باز هم شب شد، صد بار به خودم گفتم: «تا هوا روشن هست برو حلقه در را بینداز تا هوا که تاریک شد نخواهی اینقدر بترسی یا التماس این یا آن بکنی که باهات بیاید!»

شب‌های زمستان را دوست نداشتم، همه داخل اتاق بودند، پرده‌ها کشیده و درها بسته و من چون بچه‌ی بزرگ خانه بودم آخر شب می‌پرسیدند: «حلقه در را انداختی؟!» و باز هم نه!، آخه این بزرگترها هم تا هوا روشن است یادشان نیست دزد می‌آید، تاریک که شد می‌گویند برو در را ببند! درخت‌ها هم همین‌طور! روزها آنقدر مهربان هستند که آدم از سر و کولشان بالا می‌رود. شب که شد باد می‌پیچد داخل برگ‌هایشان و کلّی مرموز و ترسناک می‌شوند.

روزها از درخت گردو بالا می‌رفتم، از بالای آن شاخه‌ی انگور را می‌کشیدم و خوشه‌های انگور سرمازده که برای زمستان لای پارچه‌ی نخی پیچیده بودیم را می‌چیدم، ولی شب‌ها وقتی از زیر آنها رد می‌شدم فکر می‌کردم الان یک دستی از لابه‌لای برگ‌ها بیرون می‌آید و من را می‌کشد بالا! به خودم می‌گفتم : «اگر چیزی دیدم جیغ می‌زنم، ولی اگر جلو دهانم را بگیرد…؟!» و با دو می‌رفتم تا به در برسم.

حلقه سفت و محکم بود. دو دستی آن را می‌کشیدم تا درون شیار کوچک جلو در بیفتد و در چوبی سنگین را می‌کشیدم جلو تا مطمئن شوم که بسته شده، اکثر وقت‌ها موقع بسته‌شدن یک جیغ محکم و کش‌دار هم می‌کشید. گاهی وقت‌ها هم حلقه را تا نصفه رها می‌کردم و با سرعت نور پا به دو می‌گذاشتم.

دالان تاریک را طی می‌کردم بعد از زیر درخت‌ها رد می‌شدم، کمی جلوتر حوض را که درست وسط راهم بود دور می‌زدم تا می‌رسیدم لب سکو، دو تا پله و بعد در هال.

یک بار توی برف‌ها زمین خوردم، فکر کردم یکی پاهایم را گرفته، دمپایی‌هایم را داخل برف‌ها جا گذاشتم و دویدم.

یک شب سرد، چادر نماز سفید گلداری را که مادربزرگ برایم دوخته بود با شوق و ذوق سر کردم و چون داخل ساختمان شیر آّب نبود، رفتم توی حیاط، یخ‌های حوض را شکستم، وضو گرفتم، داخل اتاق شدم، وقتی حوله را برداشتم تا صورتم را خشک کنم دیدم صورتم خیس نیست.

خجالت می‌کشیدم به بابا و مامان از ترسم حرف بزنم، آخه من دیگر بزرگ شده بودم و نباید می‌ترسیدم، اگر هم می‌گفتم آنها جواب می‌دادند: «از چی می‌ترسی؟ هر چه در روز هست، شب هم هست.» البته فکر نمی‌کنم خودشان هم این را قبول داشته باشند، آخه آن شب که رعد مثل زلزله خانه را می‌لرزاند، چراغ توری را تا صبح روشن گذاشته بودند و شاید تا صبح بیدار بودند.

خلاصه! یک شب که بابابزرگ از پشت پنجره دیده بود که من دارم می‌دَوم، آمد توی حیاط، پرسید: «چی شده؟!» مِنّ و مِنّ‌ کنان نگاهش کردم، ولی بابابزرگ از چشمهایم فهمید که من ترسیدم. آمد این طرف حوض،کنار من، دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط چند تا از آخرین انارهای پاییزی باقی‌مانده روی درخت را توی نور مهتاب پیدا کردیم و چیدیم، وقتی آخرین انار را می‌چیدیم بابابزرگ گفت: «خدایا شکرت! إن‌شاء‌‌‌ الله امسال هم باران بیاید و درخت‌ها پر‌‌ثمر باشد.» بعد با هم رفتیم در را باز کردیم و انارها را برای بی‌بی سلیمه که تنهایی توی خانه‌ی انتهای کوچه زندگی می‌کرد بردیم.

بی‌بی سلیمه به آسمان نگاه کرد و گفت: «الهی پیر بشی ننه!» نگاهی به چشم‌های بی‌بی سلیمه انداختم و گفتم: «خداحافظ»  و رفتم به سمت بابابزرگ که کمی عقب‌تر ایستاده بود.

برگشتیم، در را آرام بستیم، حلقه را تا آخر انداختیم و یواش‌یواش از دالان رد شدیم و نشستیم لب حوض. بابابزرگ کت پشمی‌اش را انداخت روی دوش من و دستش را برد بالا و به آسمان اشاره کرد. شکل ملاقه و خرس بزرگ و کوچک را با هم پیدا کردیم، همین‌طور که سر من روی شانه بابابزرگ بود به ستاره‌های دیگر هم نگاه کردیم و روی آنها هم اسم گذاشتیم. بعد در مورد چاق و لاغر شدن ماه حرف زدیم و خندیدیم.

آن شب بابابزرگ گفت: «هر کدام از ما یک ستاره توی آسمان داریم که حواسش به ما هست، آن را خدا آنجا گذاشته که مراقب ما روی زمین باشد.»

از آن شب دیگر وقتی می‌رفتم حلقه در را بیندازم سر به هوا شده بودم، تازه بعضی وقت‌ها می‌ایستادم و برای خودم ستاره انتخاب می‌کردم، دوست داشتم ستاره‌ام نزدیک ستاره‌ی بابابزرگ باشد، دو تا از ستاره‌های پررنگ نزدیک ماه را انتخاب می‌کردم. خدایا شکرت که برای من و بابابزرگ و همه‌ی بچه‌ها و بزرگترها یک عالمه ستاره آفریدی.

شب‌های بارانی هم درخت‌ها را نگاه می‌کردم که از آب سیراب می‌شوند تا ثمر بدهند و اگر برف می‌آمد می‌ایستادم تا سفید بشوم بعد می‌رفتم داخل اتاق، کنار بخاری آتشی، برفها جلزّ و ولزّ کنان آب می‌شدند و بعد هم بخار می‌شدند و از لوله‌ی بخاری بالا می‌رفتند تا سلام من را به ستاره‌ام که زیر ابرها خوابیده برسانند و بیدارش کنند!