فایل قابل چاپ حکایت‌های تاریخی مجموعه‌های 1 تا 3

شاه شما بر فرشته‌ها حکومت می‌کند و من بر شیطان‌ها!

«روزی سفیر اسپانیا که دن سیادا سیلوا فیگوروا نام داشت به اتفاق شاه‌عبّاس از خیابان می‌گذشت. در بین راه اجساد بی‌دست و پای بسیاری از محکومین مجازات‌های هولناک شاه‌عبّاس را مشاهده کرد که در خیابان افتاده و کسی نبود تا آن اجساد را به خاک بسپارد. شاه رو به سفیر کرده و گفت: نظر شما راجع به این اجساد چیست؟
سفیر بدون تردید گفت: بسیار ستمگرانه است.
شاه خندید و گفت: شما به دستور عقلتان صحبت می‌کنید؛ ولی فراموش نکنید که شاه شما بر فرشتگان حکومت می‌کند و من بر شیطان‌ها!»[1]

کلیدواژه: عدل و ظلم، بهانه‌های ستم

به او عدالت یاد بده!

«داستان‌نویس فرانسوی ژان اکار در رُمان خود «مورن مغربیها» داستان مرد بی‌سوادی را بازگو می‌کند که پسر یازده ساله‌اش را پیش یک جرّاح بازنشسته‌ی نیروی دریایی می‌برد و از او می‌خواهد که به بچه‌اش چیزکی درس بدهد. جرّاح می‌پرسد: «می‌خواهی چه یادش بدهم؟»
مرد پاسخ می‌دهد: نمی‌دانم؛ امّا دلم می‌خواهد مثل من نشود که به زور سواد خواندن دارم و با یک آدم وحشی فرق چندانی ندارم.
جرّاح پاسخ می‌دهد: خوب، بچه‌ات خواندن و نوشتن می‌داند؟
مرد می‌گوید: بله، سه نوع «آر» (R) را می‌شناسد.
جرّاح می‌گوید: خوب، می‌خواهی چه کاره بشود؟
پدر نتوانست پاسخی بدهد. جرّاح گفت: امّا حتماً نقشه‌ای برای آینده‌ی بچه‌ات داری. می‌خواهی سرباز بشود، کشاورز بشود، شکارچی بشود، یا باغبان؟ هر تصمیمی داری بگو تا من درس‌هایم را طبق آن بدهم.
پدر پس از تردیدی طولانی چیزی را که می‌خواست یافت و سرانجام گفت: به او عدالت یاد بده!
آری، این آدم معمولی که گرچه نادان بود، ولی هوشمند بود و خلقیّات درستی داشت، با عقل سلیم خود درمی‌یافت که تصمیم‌گیری در مورد شغل آینده‌ی کودکی یازده ساله بی‌جاست. وقتی که بچه بزرگ شد و ذهن خویش را شناخت، خود می‌تواند تربیت تخصصی‌اش را به دست آورد؛ امّا به چیزی نیاز دارد که از آن فرهنگ فکری که با شناخت سه نو «آر» آغاز می‌شود، ضروری‌تر است. پرورش اخلاقی [عدالت‌خواهی] است که می‌تواند از او، وقتی که بزرگ شد، انسان شریفی بسازد.»[2]

