دوستی یعنی یک رابطه و یک تعامل دو جانبه که در آن دو طرف به رشد و رضایت می‌رسند. این رابطه –به نظر من- بهترین و مهمترین رابطه‌ی بشری است؛ حتی مهمتر و بهتر از روابط عاشقانه. در عشق و روابط عاشقانه چیزهایی پشت دود و دم و غبار عشق پنهان می‌شوند و رابطه در یک سطح پر از هیاهو و جوش و خروش و پر جلا قرار می‌گیرد. اما دوستی یک رابطه‌ی باثبات است و آن‌چه بیش از همه کار می‌کند عقل است و عاطفه که هیچ‌کدامشان خوشبختانه کور نیستند و یک نور متوازن و واضح همه چیز را نشان می‌دهد و کسی –حتی اگر هم بخواهد –به سختی می‌تواند حرف یا حس یا عملی را پنهان کند.

س: دوستی برای من چه معنایی دارد؟

ج: دوستی برای من مثل یک رگ خون‌رسان به مغزم عمل می‌کند، در واقع رابطه‌ی دوستانه برای من معنادارترین رابطه‌ی هستی است. روابط عاشقانه، والدین-فرزندی، استاد-شاگردی و … برای من مثل رو بناست و زیر بنا به نظرم باید دوستی باشد. رابطه‌ی دوستانه یک پشتوانه‌ی عمیق روانی ایجاد می‌کند که فرد را تا حدود زیادی نسبت به میکروب‌های زندگی و بیماری‌های ارتباطی واکسینه می‌کند. وقتی مطمئن باشی یک دوست هست که تو را می‌شناسد و تو هم متقابلاً می‌شناسیش، نقاط ضعف و قوت یکدیگر را می‌شناسید و به اندازه‌ی آن از هم توقع دارید، وقتی بدانی بودن یا نبودن و مهمتر از همه «چگونه بودنت» برای کسی مهم است و (بالعکس)، خب به نظرم همین می‌شود معنای زندگی، مگه نه؟

س: از کدام دوستانت حرف می‌زنی وقتی این‌طور دوستی برایت یعنی همه چیز؟! مثال بزن…

ج: دوستانی دارم که وقتی کار خوبی می‌کنم، تشویقم می‌کنند اما در عین حال یادم می‌آورند که هنوز با آنچه که باید باشم تفاوت دارم، کسی هست که وقتی کار غلطی می‌کنم کنارم می‌نشیند و کمکم می‌کند اشتباهم را دوباره ببینم و بررسی کنم، به خاطرش مجازاتم نمی‌کند واز دوستیش محرومم نمی‌کند. خیلی وقت‌ها مقابل انتخاب‌های غلط من می‌ایستد و به اتکای دوستیمان مانعم می‌شود پا روی پوست خربزه بگذارم. وقتی به اصرار  پی انتخاب غلطم رفتم دنبالم می‌آید و رهایم نمی‌کند و باز می‌کوشد راه جدیدی نشانم دهد.

س: خب تا به حال که رابطه یک‌سویه بوده، تو چه می‌کنی؟

ج: من بیشتر همدلی بلدم، نگرانش هستم، من «پ» را به خاطر انتخاب غلطش و بدتر از آن به خاطر گندی که به رابطه‌مان زد و به خاطر این‌که وقتی می‌خواست آن تصمیم را بگیرد، از من پنهان شد و بی‌خبرم گذاشت نبخشیده‌ام هنوز!

س: تو او را محاکمه و مجازات کرده‌ای پس؟

ج: اسمش را نمی‌دانم چیست ولی نبخشیده‌امش، دوستش دارم هنوز؛ نگرانشم، گاهی با او مشورت می‌کنم ولی بخشش به نظرم سنگین‌تر از آنست که از عهده‌ی من بربیاد. حس می‌کنم در این رابطه لطمه‌ی زیادی دیده‌ام اما قصد ندارم تمامش کنم. رابطه‌ای است که نزدیک 9 سال از شروعش می‌‌گذرد و برای آن زحمت کشیده‌ام، از او کلی چیز آموخته‌ام اما پس چرا هنوز نبخشیده‌امش؟

