طبیعی است که ما، همهی آدمها، میترسیم. این رفیق باوفا همیشه با ما بوده است. پدر و مادر بزگوارمان (آدم و حوا) با این رفیقشان از بهشت اولیهشان پرت شدند وسط زندگی زمینی. من هم اگر جای آنها بودم میترسیدم. وقتی با گاز زدن به میوهی یک درخت یکدفعه کلی تغییر کنی ترسناک است خُب. یکدفعه خودت را لخت و گرسنه و پشیمان ببینی (توی بهشت اولیه نه گرسنگی بوده، نه تشنگی، نه خستگی و …) ترس طبیعیترین حالت است. بیشتر هم باید بترسی وقتی تو حرفی را زیر پا گذاشتهای که گویندهاش آفریدگار تو بوده. من ولی نمیدانم آن زوج خوشبخت بیشتر از نافرمانی خودشان ترسیدند یا آن تغییرات شگرفشان؟! میخواهم امیدوار باشم ننه حوا و بابا آدم از جسارتی که کرده بودند ترسیدند، از پیمانی که شکسته بودند و از اینکه حالا پروردگارشان چه فکری خواهد کرد؟ باید از این ترسیده باشند که طبیعت بشر- بندگی و عبودیت – را وانهادهاند و خواستهاند قبای خدایی بپوشند که به تنشان زار میزده، باید چهار ستون بدنشان لرزیده باشد وقتی به خود آمده و عصیانشان را فهمیدهاند، و باید خوشحال شده باشند که هبوط مجازاتشان نبوده، که پروردگارشان آنقدر رحمتش وسیع است که میبخشدشان و به این گناه بزرگ – نه خوردن از میوهی ممنوعه که عصیان عظیمشان – نمیگیردشان.
زمین سرد و داغ و خشک و گرسنه و تشنه و برهنه و … بود که بود! مگر آنها ادعای شراکت در صفات ازلی پروردگارشان نمیکردند؟ پس باید از پس زندگی هم بربیایند. کسی که ادعای ربوبیتش میشود و آرزوی خدایی میکند که نباید از گرسنگی و تشنگی و برهنگی و ناامنی بترسد و گلایه کند.
قرنهاست فرزندان آن زوج خوشبخت – نمیدانم چرا اصرار دارم خوشبخت بدانمشان – روی این کوه خاکی زیستهاند، آنها هم ادعای خدایی کردهاند و حتی خداییگری هم کردهاند خود را صاحب جان و روح و دنیا و مرگ آدمهای دیگر خواندهاند، اما برخلاف پدر و مادرشان نه ترسیدهاند و نه توبه کردهاند درعوض دستشان را تا سر شانه توی خون همنوعانشان کردهاند و وعدهی بهشت هم دادهاند.
هر کسی ذرهای خرد داشته باشد باید بفهمد خدایی کردن بنده چقدر هولناک است؛ کسانیکه ادعایشان را دارند اگر فکر کنند – فقط کمی فکر – باید زَهره ترک شوند… که نه فکرمیکنند و نه زَهرهشان میترکد. در عوض کلی آدم دیگر از آنها میترسند، برای جانشان و مالشان و عزیزانشان که زیر یوغ آنهاست میترسند.
من هم میترسم، ازمرگ بیشتر از همه میترسم! از تاریکی و تنهایی هم میترسم، از اینکه اتفاقی بیافتد و هر چه اطرافم است ناپدید شود میترسم. من خودم را زنجیر کردهام به چیزهایی تا پایم روی زمین بماند، تا معلق و سرگردان توی فضا نشوم و این زنجیر را به میخهای زیادی کوبیدهام که کار از محکمکاری عیب نمیکند؛ خانوادهام، خانوادهی عزیزم احتمالاً محکمترین میخ طویلهای است که پیدا میشود. دوستان مهربانم، کتابهای گرانقدرم، درس و دانشگاه مسخرهام، موبایلِ زشتِ چندشآورم، کامپیوتر لجبازم، کارت بانکیام و … حواسم هست که اگر خطری هم بود خودم را جمع کنم: اگر یک وقت طوفانی، گردبادی، کولاکی، چیزی نزدیک شد خم میشوم و سرم را بین زانوانم فرو میبرم و با دست محکم روی سرم را میپوشانم تا آسیبی نرسد. اگر اطرافم دیوار بکشند و جا برای تکان خوردنم هم کم شود اعتراضی نمیکنم؛ من خوب بلدم خودم را جمع و جور کنم و با شرایط وفق دهم؛ آدم “انعطافپذیری” هستم!
اصلاً نمیفهمم چطور بعضیها ادعا میکنند که نمیترسند، چطور میشود نترسید؟ درک نمیکنم مردی را که میداند اگرحرف بزند کشته میشود و بعد که کشته شد خانوادهاش به باد فنا میرود… ولی باز حرف میزند، گلویش را صاف میکند و داد میزند. چریکهای دههی هفتاد را درک نمیکنم که میدانستند عمر مفید یک چریک شش ماه است و باز اسلحهشان را زیر کاپشن محکم میگرفتند و بند کفششان را محکم میبستند. توی تلویزیون انبوه جمعیت معترضی را دیدهام که مقابلشان یک ارتش صف بسته و ساعتی بعد تعداد زیادی توی خونشان غلتیدهاند و فردا باز همان تعداد جمعیت، شاید هم بیشتر، دوباره همانجا صف میکشند. نمیفهمم چرا آنها نمیترسند؟ گلوله است، شوخی که ندارد!
نمیخواستم از ترس بنویسم، وقتی مینویسم خودم برای خودم عریان میشود و من از این خود عریان میترسم. این خود به شدت ترسوست، ضعیف و وابسته است، دروغ میگوید، کفر میورزد، گاهی مشرک میشود. این خود، موجودی ترسناک و به غایت ترحم برانگیز است. میترسد گرسنه بماند یا کتک بخورد. تقاضای زیادی هم ندارد فقط میخواهد زنده بماند و همه چیز همینطور بماند و هیچکدام از میخها و میخ طویلههایش از جایشان تکان نخوردند. به موقعش کرو کور و لال هم میشود، وقتی کسی ازدرد مینالد دچار کری روانی میشود؛ وقتی از خیابان رد میشود، دخترکان هفدهسالهای را نمیبیند که سرِ تنشان با رانندگان ماشینها چانه میزنند، اگر هم قرار باشد حقیقتی گفته شود زبان او بند میآید و روزهی سکوت میگیرد.
پدر و مادر ارجمندمان – آدم و حوا – هوس خداییگری کردند و بعد چنان از عظمت عصیانشان ترسیدند که یکباره گرسنه و تشنه و عریان شدند؛ من اما بدون ادعایی بزرگ هم میترسم، هم گرسنه و تشنه میشوم و هم از عریان شدن میترسم. از تصور سردی دستبند و پابند میترسم، از داغی سیلی توی صورتم و توحش تجاوز بر تنم وحشت دارم؛ من حتی از ملاقات با خودم هم فرار میکنم.
ترس مقدس است، یعنی بوده، آنها از عظمت و خدایی پروردگارشان ترسیدند و نه از عواقب سادهی گناهشان و ترس مقدس شد؛ اما من ترس را هم به لجن کشیدهام که حتی برای «شدن» هم میترسم، من حتی از «خودم ماندن» هم میترسم. وقتی از چیز حقیری بترسی حتماً خودت از همان هم حقیرتر شدهای!
ساعت 2:43 صبح