“خودِ” ناآگاه را میشناسم. خودی که باید دستش را میگرفتم و پا به پا، به مکتب میبردمش. خودی که نمیدانست و دوست داشت بیاموزد و طلب، پای رفتنش میشد.
اما ناخودآگاه را چه کسی میشناسد؟ “ناخود” که خود نیست که آگاه بودن و نبودنش را بتوان به راحتی فهم کرد. وقتی گفتیم ناخودآگاه انگار که میخواستیم بگوییم چیزی از خودِ ناآگاه در گوشههای وجودمان هست که باید آگاهش کنیم، اما از “ناخود” چه؟ چه اندازه هولناک میشود اگر ناخودهایمان آگاه باشند، آن هم زمانی که به باب انفعال میرویم.
به باب انفعال که میروم، “ناخود” به باب افتعال میرود و “خود” از او تبعیت میکند. اما ناخود را که نمیشد صرف کرد، به یک باب نمیرود، بابهایش بیاندازه است و من که، اگر لحظه لحظهی عمرم را صرفِ ناخود کنم، چیزی از خود باقی نخواهد ماند. انگار یادم رفته بود که بدترین کار دشمنت آن است که توجه تو را تنها به خودش مشغول سازد.
خسته میشوم از صرف کردن بابهای “ناخود”، چارهی پرداختن به “خود”، نحو دیگری است. و من جفت میشوم و پیوند میخورم به جملهی عالم.
پس، بابها را رها کن، دری تازه بگشا، دری که هر لحظه از جاری شدن “خود” راهی مییابد.
«راه کن در اندرونها خویش را دور کن ادراک دوراندیش را»
***
سه دفعهی پیش، نوزاد گریه نکرد، امّا اینبار، نوزاد را که بغل کردم، گریهاش شروع شد. با خود گفتم: «درست نگاه کن ببین این چند وقت در چه کاری که کودک اینچنین از تو برآشفت؟»
این حرفها شروعِ یک بازیِ کودکانه بود با خود. شنیده بود که نوزاد خاطرهای از پروردگارش با خود دارد، خاطرهای ناب که هنوز رنگ دنیا به خود نگرفته، و این حرف برایش معنادار بود. گریهی کودک شده بود سنجهی راستی و ناراستیِ خود. پس هرگاه کودکی میدید خودش را محک میزد به سنجهی گریهی کودک، همان خاطره از پروردگارش.
کسی آن دوروبر پیدا نمیشد که او را مشق عشق کند اما صفحهی سیاه مشقش شده بود متن زندگی. چیزهایی که میدید و میشنید، آموزگارش بود و انگیزهاش برای بودن در این مدرسه، آبی که در درونش آینه میشد.
اما ماجرا همیشه اینطور پیش نمیرفت. گاهی به بهانهی آموختن تجربه، سنگی برمیداشت و آرامشِ آبش را بر هم میزد و درونِ “خود” را متلاطم میکرد. گاهی چند صباحی آب، آرام میگرفت و بعد از آن اما، دوباره متلاطمش میکرد؛ سکونش آرام نگرفته بود تا یاد بگیرد با سنگی بر همش نزند. بزرگتر که شد، خواست آرامش را برای زندگی ملاک کند؛ خوب بودن و خوبی کردن؛ درونی آرام و بیتلاطم.
«لحظهی تحویل سال نزدیک است، عجله کنید، باز هم نمیرسیم». چند سالی بود که تصمیم میگرفتیم لحظهی تحویل سال را در یکی از امامزادهها باشیم، اما نمیشد؛ هر بار لحظهی تحویل سال میرسید و ما در راه بودیم و من هر سال تنها خاطرهی جا ماندن و حسرت سال گذشته برایم تکرار میشد.
