زمانی بود که در دبیرستان[1]، من به جای آن که به محیط خوابگاه و شرایط آن توجه تامّی داشته باشم و برای آن کاری انجام دهم، سعی در کسب موفقیت‌های درسی و حضور در المپیاد داشتم.* در آن زمان یک نفر بود که هر دوشنبه می‌آمد به خوابگاه ما، و ما را تشویق می‌کرد که گروه تشکیل بدهیم و برای مصائب و مشکلات خوابگاه کاری کنیم. من این حرف را چندان جدی نمی‌گرفتم و به خاطر دیدگاه‌های رایج در مدرسه، پدر و مادر و رسانه و … این فعالیت ها را جزء پروژه‌ی زندگی خودم نمی‌دانستم؛ البته نارسایی‌های زیادی در ارتباطات من با هم-خوابگاهی‌هایم بود که من به جای حل آن‌ها، از آن‌ها قهر کرده بودم و می‌خواستم ارتباطی که آرزو و رویایش را در سر داشتم در جایی دیگر و با آدم‌هایی ایده‌آل پیدا کنم، نه با کسانی که با آن‌ها دچار مشکل بودم. البته چیزهایی مثل ترس از مسخره شدن و… هم، همیشه مرا برای انجام کارهایی مثل دعوت کردن دیگران به انجام کاری گروهی می‌ترساند. در نتیجه من میان این نداها، تلاش برای موفقیت در المپیاد را انتخاب کردم. این انتخاب مرا به سمت و سویی برد که بسیاری از دغدغه‌ها تا مدت‌ها نتوانستند در من سر بلند کنند؛ زیرا من در فضای بچه‌های المپیاد، دوستان و معاشرانی پیدا کرده بودم و نگاه کسانی برایم از مشروعیت و اهمیت برخوردار شده بود که چندان دغدغه‌ای برای این که عمل انسان دوستانه را محور زندگی خود برگزینند نداشتند. تقریباً سه سال گذشت تا اهمیت آن نگاه‌ها و آن آدم‌ها در نزد من زایل شد و دوستان من تغییر کردند (و یا شکل رابطه‌ام با دوستان المپیادی‌ام تغییر کرد) و دغدغه‌هایی مثل انجام فعالیت‌هایی عملی، توجه به محیط بیرون از دانشگاه، اولویت داشتن انسان‌های پیرامونی نسبت به درس و کتاب و … در من پیدا شدند. انتخابی که من درباره‌ی مسیر زندگی‌ام در دبیرستان انجام دادم سبب شد که من برای اصلاح خود و ایجاد تحول در زندگیم با موانعی بسیار روبرو شوم؛ از جمله بت درس و تعریف کردنِ خود بر اساس جایگاه تحصیلی، که ثمره‌ی انتخاب پیشین من بود.

یکی از نتایجی که بر آن انتخابِ من مترتب شد، این بود که من ارزش انسان‌ها را تا مدت‌ها در چیزی به نام نبوغ یا هوش (از نظر خودم) می­دیدم. در نتیجه انسان‌ها برای من شده بودند دو دسته: عوام الناس و دسته‌ی دوم کسانی که به دنبال علم‌اند. انسان‌های واقعی در واقع دسته‌ی دوم بودند. همین تصور، من را در ارتباط با خانواده و بسیاری از افراد دیگر دچار رنج و عذاب کرده بود. از نظر من چیزی که انسان‌ها را ارزشمند و دوست داشتنی می‌کرد چیزی شبیه هوش یا جدایی از دغدغه‌های روزمره بود. و البته رسیدن به این عرصه‌ی ارزشمند، چیزی نبود که بتوان انسان‌ها را بدان فراخواند و دعوت کرد. از همین رو بود که من همواره اضطراب داشتم که چگونه با بغل دستی‌ام در اتوبوس که احتمالاً از عوام الناس است، گفتگو کنم. در کل از دیگر ثمره‌های انتخاب من این بود که از بسیاری از آدم‌ها دور شدم.

 


[1] من در دوره ی دبیرستان، در مدرسه ای شبانه روزی و در خوابگاه بودم.