محمد تقی، فرزند کربلایی قربان، معروف به میرزا تقی خان امیرکبیر، متولد سال 1213 هجری قمری است. او اهل فراهان و دست پرورده‌ی خاندان قائم مقام فراهانی است. پدرش کربلایی قربان، آشپز میرزا عیسی (میرزا بزرگ)، قائم مقام اول، بود. پس از قائم مقام اول، کربلایی قربان همین شغل را در زمان پسر میرزا عیسی، یعنی میرزا ابوالقاسم یا قائم مقام ثانی، به عهده داشته است. میرزا بزرگ و پسرش میرزا ابوالقاسم قائم مقام، دو وزیر بزرگ عباس میرزا، ولیعهد و پسر فتحعلی شاه، بوده­اند.

نقل شده است که «محمد تقی در کودکی، هنگامی که ناهار فرزندان قائم مقام را می‌آورد، پشت در کلاس درس می‌ایستاد تا آنها غذای خود را بخورند و ظرف­ها را بازگرداند. و در همین اثنا آنچه را معلم به آن­ها می‌آموخت، او هم فرا می‌گرفت. روزی قائم مقام به آزمایش پسرانش آمده بود و هر چه از آنها پرسید، چیزی نمی‌دانستند و محمد تقی جواب سؤالات را می‌داد. قائم مقام از او پرسید: تقی، تو کجا درس خوانده‌ای؟ عرض کرد: روزها که غذای آقازاده‌ها را می‌آورم، می‌ایستم و درس معلم را گوش می‌دهم. قائم مقام به او انعامی داد و محمد تقی نگرفت و گریه کرد. قائم مقام گفت: چرا گریه می‌کنی؟ چه می‌خواهی؟ محمد تقی گفت: اجازه دهید من نیز در کنار آقا‌زاده‌ها درس بخوانم. قائم مقام دلش به رحم آمد و قبول کرد و به معلم گفت تا در کنار بچه‌هایش به محمد تقی نیز درس بیاموزد.» به هر حال، میرزا تقی با فرزندان خاندان قائم مقام محشور و هم‌بازی بود و چو مکرر از خودش هوش و درایت زیادی نشان می‌داد، قائم مقام هم در تعلیم و تربیت او تلاش زیادی می کرد.

محمد تقی ابتدا بخشی از کارهای دبیری و نامه‌نگاری‌های قائم مقام را انجام می‌داده است. بعد از دبیری، میرزا تقی خان وارد دستگاه دیوان می‌شود و مستوفی نظام می‌گردد. پس از آن، به مقام وزیر نظام آذربایجان و سپس امیر نظام آذربایجان می‌رسد.

میرزا تقی خان امیرکبیر، بعد از گذراندن دوره های مختلف در محیط خانوادگی و محیط اجتماعی داخلی، چند سفر بسیار مهم و حساس به خارج از کشور داشت. این مسافرت ها در پرورش دادن روح بزرگ و اندیشه­های بلند­ وی، نقش مهم و قابل ملاحظه‌ای را ایفا کرد.

سفر به روسیه:

پس از پیمان ترکمانچای، گریبایدوف، دیپلمات و نمایش‌نامه‌نویس روس، برای مبادله نسخه‌های پیمان به تهران آمد که در طی ماجرایی، او و سی و چهار تن از اعضای سفارت روس کشته شدند. دولت قاجار، که در اثر شکست از روسیه در دو جنگ گذشته به کلی ضعیف شده بود، با ارسال هیأتی به روسیه (که محمد تقی خان نیز به سفارش قائم مقام در آن هیأت قرار داشت)، در صدد عذرخواهی از این کشور بر آمد. این هیأت، به ریاست خسرو میرزا، فرزند عباس میرزا، به روسیه اعزام شد و پس از ده ماه و نیم با گرفتن نتیجه‌ی مطلوب بازگشت.

در این سفر، بازدید از مراکز صنعتی مانند کارخانه‌های توپ سازی، باروت سازی، کاغذ سازی، بلور سازی، فلز تراشی، بالون سازی، ضراب خانه، اتاق تجارت و مراکز علمی مانند دارالفنون روسیه، رصدخانه بزرگ مسکو، و مدارس ابتدایی و عالی، در میرزا تقی خان، احساسات خاصی ایجاد کرد و همین سفر بود که او را به فکر ترقی ایران انداخت.

