آن زمانهای دور، خیلی دور، اما خوب که آسمان آبی آبی بود و پرستاره، زمین دشت آرامی بود سرسبز با جویبارهای پرزمزمه و کوههایی که با چینهای یکسان و یکنواخت دورش فراگرفته بودند. همه چیز سر و سامانی داشت : زمین فرمانروایی داشت به نام تهمورث زیناوند. مردم زمین را دوست داشتند و برای آبادیش می کوشیدند. چون هرمزد خدا از آسمان هفتم به زمین می نگریست، از آفرینش این همه زیبایی و آرامش و پهلوانی و کوشش خشنود بود. از وجود اهریمن هم هراسی به دلش راه نمی یافت.

در آن زمانهای دور، خیلی دور و خوب چون مردم شعری می سرودند، یا افسانه ای می گفتند، هیچ کس نمی توانست یا نمی دانست که بنویسد، نه بر سنگی یا درختی. چون با پایداری می جنگیدند، یا با ترس می گریختند، هیچ کس نمی توانست یا نمی دانست که بنویسد نه پایداریشان را، نه گریزشان را. پس برای هم باز می گفتند و باز می گفتند، اما حافظه یاری نمی کرد. شعرها گم می شدند و قهرمانها چهره عوض می کردند.

پس هرمزد خدا بر مردم رحمت آورد و هنری از هنرهای خویش را به انسان آموخت و انسان توانست که بنویسد و بنویسد. پس نوشته قصه های بیشه ی انبوه یا برج گمشده ی جادو را؛ داستان بیابان تنهایی غمگین یا حماسه های سرشار زمان برومندی را. همه نوشتند و نوشتند بر سنگ، درخت و پوست.

و چه زمان خوبی بود که اهریمن هم در خواب بود. پیکر سهمگینش نیمی به آفتاب و نیمی در سایه، تنش لختی به خشکی خفته بود و لختی دیگر در آب بود. و چه بد شد که زمانی چشم گشود. اگر همیشه خواب بود که شب بی ستاره نبود یا آسمان پر از ابر پاره پاره نبود. اما اهریمن چشم گشود و انسان را دگرگونه یافت. انسان در قلمرو شگفتی زده ی هنر نوشتن یکه پروازی می کرد، می اندیشید و می نوشت. اهریمن دور و بر را نگاه کرد. شیفته و شگفتی زده به کلمات نگاه کرد. چه نقشها زیبا بودند. آرزو کرد که او هم می توانست بنویسد. در اندیشه شد که انسان چگونه این هنر را آموخته است؟ چگونه؟

دلش کور و سرگردان و از کینه آکنده شد. سهمگین از جای برخاست و غرید که

– انسان جاودانه می ماند. پس انسان جاودانه می ماند. هر قدم نقشی از خویشتن می گذارد، نقشی جاودانه. او نمی توانست و نمی دانست که بنویسد. پس هرمزد خدا به او این هنر را هدیه داده است. نوشتن هنری خدایی است، نه مردمی. من نیز کم از خدا نیستم. این هنر باید از آن من باشد. هرمزد خدا برای این که انسان را سرور زمین کند این هنر را به او آموخته است، او قدرت مرا نمی داند.

اهریمن خشمگین می غرید و سر به هر طرف می گرداند و چشم بر هم نمی گذاشت و در دل برای ربودن این هنر نقشه می کشید. به ابر تیره دستور داد که جلو تابش خورشید و ماه را بگیرد. زمین تاریک شد. سپس به سیلاب دستور داد که بر زمین جاری شود. آب در مخزن کوه غرید، کوهها غمناک شدند. ابرها در هم پیچیدند، باد وزید و توفان درگرفت. درختان افراشته از بیم سر درهم کردند و از درد فریاد کشیدند. تهمورث با شتاب از کوه البرز پایین آمد. با شتاب بسیاری از نوشته ها را برگرفت و در دل غاری در قله ی کوه پنهان کرد. سیلاب بالا آمد و روی سنگها و درختها را گرفت. خنده با گریه آمیخت و همه چیز در آب غلتید. همه چیز از رنج دراز پژمرد و هر بانگی خاموش شد. انسان بی کس و سرگشته به ویرانه ها پناه برد و هیچ نداشت جز خاطرات تلخ. همه چیز از کف رفته بود.

در این هنگام اهریمن در برابر مردمان ظاهر شد و غرید :

– آیا خواهان روشنایی هستید؟

مردم یک صدا فریاد زدند :

– آری. آری.

اهریمن غرید :

– آیا آرامش می خواهید؟

مردم بانگ برآوردند :

– بله، ما آرامش می خواهیم.

اهریمن فریاد زد :

– اما در برابر اینها چه می دهید؟

مردم درمانده جواب دادند :

– چیزی نداریم که در برابرش به تو بدهیم.

اهریمن گفت :

– من چیز زیادی از شما نمی خواهم. هرچه در فکر و ذهن دارید به من بدهید.

