سربازی به نام نوبوشیج نزد هاکوین، استاد ذن آمد و پرسید: «آیا بهشت و جهنم واقعاً وجود دارد؟»

هاکوین پرسید: «تو کیستی؟»

جنگجو پاسخ داد: «من سامورائی‌ام.»

هاکوین پرسید: «تو سربازی؟ کدام فرمانروایی تو را نگهبان خود می‌کند؟ چهره تو بیشتر شبیه گداهاست.»

نوبوشیج به قدری عصبانی شد که دست برد تا شمشیرش را بکشد، ولی هاکوین ادامه داد: «پس شمشیر هم داری! سلاحت احتمالاً کندتر از آن است که بتواند سر مرا ببرد.»

وقتی نوبوشیج شمشیرش را بیرون کشید، هاکوین گفت: «اکنون دروازه‌های جهنم باز می‌شود!»

با این حرف سامورایی که تأدیب استاد را دریافته بود، شمشیرش را غلاف کرد و تعظیم کرد.

هاکوین گفت: «اکنون دروازه‌های بهشت باز می‌شود.»

(قصه‌ای از مکتب ذن)

(قصه‌های صلح: قصه‌های عامیانه از سراسر دنیا، مارگارت رید مک دانلد، ترجمه شاهده سعیدی، نشر چشمه، 1384)