س: به نظر می‌رسد دوستی برای تو یک معامله پایاپای معنی می‌دهد، یک رابطه‌ی سوداگرانه… ؟

ج: شاید به نظر این‌طور بیاید ولی مگر همه‌ی روابط ما این‌طور نیستند؟ مگر همه‌ی ما تا جایی یک رابطه را ادامه نمی‌دهیم که رضایت ما را جلب کند؟ یک رابطه‌ی یک‌سویه با بازی بُرد –بُرد چقدر وقت ادامه پیدا می‌کند؟ مگر نه این‌که بالاخره یک جا قطع می‌شود آن‌هم به بدترین شکل ممکن؟!

س: پس گذشت، فداکاری، ایثار و عشق چه می‌شود؟ خودخواهی تا کجا؟

ج: خودخواهی اساس زندگی ماست، اگر ما ازامکانات و اولویت‌هایمان می‌گذریم تا یک «دیگری» رشد کند و تعالی یابد یک پله یا حتی آسانسور هم برای صعود خودمان فراهم می‌کنیم. رشد و شدن دیگری باعث رشد و شدن من می‌شود و تلاش من برای تعالی حتماً باعث تغییرات مثبتی در دیگری‌ای می‌شود که کنار من حضور دارد. برای بهتر شدن به یک محیط و امکاناتی نیاز دارم که فراهم شدن آن محیط و امکانات قطعاً دیگرانی که کنار من هستند را هم بهره‌مند می‌کند.

س: «رشد» و «تعالی» را تعریف کن!

ج: مهمترین جنبه‌ی رشد برای من اینست که شعاع دیدم به محیط بیشتر شود، این‌که ذره‌ بینی بیابم که با آن بتوانم وارد عمق چیزها و آدم‌ها شوم، این‌که قلبم وسیع شود تا بتوانم دردهای بیشتری را در آن جا بدهم و شانه‌هایم قوی‌تر شوند تا بتوانم سنگینی سرهای غمگین بیشتری را تاب بیاورم، اینکه سینه‌ام ظرفیتش برای اکسیژن بیشتر شود تا نفس عمیق‌تر رفتن را داشته باشم، دلم می‌خواهد کسی در من بیدار شود: کسی که تا دیگری را دید از جا بپرد و با او سر صحبت را باز کند، کسی که از رد شدن و پشت در ماندن نترسد. دلم می‌خواهد کسی شوم که اگر از در بیرونش کردند از پنجره وارد شود و اگر پنجره‌ای نیافت دیوار را بشکافد… به نظر من دوست کسی است که می‌تواند چنین خودی را در من بزایاند.

س: تو از دوستی به عنوان یک رابطه‌ی دوطرفه اسم بردی؛ آن وقت تو حاضری برای این «دوست» که بخواهد و بتواند چنین کند چه کنی؟

ج: من حاضرم از امکانات منِ جدیدم استفاده کنم تا او «خود» جدیدی بیابد.

س: پس تا ابد منتظر چنین کسی میمانی، «گودو» آیا خواهد آمد؟ چنین کسی آیا اصلاً هست؟ همه‌ی آدم‌ها کم و بیش در یک سطحند. کسی که بتواند چنین کاری با تو بکند باید چطور آدمی باشد؟

ج: به نظرم اگر کسی باشد مثل خودم، در حد و اندازه‌های من، با همین دغدغه‌ها و امیدها و غم‌ها و شادی‌ها حتماً می‌تواند کمکم کند تا قدمی با هم برداریم و از جایی که هستیم جلوتر یا بالاتر رویم.

س: یعنی دقیقاً چه چیز لازم است؟

ج: دقیقاً دغدغه لازم است، دغدغه‌ی رشد و تعالی و نیاز به آن و مهم‌تر از آن امید و اهمیت سرنوشت دیگری به اندازه‌ی اهمیت سرنوشت خودم.

س: فعلاً که تا به حال شعار داده‌ای. ببینیم درعمل تا کجا پیش می‌روی.

ج: نمی‌دانم تا کجا پیش می‌روم. اصلاً آیا توان و جربزه‌ی شروع کردن را دارم؟!

دارم، ان‌ شاء الله.

ساعت 22:50

جمعه 20/8/90