سفر به ارزنة الروم:

از زمان دولت صفویه، بین دو کشور مسلمان ایران و عثمانی، اختلافات و جنگ‌های شدیدی وجود داشت. این اختلافات، پس از صفویان نیز ادامه پیدا کرده و به دوره‌ی قاجار نیز کشیده شده بود. یکی از زمینه‌های اختلاف و تنش، اختلافی مرزی موسوم به «مسأله ارزنة الروم» بود. اواسط سلطنت محمد شاه، زمینه‌ای برای مذاکره و تفاهم بر سر این مسأله فراهم شد. در اواخر سال 1259 (هـ.ق) از طرف محمد شاه قاجار، میراز تقی خان که سمت وزیر نظام را داشت به همراه هیأتی از تبریز عازم منطقه ی ارزنةالروم شد. در آنجا با حضور نماینده‌ی دولت عثمانی (نوری افندی) و وساطت نمایندگان روس و انگلیس، کمسیونی برای مذاکره تشکیل گردید. حل مسأله‌ی ارزنة الروم، حدود چهار سال به طول انجامید و سرانجام، علی رغم کارشکنی‌های مخالفان، امیرکبیر موفق شد قراردادی تنظیم کند و به امضای طرفین برساند.

در یکی از جلسه‌های آن مجمع، نماینده‌ی عثمانی به حدی به میرزا تقی خان و هیأت سیاسی ایران پرخاش کرد که به عقیده‌ی ویلیامز، نماینده‌ی انگلیس، اگر وزیر نظام از کنفرانس بیرون رفته بود، هیچ ایرادی به او وارد نبود. اما میرزا تقی خان از جایش تکان نخورد و همین که نماینده‌ی عثمانی خواست متن گفتارش را تسلیم کند، میرزا تقی خان دست خود را به عقب کشید و یادداشت او را با بی‌اعتنایی رد کرد و در جوابش فقط چند کلمه‌ی خشک گفت که نماینده­ی عثمانی از این عکس العمل وزیر نظام سخت به خشم آمد.

اقدامات امیرکبیر:

امیرکبیر در زمان صدارتش، تمام اهتمام خود را برای اصلاح کشور صرف می‌نمود و در این مسیر، جدیت و مهابت و صلابت زیادی داشت. با تملق و چاپلوسی و رشوه شدیداً مخالف بود. علاوه بر این، دارای روحیه‌ای بانشاط و شاداب بوده و از طنزگویی نیز بهره­مند بود. به علم و علم­آموزی و بهداشت و رفاه مردم التزامی جدی داشت و با اقلیت‌های مذهبی، ملاطفت و مهربانی می ورزید.

·         مبارزه با مداحی و چاپلوسی

«از گذشته­های دور، بازار مداحی و چاپلوسی در دربار حاکمان ایرانی رواج زیادی داشته و بسیاری از شاعران و سخن پردازان که از ذوق و استعداد شاعری برخوردار بوده­اند، بر هیاهوی بازار مدح و ثنای پادشاهان و وزرا و صاحب منصبان می­افزوده­اند. در دوره های فریب و دروغ، اغلب، آدم‌های ضعیف، جبون و بی‌مایه به مقام‌های بزرگ دست می‌یابند. اینان که در درون خود احساس حقارت و بی­ارزشی کرده و می­دانند که نه بر اساس شایستگی، که در اثر “زد و بند” و پرداخت “رشوه” به آن مقام دست یافته‌اند، اغلب از مدح و ستایش شاعران ارضا می‌شوند.

 در عصر محمد شاه قاجار، حقوق و مزایای شاعران درباری و چاپلوس، بسیار زیاد بود. فقر فرهنگی و کمبود کتاب‌های علمی وحشتناک بود و در واقع به قولی “ایران زمین به بیابانی خشک از بی­دانشی تبدیل گشته بود که فقط بته‌ها و خارهای اشعار دروغ [در آن] به چشم می‌خورد.”

