به ترس هایم که فکر می کنم، به این هم فکر می کنم که گاهی آنقدر بی تفاوت از کنار چیزها گذشته ام که به ترس هایی حتی فرصت بروز هم ندادم. به ترس هایی فکر می کنم که نمی شناسمشان و شاید جایی به من شبیخون بزنند.

– بچه که بودم، همیشه ترسی از ، از دست دادن پدر و مادرم داشتم. از این که زمانی آنها نباشند آن قدر می ترسیدم که گاهی فقط به خاطر فکر کردن به آن، احساس می کردم اتفاق بدی خواهد افتاد.

– بچه که بودم، شبها، حتی از اینکه قسمت انتهای حیاط خانه مان را که با انبوه شاخ و برگ درخت ها پوشیده شده بود از پنجره تماشا کنم، می ترسیدم. خیال من بود که آنجا را برایم ترسناک می کرد. موجودات خیالی من! و هنوز هم گاهی شبها آنجا، خیالات و کابوس های کودکی را به یادم می آورد و آن ترس باز برایم زنده می شود.

– وقتی که دوستی گفت دوستت دارم، سرد شدم، فاصله گرفتم. می ترسیدم. شاید از وابستگی کسی به من می ترسیدم. وقتی او فقط بودن من را، حضور من را می خواست، من نمی فهمیدم که او دقیقا چه چیز را می خواهد. از تجربه چیز ناشناخته ای که بود ترسیدم. رو برگرداندم. فاصله گرفتم. رهایش کردم.

– تابستان بعد از کنکور، طراوتی در دل داشتم. دلم با یاد چیزی تازه بود. و ترس! ترس از دست دادن آن تازگی. ترس از فراموش کردن آن چه تجربه کرده بودم. فراموشی! ترس از فراموشی!

و از سویی دیگر، ترس از نتیجه کنکور. ترس از آینده ای مجهول که سرنوشت آن به تعداد رقم های یک عدد گره خورده!

– مشغولم اما سنگینی نگاهش را احساس می کنم.

می دانم. نمی داند که می دانم.

می دانم. می داند که می دانم.

می ترسم. از برخورد نگاه ها می ترسم. از برملا شدن آن چه هر دو می دانیم در نگاه هم. ترس از این که آن چه آشکار شود، نه آن چیزی باشد که می خواهم. دوست دارم آن را در خود نگه دارم. من سکوت را انتخاب می کنم. گویی او هم!

– سال سوم. دلشوره، ترس. از شروع سال بعد می ترسم. از دوباره کنکوری بودن. از تمام شدن دورانی که به آن چنگ زدم و می زنم تا در سایه امن آن بیارمم و فراموش کنم، می ترسم. دوست دارم این دو سال آخر کش بیاید و هیچ وقت به انتها نرسم و با کسی که انتهای راه ایستاده و می خواهد سوال پیچم کند رو به رو نشوم. از شنیدن حرفهایش می ترسم و فرار می کنم. می ترسم از این که آن چه از من می خواهد نه آن چیزی باشد که دوست دارم.از به هم خوردن آرامشم می ترسم، هر چند آرامشی است بی رنگ و آشفته!

– به مرگ نزدیک ترین هایم زیاد فکر می کنم و به زندگیشان هم. وقتی به مرگ آنها فکر می کنم می ترسم. ترس از تمام شدن مهلت ها. نه مهلت آنها، که مهلت من! ترس از تمام شدن مهلت من برای انجام کاری!

– امتحان درس ….، تفسیر سوره انفطار. دارم سخت از چشمم و مغزم کار می کشم. نیازم به نمره این درس چقدر حقیقت داره؟! هرچقدر! فعلا که ترس من را پای جزوه ام میخکوب کرده. با حلقه ای از ورق پاره های …. احاطه شده ام.

این قسمت را چند بار خواندم اما انگار فقط چشم هایم روی جمله ها حرکت می کنند. مرغ خیالم سر ناسازگاری گذاشته و حالا این منم که باید اجازه بدهم ترس بال و پر آن را هم بچیند و یا نه.

– هنوز امتحان شروع نشده. دلشوره دارم. کسی که یک بار این درس را افتاده بود، از شدت ترس و اضطراب تب کرده. آدم ها از ترس چه چیزها که تب نمی کنند!! او را که می بینم، خودم را مرور می کنم. از ترس چه امتحان هایی که تب نکردم و نمی کنم! به قول دوستی، شبهای امتحان از ترس، خدا را بنده نیستیم.

– به مرگ خودم کمتر فکر می کنم؛ و هر بار که به آن فکر می کردم، بیش تر احساسی مثل تنهایی، غربت و غم داشتم و ترس در آن پشت ها بود.

– آن شب خیالاتم بودند و من! یاد مرگ؛ تنها آنچه باقی است با تو خواهد ماند. فانی را وا خواهی نهاد.لحظه ای جانم از این یاد لرزید.