بایگانی دسته: آثاری از آنتون چخوف
سلام بر تو ای زندگی تازه (نقدی بر داستان عروس و مقایسهی آن با نمایشنامهی «باغ آلبالو»)
نوشتهی ولادیمیر یرمیلوف
[…]
در نمایشنامهی «باغ آلبالو»، تنها یک شخصیت وجود دارد که زیبایی باغ را نقض نمیکند، و چه بسا بتواند به طرزی هماهنگ، با آن در آمیزد: و او «آنیا» است. آنیا تجسم بهار، تجسم آینده، است که با زندگیِ گذشته یکسره وداع میکند. در واقع او را باید کوچکترین خواهر در نمایشنامهی «سه خواهر» (اولگا، ماشا و ایرنیا) به حساب آورد. آنیا، تنها در این نکته با آنان تفاوت دارد که او هم مثل نادیا، قهرمان آخرین داستانِ چخوف به نام عروس، سرانجام به «مسکو»ی محبوب خود رهسپار میگردد.
در صورتی میتوانیم شخصیت آنیا را کاملا درک کنیم که تصویر او را در کنار تصویر نادیا بگذاریم. چخوف عروس را در سال ۱۹۰۳، یعنی همان سال نگارشِ باغ آلبالو نوشت. این داستان از نظر درونمایه و موضوع، روایت دیگری از باغ آلبالو است. آنیا و پتیا تروفیموف، زوج جوان باغ آلبالو، شباهت زیادی به نادیا و ساشا در داستان عروس دارند. رابطه نادیا و ساشا هم شبیه رابطه آنیا و پتیاست. ساشا، این «دانشجوی ابدی»، که قریب پانزده سال از عمرش را در دانشگاه هنر سپری کرده، موجود عجیب و غریب و نامرادی است که در زندگی نادیا تنها یک چهره موقت و زودگذر به شمار میآید. او به نادیا کمک میکند که به ندای دلاش پاسخ بگوید؛ تحت تأثیر او است که نادیا، عملا سربزنگاهِ ازدواج، از دست نامزد سادهلوحاش فرار میکند. از چنگ خانواده، از فضای ناخوشایندِ ابتذال، و از یک «خوشبختیِ» حقیر و ناچیز به سوی پایتخت میگریزد تا در مبارزه به خاطر آن آیندهی زیبا سهمی به عهده بگیرد. بعدها، وقتی تا عمق مبارزه، تا عمق زندگی واقعی پیش میرود، ساشا به چشماش مثل همیشه دوستداشتنی و پاک و شریف جلوه میکند، اما دیگر چندان نشانی از آن فرزانگی و افکار پیشرو در او نمیبیند. وقتی بعد از مدتها دوری با هم روبهرو میشوند، ساشا به نظرش موجودی «زمخت و دهاتی» جلوه میکند، و بعدها حتی فکر میکند که «دوستیاش با ساشا چیزی است مربوط به گذشتهها؛ گذشته ای که هر چند پیش او عزیز است، اما حالا دیگر زمان خیلی زیادی از آن میگذرد.» با گذشت زمان، آنیا نیز در مورد رابطهی دوستانهاش با پتیا درست به همین نتیجه خواهد رسید.
«عروس خانم» – نگاهی به آخرین داستان کوتاه آنتون چخوف
در واپسین داستان چخوف نیز با مرگِ ناشی از بیماری روبهرو ایم؛ بیماری سل که چخوف خود نیز در پایان عمر، در مراحلِ پیشرفتهی آن قرار داشت. این داستان نیز با گونهای امیدِ مهآلود پایان مییابد. قهرمانِ داستان، نادیای بیستوسه ساله است که دوست مسلول[۱]اش، ساشا، او را بر میانگیزد که زندگیِ بورژواییِ[۲] شهرستانی و نامزدِ راحتطلبِ خویش را ترک گوید و برای یک آیندهی بهتر، به تحصیل دانش [و کسب آگاهی] بپردازد.
داستان را در زمان انتشارش، سال ۱۹۰۳، چون بیانیهای سیاسی در نظر گرفتند و بعدها نظریهپردازانِ عهدِ شوروی نیز به آن روی خوش نشان دادند. سخنانِ آتشینِ ساشا علیه زندگی ناسالم و شلوغِ طبقات کارگری، با سخنانِ تروفیموف در نمایشنامهی «باغ آلبالو»، همانند است و هر دو بازتابِ مشکلاتِ اجتماعیِ حقیقیای هستند که چخوف با گوشت و پوستِ خود آنها را حس کرده بود. همچنین، ساشا نیز مانند تروفیموف، شخصیتی است تا اندازهای ناتوان و ناکارآمد؛ کسی که دیدگاههای آرمانیاش تحقق پیدا نمیکند.