کلیدواژه: عدالت، آموزش، انتخاب رشته

قصّه‌ی رنج بزرگ دهقانان ایرانی

در طول تاریخ ایران هیچ قصّه و حکایتی دردناک‌تر از رنج دهقانان این سرزمین نیست. دهقانان روزها در زیر آفتاب سوزان رنج می‌بردند و زحمت می‌کشیدند؛ امّا حاصل رنج آنان به جیب مالکان که مورد حمایت حکومت‌ها بودند، می‌رفت و صرف عیش و نوش آن‌ها و مأموران دولت می‌شد.
دهقانان گذشته از آنکه بخش مهمّی از محصولات خود را در اختیار مالکان قرار می‌دادند، مجبور بودند بخش دیگری از آن را به عنوان مالیات به مأموران دولتی بدهند. در طول تاریخ مردان بزرگی برای رهایی دهقانان قیام کردند؛ امّا قیام آنان اغلب به وسیله‌ی مالکان، قدرت‌های محلّی و یا پادشاهان سرکوب می‌شد.
دکتر محمّد مصدّق در زمان حکومت کوتاه خود، لایحه‌ی «لغو عوارض کشاورزان» را به تصویب رساند و در این لایحه ذکر شده بود که هرگاه مالکان به عنوان باج و خراج از رعایای خود مرغ، جوجه، پنیر و ماست و امثال آن بخواهند، تحت تعقیب قرار گیرند.
بعد از کودتای 28 مرداد سال 1332 و سقوط حکومت ملّی مصدّق، یک‌بار دیگر مجلسی فرمایشی که ترکیبی از مالکان بزرگ و طرفداران شاه بود، به نام «مجلس شورای ملّی» تشکیل شد. در این مجلس، یکبار دیگر لایحه‌ی «لغو عوارض کشاورزان» که دکتر مصدّق قبلا با استفاده از اختیارات خود به تصویب رسانده بود، مورد رسیدگی (!!) قرار گرفت.
این لایحه مدّت‌ها در مجلس شورای ملّی مورد بحث بود و سرانجام قرار شد کمیسیونی مرکّب از تعدادی از نمایندگان مجلس شورا و مجلس سنا که اکثر آن‌ها از مالکان بزرگ بودند، به این امر رسیدگی کند. یکی از نمایندگان شرکت کننده در این کمیسیون سپهبد امیر احمدی، مالک بزرگ، بود. […] همین که لایحه قرائت شد، سپهبد امیراحمدی به شدّت مداد را روی میز زده و فریاد برآورد: این عوام‌فریبی‌ها را بیندازید دور!
همه هاج و واج ماندند. اعتراضات سپهبد احمدی قطع شدنی نبود. با وجودی که جلسه‌ی کمیسیون سرّی و خصوصی بود و درهای اتاق نیز بسته بود، نمایندگانی که در سرسرا بودند و همچنین پیشخدمت‌ها، از صدای دو رگه‌ی تیسمار و داد و بیدادهای او به خود آمده به طرف در ورودی کمیسیون کشور روی آوردند.
سپهبد احمدی که از ملّاکین معروف کشور بود، در دنباله‌ی اعتراضات خود افزود: مصدّق السّلطنه این قانون را بی‌جهت به تصویب رسانده. مرغ مال مالک است؛ جوجه هم مال مرغ است؛ تخم مرغ هم مال مرغ است. چرا این همه مرغ، جوجه، گاو، گوسفند، شیر، پنیر و روغن را رعایای دهات تصاحب کنند و به مالک چیزی نرسانند؟
جمال امامی و سناتور سعید مهدوی، اعتراضات سپهبد امیراحمدی را مورد تأیید قرار دادند و جمال امامی گفت: اصلا این لایحه را در سبد باطله بیندازیم.»[3]

کلیدواژه: مصدّق، عدل و ظلم، دهقانان، کشاورزی

به خاطر این پزشک شدم تا از آلام و رنج‌های انسان‌ها بکاهم

در سال 1948 یکی از پزشکان معروف آمریکا تصمیم گرفت از پنجاه پزشک مشهور سؤال کند: شما چرا پزشک شدید؟ چرا از میان صدها حرفه‌ی مختلف، طبابت را انتخاب کردید؟
از میان جواب‌های رسیده، دو پاسخ توجّه او را سخت جلب کرد و پزشک مشهور در جزوه‌ای آن‌ها را انتشار داد: سامرست موام ادیب و پزشک مشهور انگلیسی در پاسخ نوشت:
«حرفه‌ی پزشکی [ابتدا] مورد علاقه‌ی من نبود؛ امّا به من این فرصت را داد که بتوانم در شهر عظیمی مانند لندن زندگی کنم و تجربیّاتی به دست آوردم که بعدها در نوشته های من بکار رود. من با چشم خود دیدم که انسان چگونه جان می‌سپارد و چطور درد و رنج و ملال را تحمّل می‌کند. دیدم که چطور خطوط تیره‌ی ناامیدی و یأس بر روی صورت‌ها نقش می‌بندد و اثر باقی می‌گذارد. من ‌این‌ها را دیدم و شرح آن‌ها را در نوشته‌های خود منعکس کردم. به عقیده‌ی من هیچ تجربه و کوششی برای یک نویسنده بهتر از چند سال طبیب بودن نیست…»
دکتر آلبرت شوایتزر آلمانی که نیمی از عمر خود را در جنگل‌ها و صحراهای آفریقا برای نجات بیماران و هدایت سیاهپوستان گذرانده بود، در جواب نوشت:
«وقتی دیدم بیماران به علّت ابتلای به انواع امراض رنج می‌کشند و احتیاج به طبیب و پرستار دارند تا بتوانند آلام و بدبختی‌های خود را فراموش کنند، تصمیم گرفتم پزشک شوم و اینک از شغل خود بی‌نهایت خوشحالم؛ زیرا از این طریق، بدون احتیاج به حرف زدن می‌توانم بار اندوه دیگران را سبک کنم و احیاناً زندگانی را به انسان‌هایی محروم باز گردانم. در این حرفه من بهتر می‌توانم درباره‌ی عشق به خدا و مذهب سخن گویم. حقیقت را از حرف به عمل درآورم و جهان اندیشه را به واقعیّت اتّصال دهم.»[4]

