با پادشاهان نشستن ازین روی خطر نیست که سر برود، که سری است رفتنی، چه امروز چه فردا. اما ازین رو خطر است که ایشان چون درآیند و نفْسهای ایشان قوت گرفته است و اژدها شده، اینکس که به ایشان صحبت کرد و دعوی دوستی کرد و مال ایشان قبول کرد لابد باشد که بر وفق ایشان سخن گوید و رایهای بد ایشان را از روی دل نگاهداشتی قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن. ازین رو خطر است، زیرا دین را زیان دارد. چون طرف ایشان را معمور داری، طرف دیگر که اصل است از تو بیگانه شود. چندانکه آن سو میروی، این سو که معشوق است روی از تو میگرداند؛ و چندانکه تو با اهل دنیا به صلح در میآیی، او از تو خشم میگیرد: «من اعان ظالما سلطه الله علیه» [هر که ستمگری را یاری کند خداوند آن ستمگر را بر او تسلط میبخشد]. آن نیز که تو سوی او میروی در حکم این است: چون آن سو رفتی، عاقبت او را بر تو مسلط کند.
آدمی میباید که آن ممیز خود را عاری از غرضها کند و یاری جوید در دین؛ دین یارشناسی است. اما چون عمر را با بیتمییزان گذرانید، ممیزه او ضعیف شد، نمیتواند آن یار دین را شناختن. تو این وجود را پروردی که درو تمییز نیست؛ تمییز آن یک صفت است. نمیبینی که دیوانه را دست و پای هست اما تمییز نیست؟ تمییز آن معنی لطیف است که در توست، و شب و روز در پرورش آن بیتمییز مشغول بودهای. بهانه میکنی که آن به این قائم است. آخر این نیز با آن قائم است. چون است که کلی در تیمارداشت اینی و او را به کلی گذاشتهای؟ بلکه این به آن قائم است و آن به این قائم نیست. آن نور ازین دریچههای چشم و گوش و غیر ذلک برون میزند. اگر این دریچهها نباشد، از دریچههای دیگر سر بر زند. همچنان باشد که چراغی آوردهای در پیش آفتاب که آفتاب را با این چراغ میبینم! حاشا! اگر چراغ نیاوری، آفتاب خود را بنماید. چه حاجت چراغ است؟
(فیه ما فیه، مولانا)