*     *     *

داستان:
یکی از شاعران چاپلوس آن زمان، قاآنی بود که در مداحی و دروغ گویی و تملق از دیگران جلو افتاده و از اینکه حتی زبون‌ترین مردان روزگار را شجاع ترین مردان به حساب آورد، باکی نداشت. وی حتی هنگامی که حاج میرزا آقاسی، صدر اعظم محمد شاه، دچار زکام سختی شده بود، شعری درباره‌ی زکام او سرود که بخشی از آن چنین است:

که جلوه کرد که آفاق پر ز انوار است؟/که رخ نمود که گیتی تمام فرخار است؟

ز خلف احمد مرسل مگر نسیمی خاست/ که هر کجا گذرم تبت است و تاتار است

زکام خواجه گواهی دهد بدین گویی/ که این نسیم ز خلق رسول مختار است

دلا ز مدح محمد به مدح خواجه گرای/ که خواجه از پس او بر دو کون سالار است

پناه دولت اسلام، حاجی آقاسی/ که همچو دست فلک خامه‌اش گهربار است 


پس از مرگ محمد شاه و آغاز سلطنت ناصرالدین‌شاه و صدارت امیرکبیر، قاآنی به مدح ناصرالدین شاه و امیرکبیر پرداخت و بیش از دوازده قصیده در مدح امیرکبیر گفت و در اشعارش او را “تاج امم، اتابک اعظم، نتاج مجد” و “کتاب رحمت و فهرست فضل و دفتر فیض” و “امیر صدرین میرزا تقی خان…” و “کتاب حکمت و دیباچه ی صحیفه ی فیض” لقب داد. وی روزی بهترین قصیده‌ی خود را در مدح امیر سرود و به امید گرفتن کیسه‌های زر به نزد او رفت. به داستان برخورد امیرکبیر با او توجه کنید:

امیر نظام، نگاهی به قاآنی افکند که دست به سینه جلوی او ایستاده بود. او می‌دانست که افرادی مانند قاآنی با استفاده از ذوق شاعری خود، کلماتی پر زرق و برق را نثار حاکمان نموده و صله و اشرفی دریافت می‌کنند و در همان حال بهترین مترجمان و نویسندگان به علت نداشتن مشوّق و حتی خرج زندگانی خود، در فقر و بدبختی به سر می برند.

امیر نظام آهسته گفت:

–         چه می‌خواهید؟

قاآنی قدمی به جلو گذاشت. سینه اش را صاف کرد و گفت:

–         شما از میزان ارادت من به خودتان اطلاع دارید ولی با این وجود من به سختی موفق شدم تا وقت ملاقات از شما بگیرم. چرا حاضر نیستید هر چند مدت یک بار، من به حضورتان برسم و قصیده‌ای که در بیان اوصاف جمیله‌ی حضرت تان سروده‌ام، برایتان بخوانم؟

امیر نظام پاسخ گفت:

–         حقیقتش را بخواهید من در اثر فشار کارهای مملکتی، فرصت بسیار کمی برای شنیدن اشعار دارم. امروزه مردم به کار احتیاج دارند، کار، و الّا نجات ملّت میسر نیست.

قاآنی لبخندی زد و گفت:

–         […] کاملا واقفم که حضرتعالی نسبت به شعرا نظر خوبی ندارید و حتی دستور داده اید که حقوق آنان را قطع کنند؛ در حالی که امیر معظم خوب می‌دانند که گلستان ایران زمین اصولا با گل‌های شاعران جان گرفته است و شاعران در بیان اوصاف حاکمان عدالت‌گستر سهم بسیار داشته‌اند و …

امیر نظام سخن قاآنی را قطع کرد و گفت:

–         هر زمان که مردمان این سرزمین از فقر و بیماری و جهل رنج نبردند، برای همه فرصت و مجال علم‌آموزی و تحصیل ایجاد بود و بیماری‌های مختلف هر ساله هزاران نفر را به دیار عدم نفرستاد، می‌توانیم بگوییم ایران گلستان شده است و الّا سرودن شعر هیچ کشوری را گلستان نکرده است. به هر حال بفرمایید که امروز از چه رو وقت ملاقات خواسته‌اید.

قاآنی گفت:

–         آمده‌ام تا قصیده‌ای را که در ثنای شما سروده‌ام برایتان بخوانم. قرار است حاج حسین خطاط این اشعار را با خط خوش بنویسد و بعد با چاپ سنگی چاپ شود و در همه‌جا آن را پخش کنیم.