کلیدواژه: پزشکی، انتخاب شغل، انسان‌دوستی، محبّت

نور چشمی‌ها را از اطراف خودت دور کن

جبله یکی از یاران بافضیلت پیامبر اسلام صلّی الله علیه و آله بود و از فقهای صحابه بشمار می‌رفت. وی مردی صریح بود و با متجاوزان به حقوق مردم با صراحت سخن می‌گفت و به قول طبری مورّخ معروف، اوّلین کسی بود که با سخنان تند و خشن به عثمان اعتراض کرد. طبری درباره‌ی شیوه‌ی رفتار جبله با عثمان حکایت‌هایی را نقل می‌کند که داستان زیر از آن جمله است:
«روزی جبله در میان گروهی از افراد قبیله‌ی بنی سعد نشسته بود و زنجیری در دست داشت. عثمان که از آنجا عبور می‌کرد، به آنان سلام کرد. چند تن از میان آن گروه جواب سلام او را گفتند. جبله با تعجّب نگاهی به آن‌ها افکند و سپس گفت: چرا جواب سلام کسی را می‌دهید که این همه‌ اعمال خلاف مرتکب می‌شود؟
و سپس رو به عثمان کرد و گفت: باید این نور چشمی‌ها و اطرافیان فرصت‌طلب را که جز به منافع خویش به چیز دیگری نمی‌اندیشند، از اطراف خود طرد کنی؛ وگرنه این زنجیر را به گردنت خواهم انداخت.
عثمان گفت: کدام نور چشمی‌ها؟ من برای انجام دادن کارها افراد شایسته را انتخاب می‌کنم.
جبله گفت: آیا مروان، معاویه، عبدالله‌بن عامر و عبدالله‌بن سعد را به دلیل شایستگی انتخاب کرده‌ای؟
عثمان که در برابر سخنان نافذ و اعتراض منطقی او پاسخی نداشت، آن محل را ترک کرد. از آن روز به بعد اعتراض‌های مردم علیه حکومت عثمان اوج گرفت و مردم نسبت به او جری گشتند.»[5]

کلیدواژه: عدل و ظلم، سکوت، تبعیت و اطاعت

ما غذا نمی‌خوریم تا تو بازگردی

«گویند روزی از روزها در خانه‌ی شیخ هادی نجم‌آبادی سورچرانیِ فقرا بود. برای هر سه نفر یک سینی خوراک از درونیِ خانه به بیرونی بردند. سینی‌ِ جداگانه‌ای در پیش آقا نهادند. از قضا یکی از اعیان شهر که مهمان ناخوانده بود به دیدار شیخ آمد و در کنار سفره‌ی وی نشست. ناگاه بینوایی هم از در درآمد و منظره‌ی سینی خوراکی‌ها را دید که هر سه نفر دور یک سینی نشسته بودند و فقط سینی خوراک آقا دونفری بود. [مرد بینوا] برای تکمیل حدّ نصاب، رفت در کنار آن ثروتمند نشست. مرد اعیان دید عجب غلطی کرده و در چه صحنه‌ی [قابل] تماشایی گرفتار شده است. به خاطر نداشت که در همه‌ی عمر با یک بیچاره یا بینوایی همنشین شده باشد تا چه رسد که هم‌خوراک بشود. [امّا] شیخ به این شؤونات اعیانی و جاه و مقام ظاهری توجّهی نداشت و پشت پا به همه‌ی تشریفات زده و او را هم مانند خود در ردیف بینوایان و ولگردان شهر در کنار هم قرار داده و همه برادروار هم‌خوراک شده [بودند]. مرد اعیان [برای نجات از آن مخمصه] فکری کرد و تدبیری نمود و سپس به مرد بی‌سر و پا که در کنارش نشسته بود گفت: آیا تو تنها زندگی می‌کنی؟
مرد تیره‌بخت جواب داد: نه، مادر پیری دارم که ناتوان و عاجز است.
آن مرد اعیان قسمتی از خوراک را در ظرفی جدا ریخت و یک تومان هم از کیسه‌ی لئامت خود بیرون آورد و بر آن گذاشت و به فقیر داد و گفت: برخیز و این‌ها را به نزد مادرت ببر و با هم غذا خورید که ثواب دارد.
و [به این ترتیب] بیچاره را از کنار سفره‌ی دیگری بلند کرد. شیخ که این منظره را دید [سربرداشت و] گفت: آی عمو، غذا و پول را به مادرت برسان و آن سهم مادرت است؛ زود بیا اینجا. ما غذا نمی‌خوریم تا تو [بازگردی] و با ما هم‌خوراک شوی. معطل نشو، زود بیا؛ خان گرسنه است.
[مرد] تیره‌بخت شادان و خندان خود را به مادر پیرش رسانید و ماجرا را گفت و آنگاه دوان‌داون بازگشت و در خوراک با آقا و اعیان شریک شد. گدایان، آخوندها و اعیان همه در کنار بزم محبّت و روحانی شیخ هم‌خوراک شدند و مانند مسلمانان پاک‌نهاد ساعتی از قید شؤونات و تشریفات خسته کننده‌ی طبقاتی آسوده شدند؛ چون همه از خاکیم و به خاک می‌رویم. ولی بر آن مرد اعیان چه گذشت، خدا می‌داند.»[6]

