هر شب شبحی می‌آید …

هر شب شبحی می‌آید

در ساعت معین

در نزدیکی ایستگاه

سوت بلند و طنین سنگین عبورش

سراسیمه‌ات می‌کند

اما نمی‌برد تو را

رهایت نیز نمی‌کند

تا آسوده خیال و سبک قدم برداری

به‌سوی روشنی دکه‌ای

در نزدیکی ایستگاه

19 تیر 1371

برفی سنگین نشست …

برفی سنگین نشست

درختی زیبا شد

درختی شکست

دی 1371

گلی هر جایی …

گلی هرجایی آبت را نوشیده

خاکت را تسخیر کرده

نامت را چون برگی نورسته از خود کرده است

امروز بازی‌هایت را فراموش کرده‌ام

فردا چشمانت را از یاد خواهم برد

نامت را در پاییزی که هر چیزی را با خود خواهد برد

اما باران که تا ابد بر تو می‌بارد

بر من می‌بارد

چیزی از تو با خود دارد

که همواره این‌جا بازی می‌کند

نگاه می‌کند

صدایت می‌زنم

آذر 1373

در تمام ایستگاه‌ها …

در تمام ایستگاه‌ها

تو ایستاده‌ای و

دست تکان می‌دهی

من سراسیمه

پیاده می‌شوم

در تمام ایستگاه‌ها

تو رفته‌ای اما

5 دی 1381

چه‌قدر ساده …

چه‌قدر ساده

شب

مدادی سیاه

شعری آماده

اول شهریور 1383

سکوتِ سربیِ پیش از سپیده‌دمان …

سکوتِ سربیِ پیش از سپیده‌دمان

قوقولی‌قوی خروسِ مرده‌ای‌ست

نمی‌شنوی

29 مهر 1383

جای پایت را برف پنهان کرد …

‏جای پایت را برف پنهان کرد

خنده‌هایت را خاک

برف‌ها آب شده‌اند

سیلاب‌ها خاک را زیر و زبر کرده‌اند

در چشم‌انداز اما چیزی نیست

مگر ساقه‌ی نازک علفی

که در نسیم

بازی می‌کند

31 تیر 1376

فردا آمده است و ایستاده است …

فردا آمده است و ایستاده است

پیش روی من

می‌پرسد چه می‌خواستی

با عصا او را کنار می‌زنم

هم‌چنان چشم دوخته

به دوردست

منتظر

10 فروردین 1384

(رویاهای کاغذی‌ام – گزیده‌ی شعرها (1353 – 1385)، شهاب مقربین، تهران، آهنگ دیگر، 1385 )