و بعد چون به اخلاق امیر آشنا بود و می‌دانست که ممکن است به وی اجازه‌ی خواندن شعر را ندهد، بدون این که منتظر اجازه‌ی امیر شود، شروع به خواندن قصیده کرد:

نسیم خلد می‌وزد مگر ز جویبارها/که بوی مشک می‌دهد هوای مرغزارها

خوش است کامشب ای صنم خوریم می به یاد جم/که گشت دولت عجم قوی چو کوهسارها

ز سعی صدر نامور، مهین امیر دادگر/ کزو گشوده باب و در، ز حصن و از حصارها

امیر شه، امین شه، یسار شه، یمین شه/ که سر ز آفرین شه به عرش سوده بارها

[…]

دو سال هست کمترک که فکرت تو چون محک/ ز نقد جان یک به یک، به سنگ زد عیارها

در اینجا قاآنی لحظاتی مکث کرد و بعد در حالی که بر هر یک از کلمات خود تأکید می کرد، ادامه داد:

به جای ظالمی شقی، نشسته عادلی تقی/که مؤمنان متقی کنند افتخارها

وی قصد داشت که دنباله ی اشعار خود را بخواند که امیر دستش را بالا برد و قاطعانه و محکم گفت: بس کنید!

قاآنی سر از روی کاغذ برداشت و به چهره‌ی خشمگین امیر نگریست. امیرکبیر چند بار در طول اتاق قدم زد و بعد در حالی که چشمان خود را به چهره‌ی قاآنی دوخته بود گفت:

–         مقصودتان از ظالم شقی کیست؟!

قاآنی ساکت ماند و امیر ادامه داد:

–         مقصودتان حاج میرزا آقاسی است…همان کسی که ده­ها قصیده در ثنای او سرودید. همان کسی که درباره ی زکامش هم شعر گفتید. این طور نیست؟! همان کسی که درباره ی او گفتی:

پناه دولت اسلام حاجی آقاسی/که همچو دست فلک خامه‌اش گهربار است.

و حالا آن “اسلام پناه” دیروز “ظالم شقی” امروز شده است. شما شاعران به خاطر گرفتن مشتی زر و اشرفی همه چیز را زیر پا می‌گذارید. خوب می­دانم که فردا پس از من شعری در ثنای دیگری می‌گویی و مرا به خیانت و دزدی متهم می‌کنی. بیهوده نبود که من حقوق همه‌ی شاعران را قطع کردم، در حالی که می‌دانم آن همه دشمن خواهند شد. ولی بگذار فحش‌هایی که فردا می‌خواهند به من بدهند، همین امروز بگویند.

قاآنی از چهره‌ی امیر چنان وحشت کرد که کاغذ اشعارش را در جیب گذارد و راه افتاد تا به سرعت از اتاق خارج شود. اما امیر فریاد کشید: بایستید!

سپس دستور داد چوب و فلک بیاورند تا قاآنی را تنبیه کنند و از آن پس به او مستمری نیز ندهند. اعتضاد السلطنه واسطه شد تا امیرکبیر از تنبیه قاآنی درگذشت و از امیر استدعا کرد که حقوق قاآنی را دوباره برقرار سازد. امیر گفت: قاآنی غیر از شاعری چه هنری دارد؟ به عرض رسید که مقداری فرانسه می‌داند. امیر کتابی را در مورد فلاحت (کشاورزی) به قاآنی سپرد و آن شاعر هر هفته یک جزوه‌ی آن را از فرانسه به فارسی ترجمه می‌کرد و توسط اعتضادالسلطنه پیش امیر می‌فرستاد و در ازای آن خدمت، مزدی می‌گرفت.

میرزا تقی خان امیر کبیر عقیده داشت که دولت نباید پول مفت یا پول چاپلوسی به کسی بدهد. هر کس در مقابل کاری که در نشر فرهنگ و علم و صنعت می‌کند، باید حقوق بگیرد. امیر عقیده داشت که برای استفاده از صنعت و علم غرب، باید مترجمان ورزیده، کتاب‌های دانشمندان اروپایی را به فارسی ترجمه کنند و از این رو، نخست در دستگاه دولت هیأتی از مترجمان گرد آورد. هر کجا کسی را می‌یافت که با زبان‌های خارجی آشنایی داشت، پیش کشید و کاری به او رجوع کرد.

·         ثبتِ نام افراد معلول

امیرکبیر برای توانمندسازی معلولان و ناتوانان نیز برنامه‌ی دقیقی طرح ریزی کرده بود. او عقیده داشت که بسیاری از افراد معلول را با آموزش‌های ساده و کم‌خرج می‌توان به انسان‌هایی نسبتاً توانا مبدل ساخت. افراد معلول، زندگی پر از رنجی داشتند و اغلب در شهرها به گدایی مشغول بودند. امیرکبیر قصد داشت آنان را در مراکز درمانی و آموزشی ویژه‌ی معلولان جمع‌آوری کند و ضمن آموزش‌های سودمند، آن­ها را به کارها و شغل‌هایی مناسب وادارد.