کلیدواژه: فقر، سادگی، تکبّر و خودپرستی

آتیلا هم می‌پنداشت که از طرف آسمان به تصرّف جهان مأمور شده است

آتیلا بدون تردید یکی از چند خون‌آشام تاریخ بشر است. او که رئیس یکی از قبایل مغول به نام «هون» بود در حدود سال‌های 406 تا 453 میلادی زندگی می‌کرد. هون‌ها بعد از آنکه از چینی‌ها شکست خوردند به سوی باختر رفتند. بخش عمده ای از این طایفه‌ی وحشی در سرزمینی که امروزه به نام هُنگری (یا مجارستان) معروف است، اقامت گزیدند و از آنجا امپراتوری‌های روم غربی و روم شرفی (قسطنطنیّه) را مورد تهدید قرار دادند. افراد این طوایف مردمی بودند کاملاً وحشی و خونخوار، و به هر نقطه‌ای که پای سواران هون می‌رسید مردم آنجا با شتاب از برابر آن‌ها می‌گریختند و آبادی‌ها را خالی می‌کردند. آنان در حمله به امپراتوری روم غربی، ابتدا به سرزمین بالکان تاختند و چنان ویرانی به بار آوردند که گفته‌ی معروف «هر جا سُمّ اسب آتیلا گذشت دیگر علف در آنجا سبز نخواهد شد» از آن زمان در تاریخ معروف گردید. در حملات هولناک این قوم وحشی بیش از هفتاد شهر به کلّی ویران گردید و به فرمان آتیلا هزاران هزار نفر از اهالی این شهرها بی‌رحمانه قتل عامّ شدند. حیرت‌انگیز است که این فرمانده وحشی و خون‌آشام خود را «تازیانه‌ی خدا» می‌دانست و می‌پنداشت که از طرف آسمان‌ به تصرّف جهان مأمور گردیده است!!

کلیدواژه: ظلم و عدل، دروغ، دین، قدرت

آدمکشی که درد دین داشت!

نادرشاه افشار یکی از شاهان ظالم و بیدادگر ایران بود. وی در شش ساله‌ی آخر سلطنت دست خود را به جنایاتی آلود که به قول باستانی پاریزی گویی سزاوار آن است که مجسمّه‌ی او را (برای خدمات اوّلیّه‌اش) ابتدا از طلا بسازند و سپس آن را آتش بزنند. اقدامات نادر با لشکرکشی‌های بی‌حاصل و بی‌سود و مخارج گران و کمرشکن نظامی و قتل و غارت‌ها و از کلّه منار ساختن‌ها، برای مردم غارت‌شده‌ی ایران بلایی عظیم بود. وی هنگام لشکرکشی به هندوستان آنچنان قتل عامی در دهلی به راه انداخت که نظام‌الملک نایب‌السّلطنه «دکن» نزد او آمد و گفت:
دگر نمانده کسی تا به تیغ ناز کُشی/ مگر که زنده کنی مرده را و باز کشی
یکی از مورّخان درباره‌ی قتل عام دهلی می‌نویسد:
«سپاهیان ایران از بازار صرّافان تا عیدگاه قدیم شروع به کشتار نمودند و سلحشوران ایرانی(!!) به خانه‌ها و دکان‌ها حمله بردند و ساکنین آن‌ها را از دم تیغ گذرانیدند و آنچه قیمتی بود تاراج نمودند و بازار صرّافان و جواهریان راسته بازار و دکاکین تجّار و ارباب ثروت را چپاول کردند و ساختمان‌های بی‌شماری را یا منهدم و یا طعمه‌ی حریق ساختند.»
وی قبل از حمله به هندوستان به محمّدشاه، سلطان آن کشور، نوشته بود:
«به علیِّ مرتضی قسم که به غیر از دوستی و درد مذهب هیچ مقصودی نداشته و ندارم.»[7]

