در این شب: دیدار
تصویر یک تولد
خوابش سبک شد. صدای نفسهایش را میشنید، گرم و مداوم. نیمه شب بود. به رسم همیشه غلتی و نوازشی و سپس هر دو آرام به خواب میرفتند، اما این بار دستش نوازشگاهی نیافت. چشمها را که از پس شبهای متمادی به خواب رفته بود به سرعت باز کرد، اما باز هم جای خالی؛ همان جای خالی که این شبها خواب را از چشمانش ربوده بود. از جایش بلند شد و نشست. پاهایش از تخت آویزان شد. هر دو دست را در موهایش فرو برد؛ آیا این کابوس پایانی داشت؟ احساس کرد اگر روزی این کابوس تمام شود، عمر او نیز به پایان خواهد رسید، چون با اتمام این کابوس میبایست خلأی بزرگ در درونش پدیدار شود، خلأی به بزرگی نبودن او چرا که آن زمان مطمئن میشد که او مرده است پس مرگ خودش نیز فرا میرسید.
پیش از این هرگاه در میانه شب بیدار میشد تصویر کسی را میدید که حتی با چشمان بسته نیز او را فرا میخواند. گویی آن لحن آرام و جدی در روز، با تمام وجودش عجین شده بود و شب نیز دعوت خودش را داشت.
فکر کردن به آن معصومیت و جدیت، خستهترش میکرد. قرارشان این نبود. یادش افتاد به زمانی که با همان مهربانی همیشگی، دستهایش را گرفته بود و در حالی که در چشمانش نگاه میکرد، خوابش را تعریف کرده بود، نیمه شب بود.
گفته بود: «نوزاد را به دستت دادم. طفلمان را که در آغوش گرفتی، به راه افتادم. چند باری در میانه راه به عقب برگشتم و نگاهتان کردم. در هر نگاه احساس میکردم کودک در آغوشت بزرگتر میشود. طناب را که به گردنم انداختند احساس سنگینی نداشتم. نگاهتان کردم»، و دستهایش را فشرده بود.
آهی کشید. احساس کرد شاید اگر کودکی از او به یادگار داشت کودک را میبویید و این کابوس … اما او کودک را هم با خود برده بود. و حالا، تنهای تنها، چه میبایست میکرد؟!
دشمن در میان خانه بود. جنگ تمامی نداشت، کابوس تمامی نداشت و تنها دلخوشیات را هم از تو میربودند، به همین راحتی. و این زمانه لعنتی، خیرهخیره و در سکوت به تو نگاه میکند، گویی که این تنها مصیبت توست، و باید برای آن چارهای بیندیشی.
مرد شروع کرد به راه رفتن. هستیاش را کلافی کرده بود و در این رفت و آمد به دور خود میپیچید. چه شبهایی که به قصد مبارزه، او را تنها گذاشته بود، اما اینک خودش تنها بود. به ابعاد اتاق نگاه کرد، چقدر اتاق کوچک بود. با خود اندیشید یعنی تمام این سالها اتاق به همین کوچکی بوده است؟ اما نه، وقتی او بود اتاق بزرگ بود به بزرگی تمام هستیاش! ولی حالا احساس میکرد دیوارهای اتاق هر لحظه تنگتر میشوند. احساس خفگی میکرد و میبایست برای این فشردگی کاری میکرد. چشمانش بیدلیل به دنبال چیزی به دور اتاق گشت. باید نشانهای از خودش به جای گذاشته باشد. در اتاق وسایل چندانی نبود. چشمانش به سرعت از میز کوچک کنار تخت و لبه پنجره عبور کرد و نگاهش به تصویر روی دیوار افتاد. تصویر درست در مقابل تخت بود. کودک، آرام در آغوش مادر شیر میخورد و نگاه مادر با مهربانی او را مینگریست. با خود اندیشید چرا از میان همه تصاویر، آن روز این تصویر را در آن مغازه انتخاب کرده بود؟!
اتفاقات آن روز را دقیق به یاد داشت. تمام روز را در کنار یکدیگر بودند، شاد و خوشحال، و جنگ، شاید نبود. نه، بود ولی ضربانش کند شده بود و در پس آن همه زیبایی دیده نمیشد. طلوع آفتاب را شانه به شانه یکدیگر در حالی که روی سبزهها بر تپهای نشسته بودند، نگریستند. از مسیر کنار رودخانه عبور کرده و ترانه خوانده بودند و گاهی مسیر را همچون کودکان و یا شاید آهو برگان، یک پا و دو پا پیموده بودند. نسیم نیز تمام این لحظههایشان را با دمیدن روحی دلنشین، پر کرده بود.