 

·         برخورد با قدرت­های خارجی

امیرکبیر هرگز اجازه نمی‌داد که وزرای مختار و مأموران سیاسی خارجی از حدود قانونی و نزاکت سیاسی و عرف بین‌المللی قدم فراتر نهند و در ایام کوتاه صدارت خود، در مقابل زیاده‌خواهی‌های انگلستان و روسیه، مقاومت‌های بسیاری کرد و از حقوق کشور به تمامی دفاع نمود.

داستان:
«نظر آقا یمین السلطنه، با لهجه‌ی ترکی شیرین خود می‌گفت که وقتی من خیلی جوان و در وزارت امور خارجه، مترجم بودم، میرزا تقی خان امیرکبیر هر وقت سفرای خارجه را می‌پذیرفت، من را برای مترجمی احضار می‌نمود. روزی وزیر مختار روس، در یک موضوع سرحدی، تقاضای بی‌جا و غیر معقولی داشت. امیر که به هیچ وجه گوش شنیدن این حرف‌ها را نداشت، وقتی که مطلب را ترجمه کردم، در جواب گفت:از وزیر مختار بپرس تا به حال کشک و بادمجان خورده‌ای؟ وزیر مختار از این سؤال و جواب تعجب کرد و گفت: بگویید خیر. امیر گفت:به وزیر مختار بگو ما در خانه‌مان یک فاطمه خانم جانی داریم که کشک و بادمجان را خیلی خوب درست می‌کند. این دفعه وقتی که فاطمه خانم جان کشک و بادمجان درست کرد، یک قسمت هم برای شما خواهم فرستاد تا بخورید و ببینید چه قدر خوب است: آی کشک و بادمجان، آی فاطمه خان جان! وزیر مختار گفت: بگویید ممنونم، اما در موضوع سرحدی چه می‌فرمایید؟ به امیر گفتم.  امیر گفت: به وزیر مختار بگویید:آی کشک و بادمجان، آی فاطمه خان جان! و همین طور ادامه داد تا بالاخره چون وزیر مختار دید که غیر از کشک و بادمجان و آی فاطمه خان جان جواب دیگری دریافت نمی کند، با کمال یأس از جا برخاسته، مرخصی گرفته، از جا برخاسته و رفت.»

·         ناصرالدین شاه و اسبان

داستان:
روزی ناصرالدین شاه و امیرکبیر در اصطبل اسب‌ها را بازدید می‌کردند. شاه به امیر گفت: کجا رفتند آن اسب هایی مثل رخش و بور و شبدیز و عرّان که این روزها اثری از آنها نیست؟ امیر گفت:قربان، آن اسب ها را سوارانی مثل رستم و اسکندر و پرویز و لطفعلی خان سوار شدند و با خود بردند!

·         دستگاه قضایی

امیرکبیر، دستگاه قضایی ایران را از بسیاری از عیوبی که ممکن بود موجب ضایع شدن حق ضعیفان شود پاک کرد و سازمان اطلاعات و اداره‌ی آگاهی مفصل و سالمی در راه خدمت به رعیت و طبقات محروم و  نظارت بر طبقات بالا (نه برای حفظ منافع هیأت حاکمه) در سراسر کشور به وجود آورد و از این راه جدا جلو تجاوز و ستم را تا آنجا که امکان داشت، گرفت و به زورگویی در روابط اجتماعی خاتمه داد.

*     *     *

داستان:
مرد شاکی وارد اتاق امیر شد و سلام کرد. امیر جواب سلام او را داد و گفت: “در نامه‌ات نوشته بودی، از فلان کارگزار من طلب کاری و او طلب تو را نپرداخته است. به شیخ عبدالرحیم هم شکایت کرده ای ولی نتیجه‌ای نگرفته‌ای؛ آیا همین طور است؟” مرد سری تکان داد و حرف امیر را تأیید کرد. امیر گفت:

–         شیخ در مقابل چه پاسخی داده است؟

مرد گفت:

–         هیچ! مرا سر می‌دواند؛ امروز و فردا می‌کند و پاسخ درستی نمی‌دهد. الآن مدت زیادی است که من سرگردانم و نمی‌دانم باید چه کنم؛ تا اینکه به این نتیجه رسیدم که شکایت خود را پیش شما بیاورم.

–         آیا بابت طلب خود سند کافی داری؟

–         بله دارم.