کلیدواژه: دین، تاریخ، نادرشاه، عدل و ظلم

لشکر دعا

«نادرشاه افشار زمانی که به سلطنت رسید حقوق هفتاد هزار طلّاب را که از دولت مواجب می‌گرفتند قطع کرد. رؤسای طلّاب نزد او بنالیدند که این‌ها لشکر دعا هستند؛ چرا باید سلطان نان آن‌ها را قطع کند و موقوفات آن‌ها را ضبط؟
نادشاه در جوابشان گفت: «وقتی شش هزار افغانی به ایران و پایتخت ایران غالب شدند آن‌ وقت دو کرور مخلوق اصفهان و صدهزار طلّاب علوم چرا جواب آن‌ها را ندادند؟»[8]

کلیدواژه: مال، دین، عدالت

شباهت به یاران رسول الله (ص)

«حسن بصری که از عارفان بود روزی یاران خود را گفت: شما ماننده‌اید به اصحاب رسول الله.
ایشان شادی نمودند. حسن گفت: به روی و به ریش، نه به چیزی دیگر، که اگر شما را بر آن قوم چشم می‌افتاد، همه در چشم شما دیوانه می‌نمودند؛ که ایشان مقدّمان[=پیشتازان] بوند و چون مرغ پرنده و باد وزنده بر اسبان رهوار می‌رفتند و ما بر خران پشت ریش مانده‌ایم.»[9]

کلیدواژه: تکبّر، دین

من قمارخانه باز نمی‌کنم که به اجازه‌ی شما نیازمند باشم!

«در سال 1305 [شمسی] مردی اهل سیاست به نام دکتر محسنی رئیس فرهنگ آذربایجان شد. این مرد در قمار سیاست خیلی ناشی بود و بصیرت لازم را نداشت. در نتیجه، نتوانست روحیّه‌ی آذربایجانی‌ها را بشناسد و محبوبیّتی میان آنان برای خود کسب کند.
علاقه‌ی آذربایجانی‌ها نسبت به زبان و ادبیّات فارسی نه چنان است که به اختصار بگنجد. آثار فارسیِ شعرا و نویسندگان و محقّقین قدیم و معاصر آن‌ها گواه صادق این حقیقت است. در این زمینه اگر از برادران فارسی زبان خود جلوتر نباشند، عقب‌تر نیستند.
پیش از آنکه دکتر محسنی به ریاست فرهنگ آذربایجان منصوب شود، ما معلّمین برای اینکه بچه‌های آذربایجانی بتوانند خواندن و نوشتن و حرف زدن فارسی را به آسانی و زود بیاموزند، دائماً در مشورت و تبادل نظر بودیم. خود نگارنده برای این منظور الفبایی به نام «الفبای آسان» تألیف کرد…
دکتر محسنی به جای اینکه سوابق و علایق فرهنگیان را تقدیر و تشویق کند، دستور اکید داد که در اداره‌ی فرهنگ، کارمندان با مراجعان و در مدارس مربّیان و شاگردان همه باید به زبان فارسی گفتگو کنند و گرنه از کارشان برکنار خواهند شد. گذشته از اینکه این کار یک تکلیف شاق و غیرعملی بود،‌ او نمی‌دانست که با صدور این دستور حق و علاقه‌ی تاریخیِ یک قوم بزرگ را انکار و حسّ میهن‌دوستیِ آذربایجانی را تحقیر و جریحه‌دار خواهد کرد…
روزی به فکر تأسیس کلاس برای کر و لال‌ها افتادم. به نظرم چنین می‌رسید که اگر رئیس فرهنگ از این نیّت من آگاهی یابد، به مناسبت اینکه در دوره‌ی ریاست او و به کمک او بنای یک مؤسسه‌ی تاریخی گذاشته خواهد شد، نظر او نسبت به من تغییر خواهد کرد. با این امید به دیدن او رفتم. وقتی غرض خود را درباره‌ی افتتاح کلاس برای کر ولال‌ها با او در میان گذاشتم، به خونسردی به من گفت: اگر تو چنین استعدادی در خود می‌بینی که لال‌ها را زبان‌دار کنی بهتر است که در باغچه‌ی اطفال به کودکان فارسی بیاموزی. ما به دبستان کر و لال‌ها احتیاج نداریم.
از کم لطفی رئیس سخت متأثّر شدم. بغض گلویم را فشرد. پا شدم و گفتم: «من قمارخانه باز نمی‌کنم که به اجازه‌ی شما نیازمند باشم. فوراً تابلو را خواهم زد. شما دستور بدهید پایین بیاورند.» و دیوانه‌وار در را به هم زدم و بیرون آمدم.
دو روز بعد تابلوی دبستان کر و لال‌ها را بالا بردم و هر روز در انتظار مزاحمت بازرسان فرهنگ بودم؛ ولی تا آخر سال کسی نیامد. من گمان می‌کردم رئیس بزرگواری کرده و مرا بخشیده است؛‌ ولی غافل از اینکه او در این مدّت مشغول اقداماتی بود که بر اثر آن در ایّام تعطیل، هم باغچه‌‌ی اطفال منحل و هم فکر دبستان کر و لال‌ها در جنین خفه شد.»[10]

