مردم گوشبلند قوی بودند، آنها فرمانروایی میکردند. آنها در دماغهی پوایک، جایی که زمین سنگهای سنگین ندارد، زندگی میکردند. گوشهایشان را با آویختن زینتآلات میکشیدند تا آویزان شود.
گوشکوتاهها در سرزمینی فقیر که پر از سنگ بود، زندگی میکردند. گوشبلندها آرزو داشتند که اَهو* های بیشتری، برای خدایان نزدیک ساحل بسازند. به گوشکوتاهها گفتند: «بیایید و سنگها را با ما حمل کنید تا اَهو بسازیم. این کار زمین شما را پاک میکند.» گوشکوتاهها حاضر به این کار نشدند. میترسیدند وقتی سرزمینشان بهتر شد، گوشبلندها آن را بگیرند.
«ما نمیخواهیم سنگهای سنگین حمل کنیم. بگذارید برای گیاهان خوراکی ما روی زمین بمانند- برای کومارا، درختهای موز، نیشکر، تا آنها را بفشارند و آنها برویند.»
گوشکوتاهها برای گوشبلندها کار نمیکردند، سنگها را نمیبردند، سنگها را به جای خود رها کردند. گوشبلندها از دست گوشکوتاهها عصبانی شدند، همه سنگها را بردند تا اَهوهایشان را بسازند.
اَهوها را ساختند. هچنین فکرهای بد درباره گوشکوتاهها کردند. آن گودال بزرگی را که از پو تو تهرانگی تا ماهاتوا کشیده شده است، کندند، گودالی مثل تنور. آن را کندند، هیزم آوردند، تمام گودال را با هیزم پوشاندند. گوشکوتاهها نمیدانستند گوشبلندها برای چه آن تنور را میسازند.
زنی از گوشکوتاهها بود که شوهری از گوشبلندها داشت. او در پو تو تهرانگی زندگی میکرد، خانهاش همانجا بود، در آن سر گودال گوشبلندها. روزی شوهرش با عصبانیت به او گفت: «این گودال برای همه شما گوشکوتاهها ساخته شده است!» با خشم آن زن را ترک کرد و رفت.
آن وقت بود که زن فهمید، گودال برای کی ساخته شده است. صبر کرد. شب که شد نزد مردمش رفت، به نزد گوشکوتاهها رفت و به آنها گفت: «خانه مرا بپایید. بپایید تا به شما علامت دهم. پس فردا گوشبلندها تنور را برای اجساد شما روشن خواهند کرد. صف بکشید، همه را وادار کنید تا به شما بپیوندند، به آنجا بروید حلقهای به گرد گوشبلندها بکشید، به گرد پوایک سرزمین آنها. آنها را بکشید. آنها را در گودال بیندازید، آن تنور را از آن خود سازید و گوشبلندها را بسوزانید.»
پیش از سحر، آن زن به خانهاش در پو تو ته رانگی برگشت. قبل از رفتن به مردمش گفت: «هر چه گفتم را سریع انجام دهید.» به خانهاش رفت و آنجا ماند و در آستانهی در مشغول بافتن سبد شد. در همان حال که سبد میبافت، یک چشمش به گوشبلندها بود. آنها مشغول پرکردن تنورشان از هیزم بودند.
هنگام غروب، گوشکوتاهها جمع شدند. هوا تاریک شده بود، جمع شدند، آمدند، نخستین مرد در خانه زنی که سبد میبافت، پنهان شد. بقیه خود را پشت خانه پنهان کردند، صفی تشکیل دادند، صبر کردند. زنی که سبد میبافت، به آنها گفت که گوشبلندها کجا هستند. آنها در خانههایشان بودند. بنابراین گوشکوتاهها کیکیریرا و کوهِ تئاتئا را دور زدند. با نظم پیش رفتند، شب هنگام رفتند، به ماهاتوا رسیدند. آنجا ماندند، خوابیدند، خود را پنهان کردند. و با اولین روشنایی روز، گوشکوتاهها برخاستند، با نیزههایشان هجوم آوردند و مردم گوشبلند را غافلگیر کردند، آنها هنوز در خانههایشان استراحت میکردند. مردان گوشکوتاه به آنها هجوم آوردند و دنبالشان کردند، گوشبلندها را بیرون کشیدند. آنها را به سمت گودالی کشیدند که خودشان ساخته بودند. آتش را در گودال روشن کردند.