–         آیا همه‌ی آنها را به شیخ نشان داده‌ای؟

–         بله، همه را به شیخ نشان داده‌ام. با وجود این، شیخ تکلیف مرا روشن نمی‌کند.

امیر کمی سکوت کرد و سپس گفت:

–         کسی را دنبال شیخ فرستاده‌ام تا به اینجا بیاید. کمی صبر کنید.

مرد باور نمی کرد که امیر به خاطر او قاضی شهر را احضار کند. او بهت‌زده در گوشه‌ای از اتاق ایستاده بود و چیزی نمی‌گفت. ناگهان ترسی ناشناخته او را لرزاند: اگر آنها دست­شان در یک کاسه باشد چه؟ اگر علاوه بر اینکه پول مرا ندهند، مرا به زندان بیندازند یا بلایی سر خود و خانواده‌ام بیاورند چه کنم؟ در آن صورت، پیش چه کسی باید بروم؟ چه کسی داد مرا از امیر خواهد ستاند؟ شاه؟ به او که امیدی نمی‌توانم بست. اگر امیر داد مرا نستاند، شکایت خود را فقط نزد خدا می‌توانم ببرم.     
مرد در این اندیشه ها بود که درب اتاق به صدا درآمد و امیر آهسته گفت: بفرمایید! در باز شد و شیخ عبدالرحیم داخل گردید. امیر مانند همیشه به استقبالش شتافت و او را در کنار خود نشاند. با این استقبال، ترس در دل مرد ریشه دوانید. با خود گفت: کاش شکایت خود را پس می گرفتم و حداقل جان خود را نجات می‌دادم! ولی صدایی ضعیف اما امیدوار در درونش او را نگه داشت.

شیخ پس از احوالپرسی گفت: گویا با من کار مهمی داشتید که این چنین با عجله مرا به نزد خود خواندید. امیر جواب داد:بله! و مرد شاکی را به شیخ نشان داد و گفت:  در حیرتم که شما چرا کار این مرد را راه نمی‌اندازید؟! او ادعا می کند که به اندازه‌ی کافی به شما سند و مدرک نشان داده است. شیخ عبدالرحیم، بدون آنکه به مرد نگاه کند آهسته گفت:اگر امیر اجازه دهند، در این باره با شما به طور خصوصی صحبت کنم. امیر پذیرفت و سپس به مرد اشاره کرد تا چند دقیقه‌ای از اتاق خارج شود.

پس از خارج شدن مرد، شیخ به امیر کبیر گفت: راستش را بخواهید، حق با این مرد است و کارگزار شما محکوم است. اما من او محکوم نکردم و صبر کردم تا جریان به اطلاع شما برسد و هر چه شما صلاح می‌دانید من همان را حکم دهم.  امیر با شنیدن این سخن بر خود لرزید و با آن چنان خشم و غضبی به شیخ نگاه کرد که شیخ نزدیک بود از ترس جان دهد. شیخ متوجه شد که با تعریف کردن ماجرا، امیر را خشمگین ساخته است. این بود که از جا برخاست و با پشیمانی و حسرت از اتاق خارج شد. امیر مرد طلبکار را به حضور طلبید و گفت: به زودی پول شما را می‌گیرم و به شما برمی‌گردانم. مرد با خوشحالی از امیر تشکر کرد. امیر نیز از مرد به خاطر پیگیری شکایتش تشکر کرد. مرد خداحافظی نمود و رفت در حالی که در دل خود شوری احساس می کرد. پس از این واقعه، امیرکبیر شیخ عبدالرحیم را از منصب قضاوت عزل کرد.       در همان روزها، شیخ عبدالحسین تهرانی (معروف به شیخ العراقین) که مردی فقیه و دانشمند بود، از عتبات عالیات به تهران بازگشته بود. از آنجا که او وضع مالی خوبی نداشت، در محله ای فقیرنشین، خانه‌ای اجاره کرده بود. او با گذشت زمان، فقیرتر شده و مبلغی به بقال و عطار و دیگر پیشه‌وران بدهکار گردیده بود. تا اینکه روزی شیخ عبدالحسین به راهنمایی یکی از دوستانش به مجلس روضه‌خوانی یکی از علمای بزرگ می‌رود و در میان مردم عادی می‌نشیند. پس از پایان روضه، میان علمای حاضر در مجلس، یک بحث علمی و دینی در می‌گیرد و پس از مدتی مباحثه، در این مسئله با یکدیگر اختلاف نظر پیدا می‌کنند و به نتیجه‌ی واحدی نمی‌رسند. در این میانه، شیخ عبدالحسین، با بیانی مستدل و رسا، ان مسئله را آن چنان شرح می‌دهد که همه قانع می‌شوند و دلایل وی را می‌پذیرند و به دانش و قدرت بیان شیخ اعتراف می‌کنند و او را در صدر مجلس می‌نشانند. شیخ می‌گوید: «پس از آن به خانه بازگشتم. چند ساعتی نگذشته بود که کسی در  زد. وقتی در را باز کردم، دیدم که مأموری دولتی است. آن مأمور، پس از ادای احترام گفت:”امیرکبیر فردا به دیدار شما می‌آید.” من از این سخن تعجب کردم و گفتم:”احتمالا اشتباه می‌کنید، زیرا من با امیر سابقه‌ی آشنایی ندارم.”مأمور گفت:”مگر شما شیخ عبدالحسین تهرانی نیستید؟”من حرف او را تأیید کردم. مأمور گفت:”پس من اشتباه نکرده‌ام و درست آمده‌ام. فردا صدراعظم به دیدار شما می‌آیند.” باز گفتم:”خانه‌ی من مناسب ورود امیر نیست. منزلم اتاقی محقر و کوچک است که نیمی از آن برای من است و نیمی برای عیالم.” مأمور گفت:”اشکالی ندارد. امیر فردا به همین جا خواهد آمد.” و خداحافظی کرد و رفت. پس از رفتن مرد، مختصری اسباب پذیرایی آماده کردم.»