کلیدواژه: عزّت نفس، حق‌طلبی، اطاعت و تبعیت

بوم‌ها و آدم‌ها

«تمثیلی از زبان شیخ شهاب‌الدّین سهروردی آمده که خیلی معنی‌دار است و در عین حال ترس‌انگیز. آن را در اینجا به اختصار نقل می‌کنم: وقتی هُدهُدی در میان بوم‌ها می‌افتد. هدهد به تیزبینی مشهور است و جغدها به کور بودن در روز. هدهد شب را در میان آن‌ها بسر می‌برد. صبح روز بعد می‌خواهد عزیمت کند. بوم‌ها به او می‌گویند: این چه بدعتی است که تو می‌آوری؟ چه عمل ابلهانه‌ای! مگر در روز کسی حرکت می‌کند؟ روز که همه جا تاریک است و چشم، چشم را نمی‌بیند؟!
هدهد بی‌خبر از همه جا جواب می‌دهد: عجب حرفی می‌زنید! چطور روز تاریک است؟ همه‌ی حرکت‌ها و کارها در روز می‌شود. نور خورشید بر همه جا تابیده است. از جغدها انکار که در روز کسی نمی‌بیند و از هدهد اصرار، که همه چیز در روز دیده می‌شود. سرانجام بوم‌ها به طرف او هجوم می‌آورند که این مرغ که نمونه‌ی کوری است، دم از بینایی می‌زند! و با منقال و چنگال می‌افتند به جان او. بخصوص ضربه‌ها بر چشم فرود می‌آید. دشنام می دادند و می‌گفتند که ای روزبین! زیرا که روز کوری در نزد ایشان هنر بود.
هدهد می‌بیند که دارد کور می‌شود و جانش نیز در خطر است؛ جز این چاره‌ای نمی‌بیند که چشم‌هایش را برهم بگذارد و بگوید: «من نیز به درجه‌ی شما رسیدم و کور گشتم!». آنگاه دست از او برمی‌دارند، و او تا زنده است چنین وانمود می‌کند که نابیناست.
امیدواریم که عالم کسانی از ما، در کار آن نیست که به عالم بومان شبیه گردد. امّا زیاد هم نمی‌توانیم روی آن قسم بخوریم؛ زیرا بحث بر سر روز بودن یا شب بودن، از هم‌اکنون گاهی خیلی داغ است.»[11]

کلیدواژه: همرنگی، حق‌طلبی

فتحعلی شاه و ملک الشّعرا

زمانی بود که فتحعلی شاه شعر می‌گفت و «خاقان» تخلّص می‌کرد. روزی قطعه‌ای از اشعار خود را بر فتحعلی خان صبا ملک‌الشّعرا خواند و از او پرسید که چطور است؟ ملک‌الشّعرا بی‌ملاحظه گفت که شعری است خالی از مضمون و پوچ.
خاقان مغفور چنان از این گفته برآشفت که امر داد ملک‌الشّعرای بیچاره را به اصطبل بردند و بر سر آخوری بستند و مقداری کاه پیش او ریختند. پس از مدّتی که خشم شاه فروکش کرد، صبا را عفو نمود و به حضور اجازه‌ی بار داد. مدّتی بعد که باز شاه شعری گفته بود، بر ملک‌الشّعرا خواند و رأی او را در آن باب خواستار شد. ملک‌الشّعرا بدون آنکه چیزی بگوید از جای خود برخاست و رو به طرف در حرکت کرد. شاه پرسید: ملک‌الشّعرا، کجا می‌روی؟
ملک‌الشّعرا عرض کرد: به اصطبل، قربان! شاه خندید و دیگر شعر خود را بر او عرضه نداشت.[12]

کلیدواژه: چاپلوسی، اطاعت و تبعیت

محکومان به بهشت می‌روند!

در طول تاریخ حاکمان و قاضیانی بوده‌اند که پس از دستگیری متّهمی، بدون تحقیق کافی فرمان قتل او را صادر کرده‌اند. بسیاری از آنان پس از آگاهی از حقیقت، با خونسردی شانه‌هایشان را بالا انداخته و گفته‌اند «مهم نیست! اگر اشتباهی شده محکومان به بهشت می‌روند!»

