پاهایم را وصله پینه کردند و شغلی به من دادند که بتوانم بنشینم: مردمی را که از روی پل جدیدالتأسیس عبور می‌کنند می‌شمارم. این که قابلیتشان را با اعداد به اثبات برسانند مسرورشان می‌کند. این پوچی بی‌معنی منتج از تعدادی رقم، مستشان می‌کند و سرتاسر روز، بله سرتاسر روز، دهان خاموشم مثل ساعت کار می کند و عددی به اعداد اضافه می کنم تا بعد از ظهر فتح یک رقم را تقدیمشان کنم. وقتی که حاصل یک نوبت کارم را به اطلاعشان می‌رسانم، گل از گلشان می‌شکفد و هر چه رقم بالاتر باشد، بیشتر می‌شکفد  و دیگر دلیلی دارند تا سر راحت بر زمین بگذارند، چرا که روزانه هزاران نفر از روی پل جدیدشان عبور می‌کند…

اما آمارشان درست نیست. متأسفم، اما درست نیست. هر چند بلدم اعتماد کسی را جلب کنم، اما آدم غیر قابل اعتمادی هستم. موجب خوشحالیم می‌شود که دور از چشم آنها گهگاه کسی را عمداً از قلم بیندازم و یا بعضاً اگر احساس همدردی کنم، چند تایی را اضافه به آنان هدیه کنم. اقبالشان در دست من است. وقتی که عصبانیم، وقتی که سیگاری ندارم دود کنم، حد متوسط را می‌دهم و گاهی کمتر از حد متوسط را، وقتی که قلبم به تپش می‌افتد و سرحال هستم، بلند نظریم را در یک عدد پنج رقمی جاری می‌کنم. دلشان به همین خوش است! هر بار فوراً نتیجه ی کار را از دستم می‌قاپند و برق از چشمانشان می‌پرد و ضربه‌ای به شانه‌ام می‌زنند. هیچ بویی هم نمی‌برند! و بعد شروع می‌کنند به ضرب و تقسیم کردن و درصد گرفتن که من سر در نمی‌آورم. حساب می‌کنند که امروز در هر دقیقه چند نفر از روی پل رد شده‌اند. عاشق گذشته‌ی در آینده‌اند، تخصصشان در همین گذشته‌ی در آینده است و اما متأسفم که همه‌ی حساب‌هایشان غلط از آب در می‌آید.

وقتی که محبوبه‌ی کوچولوی من روی پل می‌آید – و او دوبار در روز می‌آید – آن وقت است که خیلی ساده قلبم از تپش می‌افتد. ضربان خستگی‌ناپذیر قلبم قطع می‌شود تا زمانی که او به داخل آن خیابان مشجر بپیچد و از نظر ناپدید شود. و کلیه‌ی کسانی را هم که در این مدت از روی پل عبور می‌کنند، از ایشان پنهان می‌کنم. این دو دقیقه متعلق به خودم است، فقط به خودم تنها، و نمی‌گذارم این را از من بگیرند. و عصرها که از بستنی‌فروشی بر می‌گردد هم همین طور –  در این میان پی برده ام که در یک بستنی فروشی کار می‌کند – وقتی که از آن طرف پیاده‌رو از مقابل دهان خاموشم که می‌شمارد، که ناگزیر است بشمارد، می‌گذرد، دوباره قلبم از کار می‌افتد و تازه زمانی مجدداً شمارش را از سر می‌گیرم که او دیگر از نظر ناپدید شده است. و کلیه‌ی کسانی که این سعادت نصیبشان می‌شود که در این دقایق از مقابل دیدگان نابینایم رژه بروند، قدم به ابدیت آمار نمی‌گذارند: «سایه – مردها» و «سایه – زنها»، موجودات بیهوده‌ای که در آمار «گذشته‌ی در آینده» وارد نخواهند شد.

واضح است که دوستش دارم، اما او چیزی در این باره نمی‌داند و من هم تمایلی ندارم مطلع شود که از چه راه عجیب و غریبی تمام حساب  و کتاب‌ها را بر هم زده است. او می‌بایست نامطلع و معصوم باقی بماند و با موهای بلند خرمایی رنگش، در بستنی‌فروشی راه برود و انعام بسیاری دریافت کند. دوستش دارم. پر واضح است که دوستش دارم.

اخیراً تحت کنترل قرار گرفتم. همکارم که در آن طرف می‌نشیند و اتومبیلها را شمارش می‌کند به موقع خبرم کرد و من خیلی حواسم را جمع کردم. دیوانه‌وار شمارش می‌کردم، طوری که کیلومتر شمار هم نمی‌توانست بهتر از این بشمارد.

سرآمارگیر شخصاً آن طرف، در سمت مقابل ایستاده بود و بعداً نتیجه‌ی یک ساعت را با نتیجه‌ی یک ساعت کار من مقایسه کرد. مال من یکی کمتر از مال او بود. محبوبه ی کوچولویم از مقابلم گذشته بود. به هر قیمتی بود در زندگی نمی‌گذاشتم این طفل زیبا را به «گذشته ی در آینده» حمل کنند. این محبوبه‌ی کوچولوی من نبایستی تقسیم، ضرب و در یک درصدگیری پوچ مسخ شود. از این که ناگزیر بودم بشمارم بدون این که بتوانم با نگاه دنبالش کنم قلبم جریحه‌دار شد. از همکارم که در آن طرف مجبور به شمارش اتومبیلهاست خیلی ممنون شدم. موضوع صاف به زندگیم مربوط می‌شد.

سرآمارگیر به شانه ام نواخت و گفت که من خوب، صدیق و قابل اطمینان هستم. «در ساعت یکی کم و زیاد شمردن عیب چندانی نداره. ما به هر حال درصدی رو برای از قلم افتادنهای حتمی در نظر می‌گیریم. می‌خوام پیشنهاد کنم که شما رو برای شمارش گاری اسبی‌ها بذارن. »

از گاری اسبی بهتر نمی‌شود. گاری اسبی مورد معرکه‌ای است که هرگز سابقه نداشته است. در روز حداکثر بیست و پنج تا گاری اسبی می‌گذرد و هر نیم ساعت یک بار در مغز آدم شماره‌ی بعدی می‌افتد. واقعاً معرکه است!

اگر گاری اسبی را به من واگذار کنند، عالی می‌شود. بین ساعت چهار تا هشت ابداً هیچ گاری اسبی مجاز به عبور از روی پل نیست و در آن صورت می‌توانم به گردش یا به بستنی فروشی بروم، می‌توانم مدت زیادی خود را به تماشای او مشغول کنم یا شاید او را تا جایی سر راه منزلش برسانم، محبوبه‌ی کوچولوی شمارش نشده‌ی من…

(نوشته‌ی هاينريش بُل، برگرفته از كتاب «تا زمانی كه…»، ترجمه كامران جمالی)