امیر فردای آن روز، می‌رود و پس از سلام و احوالپرسی می گوید:”از بحث و استدلال شما در آن مجلس آگاهی یافتم؛ این مکان شایسته‌ی مقام علمی و اخلاقی شما نیست. من خانه‌ای با اثاث، در یوسف‌آباد برای شما آماده کرده‌ام تا به آنجا نقل مکان کنید.” امیرکبیر پس از آن، مقداری پول در اختیار شیخ عبدالحسین قرار می دهد تا بدهکاری‌های خود را بپردازد . از آن روز به بعد، شیخ عبدالحسین، به سبب درستکاری و پارسایی، مورد احترام خاص امیرکبیر و عالمان و بزرگان قرار می گیرد و امیر پس از کسب اعتماد، او را به جای شیخ عبدالرحیم بروجردی، به منصب قضاوت و رسیدگی به امور شرعی می‌گمارد. اعتماد و اعتقاد امیر به شیخ عبدالحسین چنان بود که حتی او را وصیّ خود می کند و شیخ پس از قتل امیرکبیر، از محل ثلث اموال وی، مدرسه و مسجدی بنا می کند که بعدها به نام شیخ معروف می گردد.

·         ابطال سیورسات

در گذشته، زمانی که مأموران حکومتی و سربازان لشکری از منطقه‌ای عبور می‌کردند، غذای خود را از مزارع سر راه تهیه نموده و هر کجا که می‌رسیدند به نحوی به تصاحب اموال رعایا می‌پرداختند. این اموال به زور تصاحب شده، سیورسات نامیده می شد. در عمل، رسم سیورسات عبارت بود از غارت اموال مردم توسط نیروهای حکومتی. در زمان قاجار، رسم سیورسات دامنه‌ی وسیعی یافته و حتی به نوعی مشروعیت پیدا کرده بود. امیرکبیر به تمام نیروهای حکومتی دستور داد که هیچ مأمور دیوانی، مالیات­بگیر دولتی و سرباز قشونی‌ای، به هر کجا که برود، نمی‌تواند آذوقه و بُنه‌ی موردنیاز خود را به زور و به رایگان از رعیت بگیرد بلکه هر کس باید سیورسات خود را، به شکل عادی خریداری نماید و به رعیت آزار نرساند. امیرکبیر، برای آگاهی مردم مناطق مختلف، این دستور خود را در قالب یک اعلامیه، انتشار عمومی داد.

·         روزنامه

ذهن امیرکبیر درباره‌ی روزنامه و ارزش سیاسی و مدنی آن، به خوبی روشن بود و او از روزنامه‌های خارجی و روزنامه‌هایی که در دیگر کشورهای اسلامی مثل مصر و عثمانی(ترکیه) چاپ می شد، باخبر بود. امیرکبیر، از همان آغاز دولت خود، گروه و دستگاه ویژه‌ای برای گردآوری روزنامه‌های خارجی و ترجمه‌ی آنها تأسیس کرد. مباشر ترجمه‌ی روزنامه‌ها، “برجیس”انگلیسی بود و نگارش آنها به زبان فارسی، کار عبدالله ترجمه نویس بود. روزنامه‌ی وقایع اتفاقیه، از دل همین گروه بیرون آمد و شکل گرفت.

