بچه که بودم بزرگترها میگفتند: «آدم نباید از چیزی بترسد. فقط باید از خدا ترسید.» اما من از خیلی چیزها می ترسیدم؛ مثلاً از تنهایی، رد شدن از خیابان، مدرسه، ناظم و معلمها، غریبهها، تاریکی (در حیاط خانهی مادربزرگم اتاقی بود به اسم تنستان یعنی “تنورستان” که تاریک بود و پر از خرت و پرت. از وقتی مادربزرگ دیگر نان نمیپخت کسی زیاد به آنجا نمیرفت. بچهها میگفتند آنجا جن دارد. یادم هست یکبار که توپ بازی میکردیم، توپ قل خورد و رفت وسط تاریکی کسی جرأت نمیکرد برود بیاوردش. من که میخواستم نشان دهم از بقیه شجاعترم رفتم توپ را پیدا کردم و اصلاً به روی خودم نیاوردم که ترسیدهام.) علاوه بر اینها، با اینکه نمیفهمیدم ترسیدن از خدا یعنی چه، از او هم میترسیدم!
کم کم فهمیدم ترس چیز بیهودهای نیست. و هیچ کجای دنیا نمیتوان آدمی را پیدا کرد که ترسی نداشته باشد. مثلاًٌ همین خود من هنوزم که هنوز است از خیلی چیزها میترسم: از گذر زمان و از دست رفتن فرصتها، مرگ و از دست دادن نزدیکان، از دست دادن دوستان، فراموش شدن و فراموش کردن، شکست، اشتباه کردن، بیکسی و بیپناهی، بیهدفی و سرگردانی، خوب از آب در نیامدن سمینار، گاهی از حرف زدن در جمع غریبهها هم میترسم. تازه از بعضی ترسهای خودم هم میترسم! اما بیشتر که فکر میکنم میبینم بعضی از این ترسها بیهودهاند یا باید جهتی درست بگیرند تا به درد بخورند. مثلاً همین ترس از مرگ نزدیکان. مگر نه اینکه بدنها برای مرگ آفریده شدهاند. مگر نه اینکه مرگ حتمی است و گریز ناپذیر. مگر نه اینکه مرگ طبیعی است مثل خشک شدن و ریختن برگ درختان در پاییز و از نو سبز شدن در بهار. پس ترس از مرگ به چه دردی میخورد؟ جز اینکه فرصت را غنیمت بشماری، از امکانات زنده بودنت بهترین استفادهها را بکنی و تا زندهای زندگی کنی و توشه برداری برای راه.
گاهی در جمعی هستی. مثلاً جمع دوستان، حرف زدن یا شوخی کردن دربارهی چیزی بیهوده و لغو تازه شروع شده؛ ترس از ادامه پیدا کردن این حرفها و ارزان فروختن و به بیهودگی تن دادن، میتواند تأثیر زیادی داشته باشد در تلاش برای تغییردادن جهت حرفها و پیدا کردن جایگزینی درست و به درد بخور.
ترس میتواند شوق تغییر ایجاد کند. وقتی از وضعیتی که در آنی ناراضی و ترسان میشوی به جای ناامید شدن و کاری نکردن، میتوان مشتاقانه به تغییر و رشد فکر کرد.
دقیق تر که به خودم نگاه میکنم میبینم جای بعضی ترسهای خوب و بجا در من خیلی خالی است!
بعضی ترسها خوبند و انگیزهی حرکت. خدا هم آدمها را میترساند. او فقط رحیم و غفور نیست بلکه قاهر و منتقم هم هست و پیامبران نه تنها بشارت دهنده بلکه بیم دهنده و ترساننده هم هستند. «إنا اَرسَلناکَ شاهِداً و مُبَشِراً و نَذیراً»
گاهی برای نترسیدن باید ترسید! چنین جاهایی اگر نترسی احمقی. ترس از خسران و تباهی به ایمان راه میبرد. «إنَ إلانسانَ لَفی خُسرٍ. إلا أَلَذین آمَنوُا وَ عَمِلوُا ألصالِحاتِ» و ایمان است که آدمی را رویین تن میکند و عمل صالح ایمنی میبخشد؛ مثل ابراهیم(ع) در آتش رفتن و نسوختن.
وقتی میترسی پناه میجویی. ترس از تنهایی و بیکسی، ترس از فراموش شدن، ترس از نابودی، ترس از رحم نیاوردن آدمیان و ترس از بیپایگی جهان و جهانیان، آدمی را بر میانگیزد که پناهی بجوید امن، همیشگی و واقعی که هیچ چیز و هیچ کس نتواند گزندی به آن برساند. «قُل اَعوذُ بِرَبِ الفَلَق ِ. مِن شَرِ ما خَلَق» ( بگو پناه میبرم به پروردگار سپیده صبح از شر تمام آنچه آفریده است.) هنگامی که خدا به موسی(ع) ندا میدهد که به سراغ قوم ستمگر برو. موسی میگوید: «پروردگارا! از آن میترسم که مرا تکذیب کنند…» و خداوند «فرمود چنین نیست، نشانههای ما را [برای آنان] ببرید که ما با شما شنوندهایم.» (12و 15 شعراء)
وقتی زشتی گناه را میفهمی و از بوی گند آن میترسی؛ آب میجویی و توبه میکنی. در عرصهی اجتماع هم اگر از ظلم و بیعدالتی و فقر نترسی، بیتفاوت از کنارش میگذری و میگویی: « به من چه؟ من که کاری از دستم بر نمیآید.» و برای تغییر شرایط کاری نمیکنی. فکر میکنی گناه و ظلم و بدبختی دیگران به تو ربطی ندارد از این نمیترسی که پیامبر(ص) میگوید: «هرگاه دیدی که امت من به ستمگر نمیگویند “تو ستمگری” بی تردید از دست رفتهاند.»
اگر از ستم کردن و زیر بار ظلم رفتن خود و دیگران نترسی با ستم نمیستیزی. ترس کاوه آهنگر از ظلم و بیعدالتیِ ضحاک ماردوش، او را برانگیخت که “شجاعانه” و “دادخوهانه” بر سر بزرگان هفت کشور که به دادگریِ چون ضحاکی گواهی میدادند، فریاد بکشد و یاوران دیو بخواندشان و سپس به بازار بشتابد و مردم را آگاه سازد و به مبارزه با اهریمن دعوت کند. ترس از فقر و تنگدستی، ترس از شکمهای خالی و پوستهای به استخوان چسبیده است که به تلاش و مبارزه میخواند و از مال اندوزی و راحتطلبی و پرخوری باز میدارد.
از غفلت و فراموشی که بترسی یادآور شو، از نو عزمت را جزم کن، از نو بخوان و بیاندیش، بشنو، به یادآر، بگو.
«پس بیدار باشید زیرا نمیدانید که در چه وقت صاحبخانه میآید. مبادا ناگهان آمده شما را خفته یابد.» (انجیل مرقس 36:13-35)