انتقادِ ساشا از شیوه مبتذل و راحتطلبانهی زندگیِ خانوادهی نادیا، اثرگذار میشود و نادیا شروع میکند به رها کردنِ زندگیِ گذشته و نگریستن امیدوارانه به آینده. لیکن داستان گویای این است که او هنوز تا اندازهای خام است و نه بر اساسِ باورهای استوار [و کاملا از پیشمشخص]، بلکه بر مبنای فهمی در حالِ تکامل از خویشتن، عمل می کند. چخوف در توصیفِ اثرپذیریهای نادیا از خانه و مردم پیراموناش، مدام عبارتِ «به دلیلی»[۳] را به کار می برد؛ گویی واکنشهای نادیا، شهودی ولی همواره نیمهآگاهانه اند: «مادر او به دلیلی بسیار جوان می نمود» یا «او به دلیلی میخواست گریه کند».
عروس
(دریافت نسخه PDF) – (دریافت نسخه PDF با فونت معمولی)
۱
ساعت از نُه شب گذشته بود، و قرص کامل ماه، بر فراز باغ میدرخشید[۱]. در خانه، تازه بساطِ عصرانهی نذری را که به دستور مادربزرگ «مارفا میخائیلوونا» برپا شده بود، جمع میکردند. «نادیا» که یک دقیقه پیش وارد باغ شده بود، از پشت پنجره میدید که خدمتکارها دارند انواع غذاها و مُخلّفات را در اتاق غذاخوری میچینند؛ مادربزرگ با دامنِ ابریشمیِ مجلّلاش، به این سو و آن سو میرود و به خدمتکارها، دستوراتی میدهد؛ «پدر آندری» (روحانی و اسقفِ اعظمِ کلیسای جامع) دارد با مادرِ نادیا، «نینا ایوانوونا» به گرمی صحبت میکند (و اکنون در نور شبانگاهیای که از پنجره میتابید، مادر به دلیلی، خیلی جوان به نظر میرسید) و کنار آن دو نفر، «آندری آندریچ» پسر «پدر آندری» ایستاده بود و به دقت به گفتوگوی آنها گوش میداد.
در باغ، هوا آرام و خنک بود و سایههای تیرهرنگ و آرام، روی زمین پخش شده بودند. از نقطهای دوردست، شاید هم بیرون از شهر، آوازِ قورباغهها به گوش میرسید. همه چیز بوی بهار میداد؛ بهاری دوستداشتنی! انسان میتوانست نفسهای عمیقی بکشد و تجسم کند که جائی بسیار دور از شهر، زیر سقف آسمان و بر فراز شاخههای درختان، در مزارع و جنگلها، بهار بار دیگر به زندگی تازهای چشم میگشاید؛ زندگیای رازآمیز، شاد و زیبا، غنی و مقدس که فراتر از درکِ انسانِ کمتوان و گناهکار است. و به دلیلی انسان دلاش میخواست گریه کند.
نادیا حالا بیست و سه سالاش بود. از شانزده سالگی، او با شور و علاقه، رؤیای ازدواج در سر داشت و حالا با آندری آندریچ، مرد جوانی که آن سوی پنجره ایستاده بود، نامزد کرده بود. او آندری آندریچ را دوست داشت و قرار بود مراسم عروسی در هفتم ژوئیه برگزار شود، با این همه به هیچ وجه احساس خوشحالی نمیکرد. شبها بد میخوابید و نشاط و شادمانی از وجودش رخت بربسته بود.
چند خاطره از چخوف به قلم ماکسیم گورکی
یک بار مرا به روستای کوتچوککوی[۱] دعوت کرد. چخوف در آنجا یک قطعه زمین کوچک داشت که در آن یک خانه دوطبقه سفیدرنگ بنا کرده بود. وقتی ملک خود را نشانام میداد با هیجان خاصی این گونه آغاز سخن کرد:
«اگر پول زیادی داشتم، در اینجا یک آسایشگاه برای معلمان بیمار و رنجورِ دهکدهها میساختم. میدانید! یک عمارت بزرگ و روشن، خیلی روشن و آفتابگیر، با پنجرههای بزرگ و اتاقهای حسابی بنا میکردم. کتابخانه زیبایی برایشان ترتیب میدادم. انواع آلات موسیقی را فراهم میکردم. کندوی زنبور عسل، باغی پر از سبزیها و بوستانی پر از میوه فراهم مینمودم. سخنرانیهایی درباره کشاورزی و هواشناسی برایشان ترتیب میدادم. معلمان باید از همه چیز آگاه باشند، از همه چیز، دوست عزیزم.»