امیرکبیر برای خرید روزنامه، مشترکینی برای آن مقرر کرد: «هر کس در ایران دارای دویست تومان مواجب دولتی است، باید اجیر(=مشترک) یک نسخه روزنامه شده و در سال، دو تومانِ قیمت آن را بدهد.» امیر از این حد هم جلوتر رفت و برای بالا بردن سطح اطلاع و آگاهی ایلات و عشایر، خوانین محلی و ایل بیگیان (روؤسای ایل) را نیز مشمول اشتراک اجباری روزنامه قرار داد.

مدت زیادی طول نکشید که روزنامه وقایع اتفاقیه جای خود را در بین مردم باز کرد و بسیاری از مردم با رغبت، اسامی و نشانی خود را به روزنامه فرستادند و از تقاضا کردند که این روزنامه به قرار هفتگی برایشان ارسال گردد تا از مندرجات آن آگاهی پیدا کنند.   

·         آبله کوبی(واکسن آبله)

آبله کوبی از زمان فتحعلی شاه به ایران وارد شده بود اما قانون آبله­کوبی عمومی را میرزا تقی خان گذارد. برای آگاهانیدن مردم، در همه جا اعلام شد: «در ممالک محروسه(=ایران)، ناخوشی آبله عمومی است که اطفال را عارض می‌شود که اکثری را هلاک می کند، یا کور یا معیوب می‌شود. اشخاصی را که در کودکی آبله را درنیاورده‌اند، در بزرگی بیرون می‌آورند و به هلاکت می‌رسند، خصوص اهل دارالمرز (=به ویژه مردم مناطق مرزی)[…] اطباء چاره‌ی این ناخوشی را به این طور یافته‌اند که در طفولیت از گاو آبله برمی‌دارند و به طفل می‌کوبند و آن طفل چند دانه بیرون می‌آورد و بی‌زحمت خوب می‌شود.»

بنا به گفته‌ی یکی از دکترهای خارجی: «[…]امیر، رساله­ای در این باب (آبله کوبی) به ترجمه رسانید و چاپ کرد. و آبله کوبانی با حقوق کافی به ولایات فرستاد. این قانونِ [آبله کوبی]، در زمان امیرکبیر به شکل همگانی و اجباری می‌شود و ضمانت اجرای قانون، این بود که اولیای اطفالی که در آن قصور می‌ورزیدند، مورد مؤاخذه و جریمه قرار می‌گرفتند.»         

*     *     *

داستان:
اعتضادالسلطنه درباره ی همین مسئله‌ی آبله کوبی می‌گوید: «در سفر اصفهان، روزی در چهل ستون، امیر را برافروخته دیدم. گمان بردم که از سرحدی(=مرز) خبر بدی رسیده؛ اما معلوم شد که فرزندان صادق رنگ­آمیز و محمد کله­پز، از بیماری آبله مرده‌اند. امیر از آنان مؤاخذه کرد که چرا با وجود آن که دولت مایه‌ی آبله‌کوبی را فرستاده و در معابر هم جار زده‌اند که اطفال را آبله کوبید، قصور کرده‌اند؟ پس گفت: از هر یک پنج تومان گرفته، مرخص کنید و پول را در صندوق خاص خرج مریضان بگذارید. چون توانایی پرداخت آن را نداشتند، امیر دستور داد که از کیسه‌ی خودش این پول را به صندوق بدهند تا قانون اجرا شده باشد.     
بعد من به امیر گفتم: این [که] مطلبی نبود که این قدر شما را مشتعل کرده بود؟!      
امیر فرمود: شاهزاده، تعجب دارم که شما شنیدید دو نفر بی­جهت تلف شدند و به شما تأثیر نکرد.       
از این سخن امیر من بسیار شرمنده شدم.»

 

منابع:

* “داستان هایی از زندگی امیرکبیر”، نوشته ی محمدرضا حکیمی، نشر دفتر نشر فرهنگ اسلامی

* “میرزا تقی خان امیرکبیر”، نوشته‌ی مریم نژاد اکبری مهربان، نشر کتاب پارسه.