بر گرفته از تذکره الاولیاء، در ذکر ابراهيم بن ادهم:
نقل است که هر روزی به مزدوری رفتی و تا شب کار کردی و هر چه بستدی در وجه ياران خرج کردی. اما تا نماز شام بگزاردی و چيزی بخريدی و بر ياران آمدی شب در شکسته بودی. يک شب ياران گفتند: «او دير میآيد، بياييد تا ما نان بخوريم و بخسبيم تا او بعد از اين پگاهتر آيد و ما را دربند ندارد.» چنان کردند. چون ابراهيم بيامد ايشان را ديد، خفته. پنداشت که هيچ نخورده بودند و گرسنه خفتهاند. در حال آتش درگيرانيد و پارهای آرد آورده بود. خمير کرد تا ايشان را چيزی سازد تا چون بيدار شوند بخورند تا روز روزه توانند داشت. ياران از خواب درآمدند. او را ديدند، محاسن بر خاک نهاده، و در آتش پف پف میکرد، و آب از چشم او میرفت، و دود گرد بر گرد او گرفته. گفتند: «چه میکنی؟»
گفت: «شما را خفته ديدم. گفتم مگر چيزی نيافتهايد و گرسنه بخفتهايد. از جهت شما چيزی میسازم تا چون بيدار شويد تناول کنيد.»
ايشان گفتند: «بنگريد که او با ما در چه انديشه است و ما با او در چه انديشه بوديم!»