آن سال هم توی راه بودیم. روی سنگفرش پیادهرو، قدمهایم را به سرعت بر میداشتم. فاصلهی ما با حرم زیاد نبود، شاید میرسیدیم اما ناگهان در راه بودن، معنای دیگری پیدا کرد، لحظهای زمان آرام گرفت و من رفتن را تجربه کردم، رفتنی که رسیدن را معنا میکرد. تازه میفهمیدی که در این راه، رفتن هیچ وقت معنای رسیدن ندارد و هر رسیدنی تنها ایستگاهی است در میانهی راه، که خستگیهایت را کم میکند.
پس آرامش، دیگر معنایش سکون نبود، آرامش راه بود، رفتن بود و توی راه بود که درون، آرام میگرفت و طوفانهای بیرون نمیتوانست تکانش دهد. آن وقت بود که کشف میکردی، همچون دیدن معجزه، سرمست میشدی و در راه قدم میگذاشتی. اما “خود” راههایی در خود داشت که از رفتن بازش میداشت. گاهی کشف کردن، گام زدن معنا نمیشد. گاهی کشف کردن یافتن علتی بود که وقتی معلوم میشد به گنجینهی داشتهها و داشتنهایم افزوده میشد اما به گنجینهی خود…؟! بزرگ که میشوی دیگر نه کودک معجزه میشود و نه راههای رفته و نرسیده. همه چیز انگار اطلاعات عمومی است که باید بر آن بیفزایی.
انسان رسیده بود به دورهی میانی زندگیاش، بیشور و بینوا. بند کرده بود به جان خودش و همه چیز را به استهزاء میگرفت. آدم فکر میکرد بزرگ شده، معجزهها را کوچک میشمرد و میگفت: «”این” همان چیزی است که میخواهد تغییر دهد؟»
“خود” بزرگ بود، توان ضعف نداشت. ضعف که میدید، دستپاچه میشد و هُرّی دلش میریخت و عشق برایش ضعف بود. نمیتوانست تدبیری برایش بیندیشد، لاجرم جامه بر سر میکشید و پشت میکرد تا عشق بنیادش را از جا نکَنَد. جامه بر سر کشید و پشت کرد؛ یاد گرفته بود اینچنین باشد. جلوی ضعف کارش همین بود اما، این بار نمیشد. عشق ساری بود، از هر جا جلویش را میگرفتی از راه دیگر میآمد به اندرون. عشق در برابر همهی خودها ایستاده بود، از ضعیف و قوی، و هر چه میکردی تا رهایی بیابی، چارهی رهایی تنها خودش بود.
پس این بار، حیلهها را در میانهی میدان ریختم، باکی نیست، باشد که عصای موسی سبز شود و حیلت را به یکباره از میان بردارد.
حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو اندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن وآنگه بیا با عاشقان، هم خانه شو، هم خانه شو
راه رفتن، ادب میخواست. میخواست که عاشقانه در چشمانش نگاه کنی و طلب کنی و بگویی: «نیکی را دوست دارم، اما مشتاقم بدانم گامِ بعدیِ تو چیست و چه چیز را برایم خواستهای.» پس اینبار هبوط میکنم از خویش و خود را در چشمانت به نظاره مینشینم و شهادت میدهم که ادب، همان وفاست.
بیخود شدهام لیکن بیخودتر از این خواهم با چشم تو میگویم من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم، من تخت نمیخواهم در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
اینبار از خود هبوط میکنم و امید که تو در کمین من نشسته باشی. «ان ربک لَبِالمرصاد»
***
غور که میکنی در هزار توهای “خود” هر خودی پاسخی برای شکست “در میان” میگذارد و تو میمانی در اندیشه که کدام یک را برگزینم. خود هزار تا نبود، یکی بود، ایستاده در میان آینههایی که صیقل نخورده بودند و هر یک به اعوجاج خودی را مینمایاندند.
آینهات دانی چرا غمّاز نیست زانکه زنگار از رُخش ممتاز نیست
و من میبایست که یا آینهها را میشکستم و خود را یگانه میکردم و یا صیقل میدادم این به ظاهر هزار توهای بیسامان را و این، تجلی بود که راه به یکتایی میبرد پس باید که آینهها را صیقل میدادم.