وقتی گوشکوتاهها به گوشبلندها حمله کردند، آنها از خانههایشان گریختند، همه فرار کردند و به سمت تنورها رفتند. به هیچ جای دیگری نمیتوانستند بروند. همه زنها، همه فرزندان گوشبلندها گریختند و به سوی گودال دویدند، آنجا ایستادند. از شعلهها ترسیدند. جنگجویان گوشکوتاهها نزدیک آمدند و بر سر مردم گوشبلند فریاد کشیدند.
آن وقت تمام گوشبلندها شروع کردند به پریدن در تنور زمینی خود، به میان آتش پریدند. همین طور به میان آتش پریدند و پریدند. موهایشان میسوخت، گوشبلندها همچنان به میان آتش میپریدند. مردان، زنان و کودکان – همه سوختند.
دو نفر از گوشبلندها از روی جسدها رد شدند، این دو مرد پریدند و از آن سرزمین گریختند. گوشکوتاهها دنبالشان کردند. تمام راه را تا آناکنا به تعقیب آنها رفتند. این دو گوش بلند به آناکنا وارد شدند، به آناوای گریختند، غاری که آب شیرین دارد. در تاریکی آنجا خود را پنهان کردند.
گوشکوتاهها چوب بلندی آوردند و آن را به سوی گوشبلندهای پنهان، به درون غار فرو کردند و فرو کردند. گوشبلندها از خشم دیوانه شدند، خود را نشان دادند و ور ور کردند: «اورو رین، اورو رین» . یکی از آن دو مُرد. دیگری زنده ماند، بیرون آمد، ور ور میکرد. یکی از گوشکوتاهها به رئیسشان گفت: «مردان بزرگ! از جان این مرد که اکنون تنها مانده بگذرید. چرا باید او را بکشیم؟ او را رها کنید.»
جنگجویان به پوتو تهرانگی برگشتند. به تنورشان نگاه کردند تا مبادا کسی زنده مانده باشد. هیچ کس نمانده بود. همه آن مردم مرده بودند. گوشکوتاهها هر چه میخواستند برداشتند، سپس آنها را با خاک پوشاندند. به خانههایشان برگشتند.
او باقی ماند، آن یک مرد از مردم گوشبلند. به نزد مردم دیگر رفت و در خلیج لاکپشت زندگی کرد. همسری گرفت و فرزندانی آورد. همان مردی بود که حرفهای بیمعنی میزد و دربارهاش گفتند: «کاها کاریر ماهاکی اتاهی» – «بیاید از جان این مرد بگذریم.»
من مردی پیر را میشناسم به نام آرون آراپو، مردی از خون گوشبلندها. جنگ در زمان فرزندان هاتوماتوا رخ داد.
دو مرد از آن خون وجود دارند: یکی در هانگاروا زندگی میکند و دیگری در جایی که جذامیها را نگه میدارند: فرزندانی از خون گوشبلندها.
(افسانه تاریخی از پولینزی)
بیابانی میسازند و نام صلح بر آن مینهند. (تاسیتوس)
—————————————————————————-
* Ahu. از فحوای کلام پیداست که نوعی مبعد است. این واژه و واژهها و اسامی بومی دیگری که در این داستان آمده، در متن انگلیسی نیز بدون توضیح آمده است.
(قصههای صلح: قصههای عامیانه از سراسر دنیا، مارگارت رید مک دانلد، ترجمه شاهده سعیدی، نشر چشمه، 1384)