال شما.» یکی از آن‌ها بی‌اعتنا به حرف او، کوله‌پشتی او را کشید و با لگد آن‌را به یک سمت پرت کرد. بعد واک‌من را به زمین زد و خرد کرد. با آن‌که ما ده نفر بودیم، ولی خشک‌مان زده بود و آن‌ها دست ابوالفضل را همین‌طور می‌کشیدند. پاهای ابوالفضل روی زمین کشیده می‌شد و قلبم را خراش می‌داد.

وقتی قبول کردم سرگروه شوم حتی فکر چنین واقعه‌ای هم از ذهنم رد نشده بود و حالا انگار مرا بر زمین می‌کشیدند. احساس وظیفه می‌کردم. سخت ترسیده بودم و نمی‌دانستم که چه کار باید کرد. چهره‌ی ابوالفضل هنوز جلوی چشمانم هست که انتظار کمک داشت از ما! و در عین حال احساس شرمندگی در چشمانش…. دردی در من نفوذ کرد.

دو نفرشان، چوب در دست داشتند. یکی از آن‌ها که جثه‌ی کوچک‌تری داشت، شروع کرد به پراکنده کردن بچه‌ها. او با چوب، بچه‌ها را می‌زد. به طرف او رفتم و گفتم: «خب ولش کنید». با قدرت هرچه بیشتر با چوب به پاهای من می‌زد. دردی احساس نمی‌کردم و همین‌طور به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدم و او عقب و عقب‌تر می‌رفت. آن‌قدر به ضربه زدن ادامه داد تا چوب کلفت او، تکه تکه و خرد شد. می‌خندید اما تعجب و هراس هم در چشم‌هایش بود. مثل مست‌های بهت‌زده بود.

حالا یک چوب بیشتر باقی نمانده بود، چوبی در دست آن جوان هیکلی که داشت ابوالفضل را با خود می‌برد. آن دو جوان دیگر تماشاچی بودند.

فقط و فقط یک لحظه… بی‌هیچ تأملی… بی‌ذره‌ای اندیشه و محاسبه… تنها یک آن از درونم گذشت: خداوند وکیل شماست.

با سرعت به سمت او دویدم و فریاد زدم: علیه ظلم قیام کنید! چوب کلفت او را گرفتم و با سر به وسط سینه‌ی آن جوان هیکلی زدم. هر دومان از سراشیبی تند آن‌جا پایین افتادیم.

دو سر چوب را گرفته بودیم و همین‌طور غلت می‌خوردیم پایین. یک لحظه من روی سینه‌ی او بودم و با یک چرخ دیگر او. واقعه باید تکمیل می‌شد. در چرخ آخر، او روی سینه‌ی من افتاد. چوب را به گلوی من فشار می‌داد و توی صورتم فریاد می‌زد: چوب رو ول کن! با توام! می‌گم چوب رو ول کن!

گفتم: چوب رو ول کنم، می‌گذاری برویم؟

دوباره فریاد زد. دوباره پرسیدم.

ـ ها! ولش کن حالا!

چوب را که گرفتن آن حاصل تولدی در من بود، ول کردم. او چوب را برداشت و آن را تا می‌توانست بر سر و صورت من و ابوالفضل فرود آورد. ابوالفضل آنقدر عقب عقب رفت تا توانست فرار کند. من در برابر ضربه‌ها سعی کردم از خودم دفاع کنم و صدایش را می‌شنیدم که از پشت سرم فریاد می‌زد و با تمسخر و خشم می‌گفت: «جلو ظلم قیام کنی، هااا؟!!»

با این وضع و اوضاع گویی از کارشان منصرف شده بودند. اما هنوز چیزی معلوم نبود. به سمت دوستانم که در حال تماشا بودند فریاد زدم: «بدوید پدر سگ‌ها!» شروع به دویدن کردیم. وقتی به کوچه‌ باغ‌ها رسیدیم و خواستیم نفسی تازه کنیم، همه با حیرت به من نگاه می‌کردند. گویی چیزی اعجاب‌آور در من بود که تا به حال حتی خودم ندیده بود.

به شلوغی و رفت و آمد ابتدای کوهستان که رسیدیم، گوشه‌ای کنار رودخانه نشستیم تا ناهار بخوریم. هنوز هم همه‌ی تن‌مان پر از ترس بود. من به آن طرف رودخانه رفتم تا نماز بخوانم. اما دیدم که کوله‌پشتی‌ام پاره شده و جا نمازم افتاده است.

بی‌ مُهر و سجاده بر کوه نماز خواندم. ‌