مروری کوتاه بر زندگی آنتون چخوف
«تمام روسیه باغ ماست. سرزمین روسیه وسیع و زیباست، هزاران جای زیبا در آن است. فکر کن آنیا، پدربزرگ تو و پدر پدربزرگِ تو و تمام اسلافِ تو، خود را مالکِ بردهها و روحِ زندهی آنها تلقی میکردند. آیا نمیبینی که از هر آلبالویی در باغ، از هر برگی، از هر کندهی درختی، آن موجودات بشری به تو نگاه میکنند؟ آیا صدای آنها را نمیشنوی؟ آه که چه وحشتناک است! هروقت غروب یا شب در این باغ راه میروم، پوست کهنه و پیر شدهی درختان به تیرگی میدرخشد و درختهای آلبالو مثل اینکه در خواب خود حوادث یکصد سال و دویست سال پیش را میبینند و گویی ارواح تیره و تار به دیدار آنها میآیند. چرا بیشتر از این حرف بزنم؟» […]
«زمستان که میآید گرسنه ام، مریضم، دلهره دارم، فقیرم. مثل یک گدای سر کوچه ام و هرجا تقدیر براندم میروم و جایی نیست که پا نگذاشته باشم. اما روح من همیشه در هر لحظه ای از شب و روز از امید آینده سرشار است، من روزهای خوشبختی و مسرت را پیش بینی میکنم، من آن را کاملا درک میکنم. خوشبختی آنجاست. روز سعادت نزدیکتر و نزدیکتر میشود. من حتی صدای پایش را میشنوم. و آیا نباید آن روز را به چشم دید؟ آیا نباید آن را شناخت؟ چه اهمیت دارد اگر هم ما بدان روز نرسیم، دیگران از آن برخوردار خواهند شد…!»
بخشهایی از نمایشنامهی «باغ آلبالو»
* * *
متشکرم!
همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی اِونا» پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: بنشینید یولیا واسیلی اِونا! میدانم که دست و بالتان خالی است امّا رو دربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سیروبل به شما بدهم این طور نیست؟
– چهل روبل.
– نه من یادداشت کردهام، من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
– دو ماه و پنج روز.
– دقیقاً دو ماه، من یادداشت کردهام. که میشود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که میدانید یکشنبهها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون میرفتید. سه تعطیلی …
یولیا واسیلی اونا از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میکرد ولی صدایش در نمیآمد.
– سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را میگذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید، فقط «وانیا»؛ و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشید. دوازده و هفت میشود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصیها ؛ آهان، چهل و یک روبل، درسته؟
چشم چپ یولیا واسیلی اِونا قرمز و پر از اشک شده بود. چانهاش میلرزید. شروع کرد به سرفه کردنهای عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
– و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید. فنجان قدیمیتر از این حرفها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همهی حسابها رسیدگی کنیم. موارد دیگر: بخاطر بیمبالاتی شما «کولیا» از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ۱۰ تا کسر کنید. همچنین بیتوجهیتان باعث شد که کلفت خانه با کفشهای «وانیا» فرار کند! شما میبایست چشمهایتان را خوب باز میکردید. برای این کار حقوق خوبی میگیرید! پس پنج تا دیگر کم میکنیم. در دهم ژانویه ۱۰ روبل از من گرفتید … .
”یولیا واسیلی اِونا“ نجواکنان گفت: من نگرفتم.
– امّا من یادداشت کردهام.
– خیلی خوب شما، شاید …
– از چهل ویک بیست وهفت تا برداریم، چهارده تا باقی میماند.
چشمهایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق میدرخشید. طفلک بیچاره!
– من فقط مقدار کمی گرفتم.
در حالی که صدایش میلرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم …! نه بیشتر.
– دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم! سه تا از چهارده تا به کنار، میکند به عبارتی یازده تا، این هم پول شما، سهتا، سهتا، سهتا . . . یکی و یکی.
یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت. به آهستگی گفت: متشکّرم!
جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق. پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
– به خاطر پول.
– یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه میگذارم؟ دارم پولت را میخورم؟ تنها چیزی که میتوانی بگویی این است که متشکّرم؟
– در جاهای دیگر همین مقدار را هم ندادند.
– آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم، یک حقهی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همهاش این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده. ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است!
به خاطر بازی بیرحمانهای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود به او پرداختم. برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت میشود زورگو بود!