مردم به فکر فرو رفتند. در فکر و ذهنشان همه خاطرات تلخ بود. شاید بعضیها خاطرات خوبی را در دوردست به یاد می آوردند، اما آنها بسیار کم رنگ بودند. با خود گفتند :

– یک مشت خاطره ی تلخ و فکر و خیال پریشان به چه درد می خورد.

پس با پیشنهاد اهریمن موافقت کردند. اهریمن همه ی آنچه را که در ذهن مردم بود، گرفت. انسان همه چیز را فراموش کرد. فراموشی او را به سراپرده ی تاریک و یخ زده ی خویش برد. چون کودکی زندگی آغاز کرد که از بد و خوب هیچ نمی دانست. زمین سرد و ساکت شد و اهریمن هنر نوشتن را ربود و بقیه خاطرات را بر کران خاک کوبید.
اهریمن خوشحال از فریبکاری خویش شروع به نوشتن کرد، اما کلماتش با ظلمت نوشته می شد. تهمورث به زمین نگریست. در اندیشه شد که چگونه دوباره مردم را شوق آباد کردن زمین آموزد؟ چگونه مردم را از سستی به در آورد؟ چگونه بر اهریمن پیروز شود و او را از میان بردارد؟

غروبی بود و غمگین آفتابی. تهمورث در پناهگاهش بر قله ی کوه البرز نشسته بود. فرشته ی باد، رام نیکو، بر پناهگاه او گذر کرد و او را اندیشه ناک دید. دانست که از چه چیز غمگین است. نسیم را به سویش فرستاد. تهمورث چشم باز کرد و به یاد نیکویی و نیروی فرشته باد، رام نیکو افتاد. پس به آرامی با او گفت و گو کرد :

– رام نیکو، رام خوب، یاریم ده که بر اهریمن پیروز شوم، کمکم کن.

رام نیکو به تهمورث تازیانه ای داد، تازیانه ای از کلافه های آتشی که در ابرها نهفته بود.

تهمورث تازیانه به دست از کوه سرازیر شد. اهریمن خوشحال از پیروزیش و مطمئن از این که هیچ یک از آدمها یارای مقابله با او را ندارند، متکی بر نهاد خویش در روی زمین فرمانروایی می کرد. چون تهمورث را دید، پوزخندی زد و روی برگرداند. خوش باوری هم اعتقاد بود. تهمورث به او حمله کرد و تازیانه اش را بر او تازاند. در یک آن اهریمن تبدیل به اسبی شد، اسبی سیاه و سهمگین. تهمورث با چالاکی بر او سوار شد و با گرز بر سرش کوبید و به او فرمان داد :

– هنر خط را در کجا پنهان کرده ای؟ بازپس ده.

اهریمن هیچ نمی گفت و تهمورث با گرز بر سرش می کوبید تا اهریمن به ناچار آن چه را در سرش پنهان کرده بود به تهمورث داد. تهمورث هنر خط را بازپس گرفت و به مردمان داد. هر روز تهمورث بر اسب سیاه و سهمگینش سوار می شد و از قله ی البرز پایین می آمد و سه بار بر گرد جهان می گشت و غروب اسب را در اصطبل خانه اش می بست. اسب نه چیزی می خورد و نه چیزی می آشامید و نه می خوابید. تهمورث از کار اسب در شگفت مانده بود و چون راز این کار را از او پرسید، اهریمن پاسخ داد :

– خوراک و خواب من از گناه مردم است. هر روز که آنها بیشتر گناه می کنند، خوراک من نیز افزون می گردد و خوش تر می خوابم.

سی سال هر روز تهمورث بر اهریمن، که به صورت اسبی درآمده بود، سوار شدو اهریمن خسته و بیزار در پی چاره می گشت و چاره ای نمی یافت. همسر تهمورث از این اسب در شگفتی مانده بود. صدایش همه ضجه بود و نگاهش چون خنجر.

همسر تهمورث گاه و بی گاه پس از انجام دادن کار روزانه در باغ کوچک خانه اش گردش می کرد و با کنجکاوی لحظه ای کنار اصطبل می ایستاد و به اسب نگاه می کرد. زن خوشبخت ساده ای بود که گلیمش را قالی ابریشم می پنداشت و تن پوش کهنه اش را بهترین پیراهن می دانست.

روزی از روزها همسر پهلوان کنار اصطبل ایستاد. اسب صدایش زد. زن از تعجب لحظه ای برجا ماند. سخن اسب چون سخن آشنا گرم بود و هزاران جاودانه موج با زیر و بم در کلامش نهفته بود. از گنجشکی معصوم تر می نمود. زن آرام آرام به اصطبل نزدیک شد و به در آن تکیه داد.

اسب گفت :

– چه زیبایی ای زن و زیباتر خواهی بود اگر از رنگهای طاووس حریری به تن کنی، عطری از یاسهای سپید بر خود بزنی و گردنبندی از ستاره به گردن بیندازی.