کلیدواژه: عدل و ظلم، توجیه ستم

ناصرالدّین شاه در حمّام پاریس

ناصرالدّین شاه سه بار به اروپا سفر کرد و خاطرات خود را در کتاب‌هایی به نام «سفرنامه‌ی فرنگستان» نوشت. مهدی اخوان ثالث در نوشته‌ای به نام «سفرنامه‌ی قبله‌‌ی عالم» از قول او مطلبی درباره‌ی خاطره‌ی حمّام رفتن نقل می‌کند که بسیار شیرین و جالب است. یکی از آن خاطرات را باهم بخوانیم:
«یکشنبه نهم رجب‌المرّجب از سال جاری یعنی سیچقان ئیل ترکی: امروز با استاد حسین مشتمالچی باشی و دیگر عمله‌ی حمّام همایونی در پاریس -‌معظم بلاد و عاصمه‌ی فرانس- پیش از ظهر به حمّام رفتیم. از حمّام‌های اینجا تعریف‌ها شنیده بودیم. مع‌التّعجّب نه در سر بینه و نه در نمبره‌ی خصوصی ما که خلوت بود، از اهالیِ پاریس احدی دیده نشد، چون می‌خواستیم با اهالیِ محل و بومیان فرانس قدری فرانسه صحبت کنیم. جز مترجم همایون هم‌صحبتی نبود که ناچار چند کلمه با او به فرانسه صحبت کردیم. مردکه با این‌همه پول که از این بابت می‌گیرد گذشته از تیول و سیورغال، نمی‌داند واجبی و سنگ‌پا و لنگ زیر سر و حتّی مشتمال را به فرانسه چه می‌گویند.
غرض، شنیده بودیم اینجا زن و مرد با هم به حمّام می‌روند و از طرف امپراتور و دولت و علمای اَعلام هیچ ممانعتی نیست. و همچنین شنیده بودیم که حتّی بچه‌های هشت نُه ساله‌ی فرانس هم مثل بلبل فرانسه حرف می‌زنند، بدون لکنت و لهجه‌ی مخلوط اجنبی که می‌گویند ما کمی داریم. باری، می‌خواستیم امتحان کنیم ببینیم آیا این امور صحّت دارد، یا مترجم همایون مثل بیشتر حرف‌هایی که می‌زند، از خودش درآورده، دروغ عرض کرده و فی‌الواقع افسانه‌ی واهی افواهی است.
غرض، در نمبره‌ی ما که احدی از اهالیِ خُرد یا بزرگ زن یا مرد دیده نشد. گویا قبلاً نوکرهای ما از قبیل صدراعظم و رئیس‌الممالک و سپهسالار و حاجی امام جمعه و غیرهم که جزء ملتزمین آفتاب انتساب ما به فرانس آمده‌اند، حمّام را قُرُق کرده‌اند که خدای نکرده چشم زخمی به وجود مبارک و میمون ما نخورد. استاد حسین مشتمالچی باشی که با او هم در ضمن مشتمال به فرانسه اوامری صادر می‌فرمودیم و بیچاره حیران و حاج و واج می‌شد و همین، اسباب انبساط خاطر همایون ما بود، الحق مشتمال مبسوط و مضبوطی عرض کرد. بعداً قدری هم دراز کشیدیم. یعنی به عزّ عرض سمع مبارک ما رسانیدند که گویا علی‌العاده مختصر چرتی هم زده باشیم؛ از قرار در حدود سه چهار ساعت، اگرچه خود ما ملتفت این فقره چرت مختصر نشده‌ایم.
مترجم همایون چرت قیلوله‌ی توی حمّام را نمی‌دانست به فرانسه چه می‌گویند. مرده شورش ببرد که حرام می‌کند نانی را که از این راه می‌خورد. مردکه‌ی بی‌شعور نفهم! از این بابت به او مختصری اوقات تلخی کردیم و قدری حرف‌های نامربوط زدیم؛ مخصوصاً [در] سربینه‌ی نمبره‌ی مخصوص جلوی عدّه‌ای از عمله‌ی حمّام به فارسی و فرانسه به او فرمودیم مردکه‌ی قرمدنگ هیچمدان پفیوز، که شاید تأدیب شود. بیچاره خیلی ناراحت و خجل شد و با شفیع آوردن مترجم حضور اعنی مؤدّب‌الدّوله مسیو ریشارخان، مترجم همایون با قسم و آیه به پیر و پیغمبر و به جقّه و سر مبارک ما می‌گفت اصلاً و ابداً مطلقاً چنین لفظ و معنایی در لسان فرانس وجود خارجی ندارد. با حیرت بسیار و تأکید مسیو ریشارخان که از بومیان فرانس است، کمی باور کردیم. امّا چطور ممکن است با این همه اختراعات و ترقّیات و قطار ماشین دودی و آیروپلان و غیره، برای چرت قیلوله‌ی توی حمّام، در لسان فرانس لفظی و کلمه‌ای نباشد؟ اگر اینطور باشد که مترجم همایون می‌گوید مع تأیید مترجم حضور که اهل فرنگ است و اهل‌البیت ادری بما فی‌البیت، فی الواقع لسان ناقصی است این لسان.
غرض، استحمام مفید میمنت تأییدی بود. وقتی از حمّام درآمدیم، سربینه خودمان را در آیینه قدری تماشا کردیم، خودمان از خودمان فی‌الواقع خوشمان آمد.»[13]