و باز اندیشید؛ با وجود این همه زیبایی، هنگام بازگشت از دامنه تپه وقتی به آن مغازه کوچک رسیده بودند، چرا از میان آن همه تصویر، چشمش که به این یکی افتاد جلوی آن ایستاده بود؟
سعی کرد خودش را جای او بگذارد. احساس میکرد بعد از گذراندن چنین روزی میبایست آن تصویر را انتخاب میکرد که دو معشوق دست در گردن یکدیگر همچون دو بال پروانهای کوچک، پیشاپیش صحنهای عظیم از آسمان و کوه، پشت به بینندگان در گوشهای از تصویر دیده میشدند. تصویر آنچنان زنده بود که نمیشد فهمید نقاش، آن تصویر را برای مخاطبان کشیده یا از چشم آن دو معشوق تصویر کرده است.
وقتی زن ایستاد، مرد با خود فکر کرد که این تصویر چشمانش را پر کرده است اما زمانی که دستش را به سمت تابلوی مریم و فرزند شیرخوارهاش برد، تعجب کرده بود.
چشمان زن میدرخشید اما این درخشش با زمانی که روبروی طلوع بوسیده بودش تفاوت داشت. زن با همان درخششی که آن روز برای نخستین بار در چشمانش دیده میشد، به او نگریسته بود و گفته بود: «میتوانیم بخریمش؟ شاید آخر هفته کم بیاوریم ولی میتوانیم وعده غذای دریاییِ آخر هفته را حذف کنیم. حالم بهتر شده.»
بیمار بود و وضعیت جسمی مناسبی نداشت و این وعده غذای خاص آخر هفته برایش لازم بود. اما با این وجود نمیشد از خواستی که چنان شوری در او ایجاد کرده بود به راحتی گذشت.
تصویر را خریده بودند و اکنون درست روبروی او به دیوار چسبیده بود. به تصویر خیره مانده بود. نگاه مریم، فرو افتاده بر کودک، شاید درست همان درخششی را داشت که چشمان معشوق در آن روز. و کودک آرام شیر میخورد.
از آن روز درخشش چشمانش متفاوت شده بود. گاهی ابدی مینمود و آنقدر نگاهش عمیق و بیانتها میشد که مرد احساس میکرد این چشمها او را با خود به جایی میکشاند، جایی که هنوز نمی شناختش.
جسمش هر روز تحلیل میرفت اما حرکاتش چابک و نرمتر میشد. به پرندهای کوچک میمانست که روی ابرها راه میرود. زمان راه رفتن نمیشد حرکاتش را تشخیص داد، در عین چابکی به پری میماند که نسیمی آن را به این سو و آن سو می برَد.
مرد هر شب تا زمانی که در خانه بود با چشمان مراقبش، حرکات زن را دنبال میکرد. زمانی که کارهای روزانه تمام میشد، زن همچون پرندهای که شاخههای خشکیده را از همه جا جمع میکند تا با آن خانه بسازد و بارها به سمت آشیانه پرواز میکند، از این سو به میرفت و همه چیز را سر جایش قرار میداد و پس از بارها رفت و آمد درست در همان اتاق کوچک، در لانهاش فرود میآمد.
شبهایی که مرد خانه نبود، پرواز زن را بیحضور او در آسمان خانه شان، در آسمان شهر احساس میکرد و زمانی که پلکهایش خسته میشد، او نیز آرام فرود میآمد.
همانطور که در خیال پرواز میکرد و به تصویر مینگریست احساس کرد خط نوشتهای پایین آن اضافه شده که پیش از این وجود نداشت. با اشتیاق به سمت تصویر خیز برداشت. دست خط او بود؛ نامه معشوق، آنچه در پیاش بود. زیر تصویر نوشته شده بود:
و چون آن زن گفت: «پروردگارا! آنچه در شکم خود دارم، نذر تو کردم تا آزاد شده از دنیا و پرستشگر تو باشد …»
پس پروردگارش مریم را با حسن قبول پذیرا شد و او را نیکو بار آورد.
…
پس مریم بر او آبستن شد و با او به مکانی دور افتاده پناه جست تا درد زایمان او را به سوی تنه خرمایی کشانید …
پس از زیر پای او ندا داد که غم مخور، پروردگارت از زیر پای تو چشمه آبی پدید آورده است. و بخور و بنوش و دیده روشندار و به هر آنکه دیدی بگو: «من برای رحمان روزه نذر کردهام و امروز با انسانی سخن نخواهم گفت.» …
و به طفل اشاره کرد. کودک گفت: «منم بنده خدا …»
احساس کرد چیزی در اتاق جریان دارد که پیش از این هرگز آن را نمیفهمید. چیزی که شاید پیش از این شبهای تنهایی معشوق را پر کرده بود. صورتش خیس شده بود. چقدر آرام بود و او به بودنش چه اندازه مشتاق …
کودک هنوز آرام شیر میخورد. حس کرد چه اندازه به حضور این کودک محتاج است؛ کودکی پرهیز داده شده از غیر، طفلی مالِ او، طفلی که بیگناهیشان را فریاد میکرد. فضای سینهاش تنگ شده بود و گنجایش قلبش را نداشت. دلش میخواست پنجره را باز کند و بر فضای سرد و خفته در ترس و اندوه شهر فریاد بزند و طفل را به یادشان بیاورد. طفلی که برای بالیدنش مبارزه با سیاهی را آغاز کرده بودند اما حالا سیاهی مانده بود و طفل … .
