بذار با هم صادق باشیم، تا حالا به رابطه ات با بقیه فکرکردی؟ به رابطه ات با رئیست فکر کردی؟ با مادرت، با خانواده، با دوستات و …

چرا وقتی خیلی از شرایط کاریت عصبانی هستی و تصمیم میگیری که این دفعه دیگه بری و با رئیست جدی حرف بزنی و بگی که تحمل توی این شرایط کار کردن را نداری ، دیگه نمی تونی هرچی بهت میگه رو قبول نمی کنی و به هرکاری تن نمی دی، دیگه نمی تونی کارهایی که باعث می شن روز به روز از خانوادت و از “خودت” فاصله بگیری رو انجام بدی و … این کارو نمی کنی؟

چرا تا دمه در اتاقش آتیشت حسابی تنده ولی وقتی میره توی اتاقش و می بینیش، یهو می ریزی پایین ؟

چی شد؟!

ترسیدی؟

می ترسی چی بشه ؟ حقوق سرماهت کمتر از ماه پیش باشه؟ یا می ترسی آخر سال وقتی همه دارن به هم سال نو رو تبریک می گن، یه پاکت بهت بدن و باهات تسویه کنن ؟ می ترسی دچار فقر بشی؟

به این فکر کردی که اگر حرفتو نزنی چی میشه؟

میشی کارمند حرف گوش کن و کسی که همه ی کارهایی که بهش داده میشه رو کامل انجام میده بدون هیچ اعتراضی. اگر همین مسیر رو ادامه بدی بعد از چندسال می تونی ماشین و خونه و … رو هم بخری.

«خیلی ها همین الان حسرت این شغل منو دارن، خیلی ها از جمله خیلی از دوستهای خودم واقعا آرزوشونه که توی این شرکت کار کنند. »

فرض کنیم اینهایی که گفتی همه اش درست باشه، به این هم فکر کن در قبال این همه “آرزوهای بزرگ” چه چیزهایی رو قربانی میکنی. به این فکر کن که داری اول از همه به خودت خیانت می کنی. به اینکه داری “خود”ی رو توی وجودت پرورش می دی که توسری خور باشه و بخاطر یه لقمه نون که گیرش بیاد، خیلی چیزهای با ارزش تر رو قربانی کنه. به این که داری زمینه ای رو فراهم  میکنی که آدم های دیگه هم بعد از تو ، در همین شرایط به این وضع تن بِدَن و اعتراضی نکنن. به این که ، این کارت باعث میشه که تسلیم شدن در دفعه  های بعد هم تکرار بشه و تو رفته رفته از تغییر کردن مأیوس بشی و غرق در روزمرگی. موقعی به خودت می آی که شدی مثل خیلی از همکارهات که شاید اونا هم روزهای اول همین فکرهای تو رو میکردن.

به این هم فکرکردی اگر حرفتو بزنی چی میشه؟

آره، نهایت کاری که میتونن بکنن اینه که دیگه باهات قرارداد نبندند؛ خوب نبندند. مگه نه اینکه «پاداش بزرگ مقارن امتحان بزرگه[1]»؟

شایدم وجهه ای که از من توی ذهن همه ساخته شده از اینکه کارمند حرف گوش کنی هستم خراب بشه؛ خوب بشه.  این بهتر از تن دادن به ظلم نیست؟

شایدم تا یه مدت بیکار باشم، به نظرت این بهتر از دور شدن از خانواده و خودت نیست؟ شایدهم واقعا بهتر باشه که آدم کارشو عوض کنه و جای دیگه ای مشغول بشه(بسا از دست دادنی که از بدست آوردن عزیزتر است(علی (ع))).

چرا از این نمی ترسی که فردا روز آخر زندگیت باشه و بمیری در حالی که داشتی به ظلمی کمک میکردی؟ به این فکر کردی که شاید بتونی یه جای دیگه بیشتر به خودت و رشدت کمک کنی ؟

چرا به این فکر نمیکنی که این هم یه امتحان الهی هست که شاید توش بشه کس دیگری رو توی وجودت زنده کنی و به “خود”های حقیرترت “نه” بگی؛ با بها دادن به خودی که زیر بار حرف زور نمیره یا خودی که میتونه حرفشو بزنه و از حقوق خودش دفاع کنه یا …

جو گیر نشو ، به این هم فکر کن که شاید از این کار اومدی بیرون یه مدت بیکار بمونی؛ بعد از دست خودت شاکی نشی که کاش اعتراضی نکرده بودی و مثل بقیه همکارهات کارهاتو بدون هیچ اعتراضی انجام می دادی و حقوق سر ماهت رو میگرفتی و …  .

نه ! نمی گم بلندهمت نباش؛ می گم واقع بین باش تا رویاهات رو خراب نکنی، واقع بین باش و از واقعیت برای دگرگون کردن خودت و واقعیت استفاده کن.


[1] حدیثی از امام علی (ع) از کتاب غررالحکم.

 


 

در پاسخ به این مطلب مطالب زیر نوشته شده است:

* درباره «هزینه تغییر مگه چقدره؟»

* در پاسخ به «درباره “هزینه تغییر مگه چقدره؟”»

* درباره «هزینه تغییر مگه چقدره؟» (2)

* درباره «هزینه تغییر مگه چقدره؟» (3)