پدرم کارتن جمع می‌کند، شب‌ها می‌رود و مقوا می‌آورد، گاهی با او می‌روم، ما با سه‌چرخه می‌رویم.
نمی‌دانم پدرم چندساله است، اما خیلی پیر نیست، حتی یک کمی هم جوان است! صبح‌ها کار دیگری می‌کند. و بعداز ظهرها برمی‌گردد خانه، کمی می‌خوابد، غذا می‌خورد، بعد شب‌ها به خاطر کارتن بیرون می‌رود. پدرم سنی ندارد، اما دیگر آنچنان با نشاط نیست، سرش طاس است عین کدو.
یکشنبه‌ها مارا به بازار می‌برد و ما را خیلی دوست دارد. ما توی میدان با بچه‌های دیگر بازی می‌کنیم، بعد او یک پاکت نان شیرینی می‌خرد.
پدرم خیلی فقیر است، مقواها کفاف نمی‌دهد، بنابراین همیشه با مادرم جنگ و دعوا دارد.
عیدپاک می‌شود بره‌ای برای سر بریدن به خانه می‌آورد، اما همیشه دلمان برایش می‌سوزد و سر آخر می‌بخشیمش به دیگران. و این طور باز سر آن با مادرم دعوا می‌کند که به پدرم می‌گوید: «اگر بی همه چیز‌ترین آدم دنیا نبودی این گوسفند را هرسال نمی‌کشیدی اینجا و حتی جربزه نداشته باشی سرش را ببری. دفعه دیگه سر خودت را می‌برم. گفتم که بدونی!»

 (در آفریقا همیشه مرداد است، مارچلو د اورتا، ترجمه حمید زرگرباشی، انتشارات نقش خورشید، بهار 1380)