آدم بزرگها عاشق عدد و رقمند. وقتی با آنها از یک دوست تازهتان حرف بزنید هیچ وقت ازشما دربارهی چیزهای اساسیاش سوال نمیکنند ، هیچ وقت نمیپرسند «آهنگ صدایش چطور است؟ چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند یا نه؟» بلکه از شما میپرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق میگیرد؟» و تازه بعد از این سوالها است که خیال میکنند او را شناختهاند.
اگر به آدم بزرگها بگویید یک خانهی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجرههایش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً بهشان گفت «یک خانهی صد هزار فرانکی دیدم!»، تا صداشان بلند بشود که: «وای چه خانه قشنگی!» (از متن کتاب شازده کوچولو)
شاید شبیه این رفتار را در بسیاری از روابط اجتماعی یا خانوادگیمان شاهد بوده باشیم. چند روز پیش وقتی در خیابان قدم میزدم، به دوستی برخورد کردم که بیش از پانزده سال همدیگر را ندیده بودیم. هر دو خوشحال شدیم و چند دقیقهای با هم صحبت کردیم و سؤالاتی از اوضاع و احوال هم پرسیدیم. ولی بر خلاف لحظهی اول برخورد، هر سؤال جدیدی که از من میپرسید، احساس صمیمیت و دوستی در من کمتر میشد. سؤالها عمدتاً مربوط به داشتههای من یا خانوادهام میشد، نه هویت حقیقی خود من! شاید در چنین فرصتی، به نظرم غیرطبیعی میآمد که فقط سؤالاتی از قبیل مدرک تحصیلی، میزان حقوق، شغل، محلهی خانه و … مطرح شود و بعد هم خداحافظی! شاید بگویید که «خوب! خیلی هم عجیب نیست، مثلاً چه سؤالات دیگری باید میپرسید؟» اما چرا فقط همین سؤالات پرسیده شود؟ چرا سؤالی نپرسیم که بتواند بعداً زمینهای برای ارتباط و همکاری به وجود آید؟ مثلاً از علایق هم بپرسیم، اینکه اوقات فراغتمان را با همدیگر با چه فعالیت سودمندی مثل ورزش ، هنر، آموختن علمی یا … میتوانیم پر کنیم.
شاید این حقیقتی تلخ باشد که اکثریت ما، عمدتاً برای ارتباط ، چندان ذوقی نشان نمیدهیم، دوستیهایمان معمولاً سطحی است و چندان عمیق نمیشویم. به عنوان مثال شاید زیاد باشند افرادی که برای درددل کردن دوستی صمیمی و قابل اعتماد ندارند، و اگر هم دارند یک یا دو تا. دوستیها معمولاً برای خوشگذرانی، سرگرمی و خندیدن است و کمتر فراتر از این میرود. اما شاید همهی ما تجربههای خوبی از دوستی و همراهی داریم، کمک کردن دوستان به هنگام اسبابکشی و جابجایی، یا همکاری دو یا چند دوست برای آماده کردن پایاننامه تحصیلی، یا همکاری برای پرستاری از یکی از بستگان که در بیمارستان بستری است و نیاز به رسیدگیهای مداوم دارد. (نمونهی دیگری از این نوع همیاری، در فیلم «فرش باد» به کارگردانی کمال تبریزی به نمایش در آمده است. در این فیلم عدهی زیادی از همسایهها و دوست و فامیل و کوچک و بزرگ بسیج می شوند تا یک فرش به موقع آماده شود تا بتواند در مسابقهای در ژاپن شرکت کند، اما انگیزه بیشتر خوش قولی به یک انسان مطرح است نه شرکت در مسابقه.)
در تمامی این موارد، مهر ومحبت جریان دارد و در واقع دوستان در عمل وفایشان را اثبات میکنند. اما چرا با وجود داشتن چنین تجربههایی ما در ایجاد رابطه خواستههایی سطحی داریم؟ چرا معمولاً از اصل نمیپرسیم؟ چرا امیدوار نیستیم که در ایجاد یک رابطه خیری بزرگ جریان یابد؟
شاید به این دلیل که تجربههای بدی هم از دوستی داریم که باعث شده اعتماد و حسن ظن نداشته باشیم. شاید از ایجاد رابطهی نزدیک و عمیق، سرخورده و ناامید شدهایم، شاید هم به داشتههای خود دلخوشیم و احساس خودبسندگی داریم، یا … .
و شاید گمان میکنیم که دوستیهای عمیق، مسئولیت آفرین است و خواب ما وعیش ما را خراب میکند! مثلاً دوست نداریم مورد انتقاد قرار بگیریم، دوست نداریم در تمام مشکلات و کمبودها و نیازهایی که برای دوستانمان پیش میآید ، همراه و همدل باشیم ، چون مجبوریم از آسایش و خواستههای خود بگذریم. از این رو شکلی از رابطه را میپسندیم که کاری به کار همدیگر نداشته باشیم، مسئولیت برای هم ایجاد نکنیم و فقط خوش باشیم. ممکن است این نوع نگاه باعث شود حتی به اشیاء هم نوعی دیگر بنگریم، نگاه آدم بزرگها به اشیاء هم به گونه ای نیست که در پشت آن انسانی یا حقیقت زندهای را ببینند. به قول نویسندهی شازده کوچولو، مثلاً یک ساختمان را مثل قطعاتی از مصالح میبینند که ممکن است خوشنما باشد یا چند طبقه باشد یا فلان قیمت؛ آدمهای درون آن، یا کبوترهایی که بر بامش پرواز میکنند کمتر اهمیت دارند و به چشم نمیآیند.