زن آهی بلند کشید و مژه بر هم نهاد.

اهریمن گفت :

– چه زیبایی ای زن و زیباتر خواهی بود اگر پیراهنی چون مخمل آسمان بر تن کنی، از عطر کاجهای جنگلهای دور عطری بزنی و گردنبندی چون هلال ماه زرین و درخشان به گردن بیندازی.

زن به آرامی روی زمین نشست و اسب گفت :

– و چه زیبایی ای زن. دستهایت نه برای کار، بلکه برای نوازش بلور باران است.

زن به دستهایش نگریست. کارکرده بود و جای جای از کار سخت به دستهایش خشکی و زبری بود.

اهریمن گفت :

– چه زیبایی ای زن. چتری از پر طاووس و غذایی از شهد زنبوران دامنه ی هرا باید تو را.

زن آهی کشید و برخاست. سخن عاشقانه نبود، اما خوب بود، آن قدر خوب که زن با شتاب دوید و خودش را در برکه نگاه کرد و دید که زیبا است. نسیم بهاری دسته گلی از بنفشه های صحرایی به گیسوانش زد.

روز دیگر آمد و روزهای دیگر. زن همیشه منتظر می ماند تا تهمورث اسب سیاه را در اصطبل ببندد و برود. پس با شتاب به سوی اصطبل می دوید تا حرفهای اهریمن را بشنود. دل کوچک و مهربانش نرم شد و به حرفهای اهریمن دل بست. اسب با او از هر دری سخن می گفت. روزی از روزها از زن پرسید :

– دوست داری هر آنچه شایسته ی زنی چون تو است، داشته باشی؟

زن لبخندی زد و گفت :

– بله، بله.

اهریمن با مهربانی گفت :

– پس گوش کن. تو از پهلوان بپرس که چون بر من سوار می شود، چه هنگام احساس ترس می کند.

زن خندید و گفت :

– تنها همین؟

اهریمن گفت :

– به همین سادگی.

زن چشم بر هم نهاد و حریر و مخمل و انگبین را یک یک پیش رو آورد و گفت :

– باشد.

شب هنگام زن با رخساری از نوازش و زمزمه بر تخت گاه ایوان منتظر تهمورث ماند و چون پهلوان به کلبه پا نهاد، چونان پروانه به گردش چرخید و از هر دری سخن گفت. سرانجام از تهمورث پرسید :

– هنگامی که بر اسب سوار می شوی، کی می هراسی؟

تهمورث اندیشید که نبایستی چیزی بگوید، پس گفت :

– من هیچ گاه نمی هراسم.

زن پافشاری کرد و بازپرسید و پرسید و تهمورث سرانجام راز خود را بازگفت :

– هنگامی که از گذرگاه تنگ البرز در سراشیبی تند می تازم، می هراسم.

زن پهلوان تا صبح دم نخفت. مرغی در سینه اش فریاد می کشید و چون سپیده دمید، بی تاب تا به کنار اصطبل دوید و راز تهمورث را برای اهریمن بازگفت.

اسب شیهه ای از شادی برکشید. زن لحظه ای به انتظار ایستاد. پاسخش قهقهه ی اهریمن بود که می گفت :

– فردا همه ی آن چیزهایی را که گفته بودم، خواهی داشت.

زن به خانه دوید، با چشمانی پر از پرسش و شک. تهمورث زیناوند با گرزش به سراغ اسب سیاه رفت و بر او سوار شد و به تاخت دور شد. اسب را سه بار به گرد جهان تازاند. به هنگامی که از سراشیبی گذرگاه کوه البرز با شتاب فرود می آمد اسب شیهه ای کشید و از سنگی به سنگی تاخت. تهمورث هراسان گرز بر سرش کوبید اما اسب آرام نگرفت. تهمورث وحشت زده مرگ را در لحظه ها دید، اما کاری نمی توانست بکند. به یاد راز گفتنش افتاد. زیر لب گفت :

– چه بی شرمانه بود این تزویر. چه پست بود این فریب.

و گرز را بر سر اسب سهمگین کوفت. اما اسب آرام نگرفت. عرصه بر تهمورث تنگ شده بود. همه چیز زشت و نفرت انگیز و هراس آمیز بود. تهمورث چشمهایش را بست تا هیچ نبیند. اسب به تندی تهمورث را از روی زمین به صخره پرتاب کرد و در دم او را بلعید. پرندگان هراسان پرواز کردند و آهوها گریختند. اهریمن به صورت نخستین بازگشت و بر ستبر صخره تکیه داد و نفرتش را بر روی همه زمین پراکنده ساخت. بار دیگر ابر تیره زمین را فراگرفت و زمین بی پهلوان ماند.

(برگرفته از کتاب «افسانه‌ها»، نوشته‌ی مه‌دخت کشکولی، نشر شباویز، 1373)

(برای توضیح کوتاهی راجع به کتاب اینجا را ببینید.)