یکی می‌گفت که مولانا سخن نمی‌فرماید. ‌‌گفتم آخر این شخص را نزدِ من خیالِ من آورد. این خیال من با وی سخن نگفت که چونی یا چگونه‌ای. بی‌سخن، خیال او را اینجا جذب کرد. اگر حقیقتِ من او را بی‌سخن جذب کند و جای دیگر بَرَد چه عَجَب باشد؟

سخن سایه‌ی حقیقت است و فرعِ حقیقت. چون سایه جذب کرد، حقیقت به طریقِ اولی. سخن بهانه است. آدمی آن جزوِ مناسب جذب می‌کند نه سخن، بلکه اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامات ببیند چون درو از آن نبی و یا ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد. آن جزو است که او را در جوش و بی‌قرار می‌دارد. در کَهْ [=کاه] از کهرُبا اگر جزوی نباشد، هرگز سوی کهربا نرود. آن جنسیّت میان ایشان خفی است، در نظر نمی‌آید. آدمی را خیالِ هر چیز با آن چیز می‌برد: خیال باغ به باغ می‌برد و خیالِ دکّان به دکّان، اما درین خیالات تزویر پنهان است. نمی‌بینی که فلان جایگاه می‌روی، پشیمان می‌شوی و می‌گویی: «پنداشتم که خیر باشد، آن خود نبود.» پس این خیالات بر مثال چادرند و در چادر کسی پنهان است. هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند بی چادرِ خیال، قیامت باشد. آنجا که حال چنین شود پشیمانی نماند. هر حقیقت که تو را جذب می‌کند چیز دیگر غیر آن نباشد، همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد، یَوْمَ تُبْلَی السَّرَائِرُ[1]. چه جای این است که می‌گوییم، در حقیقت کَشَنده یکی است اما متعدّد می‌نماید (ص6).

نمی‌بینی چندین هزار کافر اسیر یک کافرند که پادشاه ایشان است و آن کافر اسیر اندیشه؟ پس دانستیم که کار اندیشه دارد. چون به یک اندیشه‌ی ضعیفِ مُکَدَّر چندین هزار خلق و عالم اسیرند. آن‌جا که اندیشه‌های بی‌پایان باشد بنگر که آن را چه ظلمت و شکوه باشد و چگونه قهر اعدا کنند و چه عالَم‌ها را مسخّر کنند. چون می‌بینیم معیّن که صدهزار صورت بی‌حد و سپاهی بی‌پایان، صحرا در صحرا اسیر شخصی‌اند و آن شخص اسیر اندیشه‌ای حقیر. پس این همه اسیر یک اندیشه باشند، تا اندیشه‌های عظیم بی‌پایان خطیر قدسیِ عُلوی چون باشند. پس دانستیم که کار اندیشه‌ها دارند، صور همه تابعند و آلت‌اند و بی‌اندیشه معطّلند و جمادند. پس آن‌که صورت بیند او نیز جماد باشد و در معنی راه ندارد و طفل است و نابالغ، اگرچه به صورت پیر است و صدساله. (ص48)

یار خوش چیزی است، زیرا که یار از خیال یار قوّت می‌گیرد و می‌بالد و حیات می‌گیرد. چه عجب می‌آید مجنون را خیالِ لیلی قوّت می‌داد و غذا می‌شد؟ جایی که خیال معشوق مجازی را این قوّت و تأثیر باشد که یار او را قوّت بخشد، یارِ حقیقی را چه عجب می‌داری که قوّتش بخشد خیال او در صورت و غیبت؟ چه جای خیال است؟ آن خود جان حقیقت‌هاست، آن را خیال نگویند. عالم بر خیال قائم است. و این عالم را حقیقت می‌گویی، جهت آن‌که در نظر می‌آید و محسوس است و آن معانی را که عالم فرع اوست، خیال می‌گویی؟ کار به عکس است. خیال خود، این عالم است که آن معنی صد چو این پدید آرد و بپوسد و خراب شود و نیست گردد و باز عالم نو پدید آرد بِه، و او کهن نگردد. منزّه است از نوی و کهنی. فرع‌های او متّصفند به کهنی و نوی و او که مُحدِث[2] این‌هاست از هر دو منزّه است و ورای هردوست.

مهندسی خانه‌ای در دل برانداز کرد و خیال بست که عرضش چندین باشد و طولش چندین باشد و صُفّه‌اش[3] چندین و صحنش چندین. این را خیال نگویند که آن حقیقت ازین خیال می‌زاید و فرعِ این خیال است. آری اگر غیر مهندس در دل چنین صورت به خیال آورد و تصوّر کند، آن را خیال گویند و عُرفاً، مردم چنین کس را که بنّا نیست و علم آن ندارد، گویندش که تو را خیال است. (ص99)

این وَهم و باطن آدمی هم‌چو دهلیز است. اول در دهلیز آیند، آن‌گه در خانه روند. این همه دنیا هم‌چون یک خانه است. هرچه در اندرون آید که دهلیز است، لابُد است که در خانه ظاهر شود و پیدا گردد. مثلاً این خانه که نشسته‌ایم صورتِ این در دلِ مهندس پیدا شد، آن‌گاه این خانه شد. پس گفتیم این همه دنیا یک خانه است، وهم و فکر و اندیشه‌ها دهلیز این خانه است. هرچه در دهلیز دیدی که پیدا شد حقیقت‌ ‌دان که در خانه پیدا شود و این همه چیزها که در دنیا پیدا می‌شود از خیر و شر، اول همه در دهلیز پیدا شده است، آن‌گاه این‌جا. (ص111)

 

 


1 ـ سوره‌ی طارق آیه‌ی 9 .

2 ـ مُحدث: ایجادکننده.

3 ـ صفه: ایوان مسقف.