این که خودی در درون من هست که همیشه در زمان در اقلیت بودن و در تنهایی تنبل و بیانگیزه است، همیشه مرا آزار داده است. چه بسیار طرحها و انگیزههای مبارزه جویانه و انسان دوستانهای که داشتم و با دوستانم مطرح کردم و از آنها پاسخی سرد گرفتم و تا مدتها واکنش من در برابر چنین موقعیتی این بود که از آن طرحها منصرف میشدم و اغلب به نالیدن از بیدغدغگی افرادِ دور و بر خود، بسنده میکردم. من راه و طرحم را ادامه نمی دادم و دوستانم را نقد نمیکردم و ایستادگی به خرج نمیدادم و به سراغ آدمهای دیگر و دوستان بالقوه و سایر امکانات نمیرفتم، زیرا بسیار خودم را در تأیید و تکذیب دوستانم تعریف کرده بودم و همراهی آنها بود که شور را در من ایجاد میکرد.
یادم میآید، عصرها پیاده روِ میدان انقلاب (تهران) پر از بچههای کار و خیابان بود. روزی که دیگر عذاب وجدان بر من سخت سنگینی میکرد، تصمیم گرفتم بر روی چند مقوا شعارهای انسان دوستانهای بنویسم و بیایم کنار این بچههای دستفروش، آن پلاکاردها را در دست بگیرم. خیلی مصمم بودم. فردای آن روز ایدهام را با دوستانم مطرح کردم و آنها خیلی استقبال کردند. ولی چند روز بعد، کم کم بچهها بیخیال و منصرف شده بودند و بالاخره یکی از دوستانم گفت: “به نظر من آن بچهها حاضر نیستند ما در کنارشان بنشینیم و چنین کاری کنیم.” حرف زیاد غلطی هم نبود، اما من گفتم پس بیایید برویم و این مسئله را بررسی کنیم و اگر دیدیم نمیشود، طرحی دیگر را پیش بگیریم. اما دیگر هیچ استقبالی نشد، زیرا بقیهی ایدهها برای پیگیری، احتیاج به صبر و برنامهریزی بیشتری داشتند و مثل طرح پلاکاردها سینمایی و دراماتیک نبودند. من تا مدتها، سر میزِ بوفهی دانشکده غُر میزدم و به بچهها و دوستانم میگفتم که شما نیامدید کاری کنیم. اما من هم در نهایت از پای آن میز و بوفه تکان نمیخوردم. حتی زمانی که رفتم و به تنهایی برای تدریس به بچههای افغانی نام نویسی کردم، مدام دلم پیش بچهها و دوستان دانشگاهیام بود. کار تدریسم را با اکراه پیش میبردم، اغلب برای آن برنامهریزی نمیکردم؛ لحظاتی که از آنجا بر میگشتم به دانشگاه، برایم شیرین و توأم با حس رها شدگی بود. خلاصه اینکه حتی وقتی تنهایی دست به عمل زدم، بخش اعظمی از دل و دماغ و شور خود را پیش دوستانم گذاشته بودم؛ دوستانی که خودم و تأیید کارهایم را از آنها طلب میکردم.
اما در این میانه دغدغهای متعالی بود که زیر خروارها ریا[1] خاک شده بود اما به تدریج متولد شد. من با وجود اکراه و کم انگیزگی به مسیرم ادامه می دادم: صبحهای زود با کلافگی و کرختی و کلی غر زدن، خودم را به شوش (پایین شهر تهران) میرساندم و درس و کلاس را ادامه میدادم؛ دفعات بسیاری بود که بیهیچ برنامهریزی و مطالعهی قبلی به سر کلاس میرفتم و خراب شدن تدریس در سر کلاس سبب میشد که بر خودم و این همه مسخره زندگی کردنام لعنت بفرستم و برای هفتهی بعد تصمیمی تازه بگیرم. خیلی گذشت تا کم کم برای داشتن یک کلاس خوب و تدریس درست، شروع کردم به صاف کردن گوشههای زندگیام؛ کمتر فیلم هنری تماشا میکردم؛ با هم خوابگاهیهایم بحثهای روشنفکرانهی دراز دامن را کم کردم؛ کنار دوستانم در حیاط خلوت نمیتوانستم ساعتها بنشینم و از مشرق و مغرب صحبت کنم زیرا لم دادن در آنجا و ارضای ذهنی نمیگذاشت بروم سر دفتر و دستک تدریسم برای افغانها؛ کتاب خواندنهایم را هدفمندتر کردم و بالاخره در خوابگاه، زمانی معین را برای کارهای انجمن حمایت از کودکان کار در نظر گرفتم. کم کم صبحها زودتر به محل تدریس میرفتم و با بچهها کم و بیش حر ف میزدم و در این میانه اتفاقات عجیبی برایم افتاد: یکی از بچهها از سالگرد فوت مادرش گفت؛ یکی از دخترها از تهدید شدن دوستش توسط پسری گفت و با هم سعی کردیم قضیه را حل کنیم و … . در راه برگشت در اتوبوس، مردم روی پا ایستاده را بیشتر درک می کردم.
الحمدلله صبر سبب شد که از بسیاری ملالهای رایج رها شوم؛ دوستانم زمانی که میخواستند تغییری در زندگیشان ایجاد کنند به سراغ من میآمدند و این در من خودِ خواب آلودهای را سرِ هوش میآورد. (حتی دوستی داشتم که به قول خودش ملحد بود و برای ترک سیگار از من خواست که صبحها با او ورزش کنم.)؛ دیگر گفتگوهایم با دوستانم سر و سامانی گرفت و هر حرفی برایم شنیدنی نبود؛ کسی در برابر من از روزگار و فلک و شرایط شکوه نمیکرد و احساس درماندگی و بدبختی نداشت. دوستانی از جنس خودم یافتم که پیگیر مسائلی مثل تدریس به بچههای محروم بودند و جلساتی با هم تشکیل دادیم. به مادر و خواهرم پیشنهادهایی از جنس کاری که کرده بودم دادم و مادرم از بیکاری بازنشستگی تا حدودی رها شد؛ دیگر سنگینی و پوچی کلاسهای دانشگاه من را دیوانه و دچار یاس نمیکرد، بلکه در آن شرایط هم معمولاً به دنبال راه حل میگشتم. و اینها را بابتِ پی گرفتنِ زمزمهای درونی (علی رغم همهی اکراهها) میدانم، خدا را شکر.
[1] امام علی (ع): ریاکار چهار نشانه دارد: در تنهایی تنبل است؛در میان مردم کوشا و فعال است؛…