کلیدواژه: عصر قاجار، جهل

فهرستی از کلید واژه‌های مجموعه 3-1:

برده‌داری- زندگی غیر سیاسی- تقدیرگرایی- تبعیض نژادی- تاریخ – تبعیت و اطاعت- دین- دروغ- سیاست- طمع- ظلم و عدل- علم بی‌فایده(لاینفع)- عزّت نفس- فرصت طلبی- قدرت طلبی- ملّی شدن صنعت نفت- محافظه‌کاری دینی- مدح و چاپلوسی- موسی(ع)- محبّت- دنیا- بردگی- تملّق- آزادی بیان- سانسور و خفقان- محافظه‌کاری- عیب‌جویی- بهانه‌های ستم- عدالت- آموزش- انتخاب رشته- مصدّق- دهقانان- کشاورزی- پزشکی- انتخاب شغل- انسان‌دوستی- محبّت- سکوت- فقر- سادگی- خدا و دین- مشروعیت سیاسی- نادرشاه- مال- پراکندگی دل‌های اهل باطل- نقد دین‌داری- عزّت نفس- حق‌طلبی- تبعیت از ظالم- همرنگی- توجیه ستم- عصر قاجار- جهل- روان‌شناسی محافظه‌کاری- فهم عامیانه- نقد و انتقاد- جهل- عوام فریبی- حق و باطل فاطمی- روابط انسانی- قدرت- مبارزه با ظلم- خشونت- هدف و وسیله- نژادپرستی- تاریخ آمریکا- آزادی- امتداد حق در مسیر تاریخ- دانشگاه – علم و اخلاق- جنگ جهانی دوّم- نسل‌کشی – تختی- ورزش- عرفان- نقد فرهنگ- تعصّب- سنّت‌پرستی- روابط مبتنی بر پول- سواد- علم و دانش- تکبّر و خودپرستی- اخلاق- فاصله گرفتن از مردم- دوست‌ داشتن حیوانات- محیط زیست- حق طلبی- مشروطه- دهخدا- شعر و ادبیات- صلیب سرخ- جنگ- هانری دونان


 

[1]) فؤاد فاروقی، سیری در سفرنامه‌ها، مؤسّسه‌ی مطبوعاتی عطایی، تهران، 1361، ص 70.
[2]) گینانوسالوه مینی، فرهنگ چیست، ترجمه‌ی حسین معصومی، ماهنامه‌ی آموزش و پرورش، آذرماه 1354.
[3]) مجلّه‌ی آشفته، دوره‌ی نهم، شماره‌ی 2، ص 10.
[4]) اطّلاعات ماهانه، آبان ماه 1333.
[5]) تاریخ طبری، ج 5، ص 114 به نقل از مهدی پیشوایی، شخصیّت‌های اسلامیِ شیعه، ص 108.
[6]) مرتضی مدرّسی چهاردهی، آقا شیخ هادی نجم‌آبادی و داستان‌هایی از او، مجلّه‌ی وحید، (خاطرات) شماره‌ی 25، ص 74.
[7]) نادرنامه‌ی قدّوسی، ص156/ باستای پاریزی، خاتون هفت قلعه، انتشارات دهخدا، ص 7.
[8]) تاریخ سرگذشت مسعودی، چاپ اوّل، ص 123
[9]) شیخ ابی حامد فریدالدین عطّار نیشابوری، گزیده‌ی صافی شده‌ی تذکره الاولیاء، ضمیمه‌ی کتاب لوح، ص 3
[10]) مرحوم میرزا جبّار عسگرزاده را از اینرو «باغچه‌بان» می‌نامند که او کودکستان‌ها و مدارس خود را «باغچه» می‌نامید و خود را نگهبان آن باغچه.
[11]) دکتر محمّدعلی اسلامی ندوشن، «گفتیم و نگفتیم: گزیده‌ی نوشته‌ها»، انتشارات یزدان، ص113.
[12]) مجلّه‌ی یادگار، مهرماه 1323.
[13]) سفرنامه‌ی قبله‌ی عالم به نقل از مهدی اخوان ثالث، بهتری امید، انتشارات روزن، تهران 1348، ص 84.