غم راه گلویش را بست. هجوم این افکار رمقش را گرفت. باد خنک بیرون پنجره، حالا تنها بر صورتش زخم می زد. . خودش را روی تخت رها کرد. کاش میشد این نفَس آکنده از درد، دیگر از سینهاش بیرون نیاید. پلکهایش از حرارت تب میسوخت. قطره اشکی از میان چشمان بستهاش بر گونهها غلتید. احساس کرد معشوق پلکهای بستهاش را میبوسد. آرام چشمانش را باز کرد، کودک هنوز شیر میخورد.
اتاق دیگر کوچک نبود. نیرویی عظیم آن را از کل این سرزمین خاموش جدا میکرد. چند لحظه پس از عبور هجوم تب، روی تخت نیم خیز شد. صورت و تمام تنش خیس بود. احساس کودکی را داشت که پس از مدت زمانی تنبیه و دوری از مادر، از پس آن همه گریه و بیتابی، اکنون چنان آرام شده که لبخند میزند.
از پس نیروی بازیافته این بار با اشتیاقی بیشتر به گوشه گوشه اتاق نگاه کرد. گویی تمام وجودش چشم شده بود تا قطره آب حیات بخشی را بیابد. گم گشتهاش پیدا شد. دفترچه کوچکی روی میز کنار تخت بود. دستان بیرمقش را روی میز سُر داد و انگشتان یخ زدهاش چون به دفترچه رسید جان گرفت. گرمای حضور معشوق در آن جریان پیدا کرد و به قلبش رسید. دفترچه را برداشت. حس کودکی را داشت که از ویرانی کاشانه، جان سالم به در برده و اکنون تنها یادگار مادر مردهاش را به سینه میچسباند و اشک میریزد. احساس میکرد عزیزترین و مقدسترین شیء جهان را در میان قلب و دستانش گرفته است. دلش نمیآمد دفترچه را باز کند. باید برای گشودنش مناسکی را میپیمود.
این عزیزترین شیء جلد قهوهای پوسیدهای داشت و برگههایی که با نگاه کردن از کنار دفترچه، چروکیده و چین خورده به نظر میرسید. برگههایی خیس خورده احتمالا از اشک، و اکنون در این شب بر این چین خوردگیها افزوده میشد.
دفترچه را محکم به سینه چسباند و سپس بوسید. با انگشتانش به آرامی آن را لمس کرد، چونان انگشتی که سحرگاهان بر گونه معشوق گذر میکند تا او را بیدار کند. دفتر چه را از میانه گشود. در ابتدای صفحه پیش رو اینگونه نوشته شده بود:
آنگاه که به آن زن گفتیم: «کودکت را شیر ده و به آب انداز و مترس و غم مخور که ما او را به تو بازخواهیم گرداند.»
نوری از پنجره به صورتش افتاد، گویی کسی صدایش زده باشد. همانطور که روی تخت دراز کشیده بود رویش را به سمت پنجره گرداند. دستش را به سمت پنجره به حالت دعا بالا گرفت به گونهای که گویی ماه در گودی دستش نشسته باشد. همانطور که به ماه نگاه میکرد به "او" خیره شده بود و گویی از نگاه او همه این شب را میدید؛ تصویر دو معشوق که با هم رو به هستی ایستاده و به عظمت آن مینگریستند، تصویری که با درخشش چشمان مادر و رؤیای چشمان به خواب رفته کودک، یکی شده بود. تصویری که آن روز نفهمیده بود اما در این شب شاید کمکم داشت میفهمید.
شب در حال عبور بود. احساس میکرد رمق از دست رفتهاش باز میگردد. شوری در وجودش جوانه زده بود که قلبش را گرم کرد و در دست و پایش به امید تبدیل میشد. احساس کرد معنای مبارزه را تازه فهمیده و برای طلوع فردا لبریز از اشتیاقی وصف ناپذیر است.
