۱- همدیگر را نیک‌نیک می‌باید دیدن و از اوصاف بد و نیک که در هر آدمی مستعار است از آن گذشتن و در عین ذات او رفتن و نیک‌نیک دیدن که این اوصاف که مردم همدگر را بَر می‌دهند اوصاف اصلی ایشان نیست. شخصی گفت که: «من فلان مرد را نیک می‌شناسم و نشان او بدهم.» گفتند: «فرما.» گفت: «مُکاری (*) من بود. دو گاو سیاه داشت.» اکنون همچنین بر این مثال است. خلق گویند که فلان دوست را دیدیم و می‌شناسیم و هر نشان که دهند در حقیقت هم‌چنان باشد که حکایت دو گاو سیاه داده باشد. آن نشانِ او نباشد و آن نشان به هیچ کاری نیاید. اکنون از نیک و بد آدمی می‌باید گذشتن و فرو رفتن در ذات او که چه ذات و چه گوهر دارد که دیدن و دانستن، آن است. (ص ۳۲)

۲- گفتیم: «پیش شما بزرگان می‌آیند؟» گفت: «ما را پیش نمانده است، دیر است که ما را پیش نیست. اگر می‌آیند پیش آن مصوَّر می‌آیند که اعتقاد کرده‌اند.» عیسی را علیه‌السلام گفتند: «به خانه‌ی تو می‌آییم.» گفت: «ما را در عالم خانه کجاست و کی بود؟» (ص ۳۵)

۳- … آورده‌اند که عیسی علیه‌السّلام در صحرایی می‌گردید. باران عظیم فرو‌گرفت. رفت در خانه‌ی سیه‌گوش ، در کنج غاری پناه گرفت لحظه‌ای تا باران منقطع گردد. وحی آمد که «از خانه‌ی سیه‌گوش بیرون رو که بچگان او به سبب تو نمی‌آسایند.» ندا کرد که «فرزند سیه‌گوش را پناه است و جای است و فرزند مریم را نه پناه است و نه جای و نه خانه است و نه مقام است.» خداوندگار فرمود: «اگر فرزند سیه‌گوش را خانه است اما چنین معشوقی او را از خانه نمی‌راند. تو را چنین راننده‌ای هست. اگر تو را خانه‌ای نباشد چه باک؟ که لطف چنین راننده‌ای و لطف چنین خلعت که تو مخصوص شدی که تو را می‌راند صدهزار آسمان و زمین و دنیا و آخرت و عرش و کرسی می‌ارزد و افزون است و در گذشته است.» (ص ۳۵)

۴- پادشاهی غلامان را فرمود که هر یکی قدحی زرّین به کف گیرند که مهمان می‌آید و آن غلام مقرّب‌تر را نیز فرمود که «قدحی بگیر.» چون پادشاه روی نمود آن غلام خاص از دیدار پادشاه بی‌خود و مست شد، قدح از دستش بیفتاد و بشکست. دیگران چون ازو چنین دیدند، گفتند مگر چنین می‌باید، قدح‌ها را به قصد بینداختند. پادشاه عتاب کرد: «چرا کردید؟» گفتند که «او مقرب بود چنین کرد.» پادشاه گفت: «ای ابلهان آن را او نکرد، آن را من کردم.» (ص ۳۸)

(فیه ما فیه، مولانا جلال‌الدین محمد، نشر نامک)


(*) كرايه‌دهنده‌ی چهارپايان، خركچی