زن، سنگین شده بود؛
از بار غم بود
یا کودکی که به زودی چشم به جهان می‌گشود؛
دیروز، توفان
خانه‌ را،
معشوق را،
آنچه رنگ و بوی زندگی داشت،
هر آنچه داشت،
با خود برده بود؛
جز کودکی بی تاب،
که در دل پنهان شده بود.
توفان،
هنوز بیدار بود و بیداد می‌کرد،
نه پناهی
و نه حتی فرصتی برای سوگ؛
یا دعایی به امید اجابت.
زن،
زندگی را از مرگ بیرون می‌کشید.
دردش،
روشنایی سپیده‌ بود
که تاریکی شب پنهانش نمی‌کرد.
سکوت،
صدای نفس‌هایش را می‌شنید،
که با نفس‌های کودکش‌ همراه بود.
همین روزها متولد می‌شد
تا به فریاد گریه
همراهی اش کند،
در طلب عشق و زندگی
از کام مرگ.