همانطور که دستش به سمت آسمان بود احساس کرد ماه در حال حرکت در آسمان، کمکم از نوک انگشتانش عبور میکند. تنها نسیمی لازم بود تا ماه را از سرانگشتانش در آسمان رها کند. عشق تمام آن سالهای معشوق را تازه میفهمید. چیزی که مال او بود و نبود، در آسمان آرام رها میشد.
در این شب: ملاقات
بادی سرد از میان بوتهها زوزه میکشید و نزدیک میشد؛ گویی صفیر گلولهای که به انسان نزدیک میشود و با تمام وجود میتوان احساس کرد که کجا را نشانه گرفته، ولی چنان نزدیک است که تنها میتوان به انتظار رسیدنش نشست.
تاریکی همه جا را فراگرفته بود. اصلا نمیدانست چه مدت در آنجا و با آن حال روی زمین افتاده است. تنها حس میکرد رطوبتی سرد همه بدنش را دربر گرفته؛ رطوبتی که با وجود کرختیِ بدنش، دیگر حتی نمیدانست به خاطر زمین گِل آلود است یا خونی که از بدنش رفته. برایش چندان تفاوت نداشت، چرا که سنگینی چیزی را بر بدنش حس میکرد که در واقع زیر آن مدفون شده بود. حالا که نمیتوانست تکان بخورد چه تفاوتی داشت که بفهمد کجای بدنش زخمی شده و چه مقدار خون از بدنش رفته است.
همه جا تاریک بود. شب، همچون بختکی بر روی او افتاده بود و کمکم احساس میکرد که فشار حضور این بختک، نفس کشیدنش را متوقف خواهد کرد. از وقتی چشم بازکرده بود سیاهی بود و سیاهی. شاید چند ساعت یا چند روز همانجا افتاده بود اما از بوی بدی که به مشام میرسید میشد حدس زد سنگینی وزنی که بر او افتاده، جنازه همرزمی است که طی چندین روز متعفن شده است.
دهانش خشک و نفسش بویناک شده بود. گلویش از التهاب میسوخت و بقیه اعضای بدنش را دیگر حتی حس نمیکرد. خواست تکانی به خود بدهد اما نتوانست. به رو، بر زمین افتاده بود و صورتش بر روی گل و لای قرار داشت. شاید اگر رویش به آسمان بود اوضاع کمی بهتر میشد. آسمان، همیشه برایش پر از خاطره بود از کودکی تا همین … شاید چند شب پیش که درست نمیدانست چند شب از آن زمان گذشته است. زیر همین آسمان نامه نوشته بود. زیر همین آسمان احساس کرده بود ماهی که او را نگاه میکند به معشوق نیز نظاره کرده است، و درست زیر همین آسمان حس کرده بود چقدر به یکدیگر نزدیکند و زمین که چه خوش خیال فکر میکند با فاصلههای زمینی میتواند نزدیک شدگان آسمان را از یکدیگر دور کند.
آسمان را نمیدید اما یادش به آن روز افتاد. گوشه اتاق نشسته بود و چیزی، شاید شرم، شاید حضور دیگران یا شاید … نگذاشته بود که روبروی او بنشیند. دوستش داشت، از دیدنش سیر نمیشد، اما در این فضا مجال تماشا نداشت. دلش تنگ شده بود، لَک زده بود برای یک لحظه به تماشا نشستنش، ولی نمیشد. لبخندی زد، یادش به پسر بچههایی افتاد که برای دیدن غیر مستقیم کسی، آینه را به گونهای در دست میگیرند که عکس او در آینه نقش ببندد.
عاقبت، کاری را که میبایست انجام می داد به سرانجام رسانید. معشوق بیرون اتاق نشسته بود و سخن میگفت، اما نه، ترانه میخواند. کودکی که در چند قدمی در نشسته بود به معشوق او نگاه میکرد، کودکانه و صمیمی. از گوشه اتاق، چشمش را به چشم کودک دوخت. معشوق به تمامی در چشم کودک نشسته بود. تمام وجودش تماشا شد، مهمانی مهیا بود.
…
چشمانش را که بسته بود، بار دیگر باز کرد. درست در چند قدمی صورتش که تا نیمه بر خاک بود، چشمانی میدرخشید. چشمها از آنِ دوستی بود که معشوق او را دیده بود. چشمان دوستی که حالا باز مانده بود رو به افق، و نور درخشندهترین ستاره آسمان در آن میدرخشید؛ برقی به درخشش چشمان معشوق.
نگاهشان کرد. گویی زنده بودند و تا انتهای عالم، هستی در آنها موج میزد. آسمان به تمامی در چشمانش نشسته بود. همانگونه که آن روز معشوق را در نگاه کودک دیده بود، به چشمان دوستش خیره شد. لبخندی زد. قطره اشکی از گوشه چشمان معشوق بر گونهاش غلتید.
آسمان مینگریست.