اساساً آنچه زنده است، مسئولیت آفرین است! محبت حقیقی یعنی تعهد داشتن، وفا داشتن، و نمیگذارد ما در جایی که هستیم بمانیم، می طلبد که حرکت کنیم و در خود و محیط و دیگری و رابطهای که با هم داریم، رشد ، تغییر و اصلاح را بخواهیم. مثلاً اگر کسی را دوست دارم، طبیعی است دوست داشته باشم به هنگام ملاقاتش هدیهای برایش داشته باشم، از این رو ممکن است هر چیز را چنان بنگرم گویی که میتواند برای من ودیگران خیری به همراه داشته باشد یا گره از مشکلی بگشاید. یا اگر آموزگار دلسوز و مهربانی دارم، نمیتوانم ادعای دوستی کنم ولی هر بار تنبلی و کوتاهیام را پیش او رو کنم؛ نمیتوان ادعا کرد که مادر را دوست دارم، اما به هنگام سالمندی یا بیماری، تنهایش گذارم و حمایتش نکنم؛ نمی توان ادعای برادری کرد ولی برای برادری که به سیگار – یا هر فعالیت بیهوده ومضر دیگر – روی آورده، خیرخواهی نکرد ودر صدد اصلاح روش او بر نیامد. اما ما شاید بسیاری اوقات رفتار غیر مسئولانه و دور از تعهد خود را توجیه میکنیم ، گمان میکنیم تعهدی نداریم یا به ما مربوط نیست، یا باید انسان را آزاد گذاشت! …
در حالیکه یکی از نیازهای اساسی ما داشتن یک دوست دلسوز و متعهد است که نسبت به ما بیتفاوت نباشد، نیازی که شازده کوچولو را بر آن میدارد که سیارهاش را ترک کند، اما بعضی از ما – آدمبزرگها – دنیای تنهای خود را ترک نمیکنیم، مثلاً شاید اوقات فراغتمان را بیشتر در کنار تلوزیون یا کامپیوتر بگذرانیم تا در کنار آدمها! حتی یک ماجرای غیر واقعی در یک فیلم برای آدم بزرگها، درس و آموزشی برای تغییر در روش زندگی نیست، برای سرگرمی است، و شاید به همین دلیل از ماجراهای حقیقیای که در کنارشان در حال وقوع است جالبتر است. مثلاً اگر در یک داستان ظلم شود یا قتلی انجام شود، سرگرمکننده است، اما اگر در اثر زلزله، هموطنمان گرفتار و داغدار شده باشد، نالهی او خواب و خیال خوش را خراب میکند، یا مثلاً دیدن صحنههایی از فقر در جامعه باعث غصه میشود. گویا نمیخواهم قبول کنم که اگر من اراده می کردم میتوانستم مشکل یکی از این آدمها را حل کنم، این حقیقت باعث میشود خود را در پیش آمدن این فقر، این گرفتاری پیش رو سهیم بدانم، واین باعث عذاب وجدان میشود و از عذاب وجدان رهایی نیست مگر با “عمل” یا “فراموشی و انکار”! اما چرا عمل کردن در نظر ما زیبا و دوستداشتنی نمیآید؟ ما تجربهی کمک و همدلی با یک زلزلهزده یا همسایه فقیر یا هر گرفتار دیگر را دیدهایم، چه بسا تجربهی این محبت، از بزرگترین نیازهای آدمی باشد. محبتی که همراه با آن حرکت، صبر و امید است، داشتن قلبی است که به شوق انسانهایی و امید و ایمانی به گشایش و رهایی میتپد، قلبی که زنده است، قلبی که تنها و افسرده نیست. اگر رنجهایی را به جان بخریم و فرصتی برای دهش و گذشت و مهرورزی باز کنیم، پنجرهای به قلبمان باز میشود تا نوری از حیات و عشق به درون آن راه یابد. «پل اِلوار»، شاعر فرانسوی، گویا شعر «حکومت نظامی» را در چنین اوضاعی سروده است:
دیگر چه میتوانستیم كرد ، برای درهایی كه نگهبانی میشدند؟
دیگر چه میتوانستیم كرد ، برای آنها كه در بندمان كردند؟
دیگر چه میتوانستیم كرد ، برای خیابانهایی كه ممنوعمان كردند؟
دیگر چه میتوانستیم كرد ، برای شهری كه خوابیده بود؟
دیگر چه میتوانستیم كرد ، برای زنی كه گرسنه بود و تشنه؟
دیگر چه میتوانستیم كرد ، برای ما كه بیدفاع بودیم؟
دیگر چه میتوانستیم كرد ، برای شبی كه زاده شد؟
دیگر چه میتوانستیم كرد ، عاشق یکدیگر شدیم!