گذری کوتاه بر زندگی و اندیشههای سیمون وی
غیر ممکن است که کلِّ حقیقت در همهی زمانها و مکانها، حاضر و در دسترسِ هر کس که در آرزوی آن است نبوده باشد. سیمون وی گذری کوتاه بر زندگی…
غیر ممکن است که کلِّ حقیقت در همهی زمانها و مکانها، حاضر و در دسترسِ هر کس که در آرزوی آن است نبوده باشد. سیمون وی گذری کوتاه بر زندگی…
«من، هم آوا با کسانی که میگویند خدا عشق است، می گویم خدا عشق است. با این حال، در اعماق وجودم همواره میگفتم اگرچه خدا میتواند عشق هم باشد، ولی،…
(دریافت نسخه مناسب چاپ این متن به صورت PDF)
معرفی کتابِ جنبش دانشجویی در آمریکا
(رویدادها و قطعاتی از دههی 60 میلادی)
به باور ما، انسان موجودی است واجد ارزشهای بیکران و ناشناخته که میتواند فراتر از هر مرز و معیاری، عشق بورزد، آزاد باشد و تعقل کند. […] در جامعهی مطلوب ما، روابط انسانی بر پایهی «برادری» شکل خواهد گرفت و اعتماد عمومی، هستهی اصلی آن خواهد بود. حال آنکه این جنس از روابط اجتماعی، درست در نقطهی مقابل وضع موجودی است که با ایجاد مرزهای تبعیضآلود و غیرانسانی، به چندپارگی و جدایی انسانها مشغول است.
(بخشی از اساسنامهی «انجمن دموکراتیک دانشجویان» آمریکا)
چرا باید جنبش دانشجویی در آمریکا را شناخت؟
در ایران ما، دانشجوها، همواره بخش آرمانخواه و تغییرطلب جامعه بودهاند. قطعا چنین طلب و جستجویی، ارزشمند است اما این نهاد ناآرامِ جستجوگر، به مراقبت و بالیدن نیاز دارد، تا سرخورده و ناکام نشود.
تغییر در چه چیز؟ تغییر از کدام مسیر؟ تغییر با چه انگیزههایی؟ کدام اندیشهها به تغییر یاری میرسانند؟ کدام تغییرخواهیها، راه به جایی نخواهند بُرد؟ چه نوع سبک زندگیای، جستجوگری و تغییرخواهی را در ما کُند کرده یا حتی میمیراند؟ تغییر، با چه مشقتهایی قرین خواهد بود؟ تغییر چه طراواتهایی را شکوفه خواهد داد؟
نهال آرمانخواهی هر نوجوان و جوانی، پژمرده خواهد شد، اگر این پرسشها را بیجواب رها کند.
کتاب «جنبش دانشجویی در آمریکا»، ما را به سفری خواهد برد در دههی 60 میلادی؛ یعنی سالهایی که طی آن، گروههای مختلف مردم و به ویژه دانشجویان، سخت و پرشور، میکوشیدند تا «واقعبین باشند و غیرممکن را بخواهند[1]»! این سفر، ما را یاری خواهد کرد تا پرسشهای مهممان را پیگیری کنیم و به این ترتیب، نهال وجودمان را آبیاری کنیم. (بیشتر…)
(دریافت نسخهی آمادهی چاپ این متن به صورت PDF)
تا کی باید منتظر بمانیم تا اکثریت مجلس سوئد را به دست بگیریم؟ چرا هنوز مدیریت کاخ سفید را به ما ندادهاند؟ و چرا در هر مراسم اسکار، فقط یک اسکار به فیلمهای خارجی میدهند؟ |
[…]
قهرمان ما و پرسشهای ما
«آیا جامعهی ما پرسشگر است؟» این پرسشی است که به این یادداشت، انگیزهِی نوشته شدن داد. پاسخ این پرسش را هم شاید لازم باشد با نگریستن به موقعیت کسانی یافت که قاعدتا باید پرسشگرترین کنشگرانِ اجتماعی ما باشند: آنهایی که در کلاسهای درس و تالارهای گفتگو و سخنرانی، گویی با دقت به سخنان گوش میدهند، صفِ ایدهها و اندیشهها و نامها و گزارهها از پیش چشمانشان رژه میروند و گوشهایشان را پُر میکنند. و وقتی سخن به پایان میرسد، دریغ از یک پرسشِ حتی بیربط؛ ذهن به اندازهی دستهایشان خالی است. زندگی روبرویشان ایستاده، کوچهها و خیابانها، طبیعت و موجوداتاش، انسانهایی با میلیونها شکل و فکر و درد و بیدردی؛ اما برای آنها پرسشی مطرح نیست. تنها یک چیز هست: اینکه چشم به دهان این یا آن بدوزند؛ از این و آن برای خودشان «قهرمان»، «صاحبفکر»، «استاد» و «فیلسوف» بسازند و با فرمان تکفیر آنها، زبان به یاوهگویی بگشایند و در شبکههای اجتماعی، دُنکیشوتوار به جنگ دشمنان خیالیشان بروند تا در پیش بُردنِ «رسالتِ» خودساختهی خویش در «روشن کردنِ حقیقت» عقب نمانند.
«قهرمان» آنجاست؛ ایستاده، زیباست و باشکوه؛ تا به آنها بگوید چه بگویند، چه بخوانند، چه نخوانند، کجا بایستند، کجا شاد شوند و کجا غمگین؛ چگونه او را به اوج برسانند و دشمناناش را به قعر دوزخ روانه کنند. قهرمان آنجاست که فرمانی قتل این و آن را بدهد، و فرمان پوزه بر خاک مالیدن، فرمان نوشتن و ننوشتن، فرمان پرسیدن و نپرسیدن، فرمان اندیشیدن و نیندیشیدن. آیا میتوان از قهرمان پرسشی داشت؟ آری، بیشک! پرسش این است که چگونه میتواند با دانش بیپایان خود، با فرزانگی بی کرانهاش، وجود ابلهانی را که در امتحان هوش و دانش و مهارت او مردود شدهاند و خجل و سرافکنده در گوشهای ایستادهاند تا مجازات شوند، تحمل کند؟
استاد تو چقدر صبور است! استاد چقدر آرام و زیباست! و چرا تحمل میکند؟ چرا به آنها فرمانِ «خودکشی» نمیدهد؟ پرسش این است: چرا جهان، «قهرمان» ما را درک نمیکند و چرا فقط ما او را درک میکنیم و حتی باز هم بیشتر، چرا فقط خودش خودش را درک میکند؟
(دریافت نسخهی آمادهی چاپ این متن به صورت PDF)
جورج اُروِل، نویسندهی مشهور انگلیسی و خالق اثر شناخته شدهِی «قلعهی حیوانات» است. بر خلاف تصور رایج، اُروِل، طرفدار سوسالیسم دموکراتیک بود و همواره با جلوههای ناعادلانهی نظامهای سرمایهداری مخالفت مینمود. وی، بعد از اتمام تحصیلات متوسطه در ۱۹۲۱، به دلیل وضعیت مالی خانوادهاش توان رفتن به دانشگاه را نداشت. به همین دلیل، تصمیم گرفت تا به عضویت پلیس سلطنتی هند در آید. بعد از قبولی در امتحان ورودی و در ۱۹۲۲ به برمه رفت و رشد به نسبت سریعی در درجات پلیسی داشت. مقاله زیر[1]، بازگوکننده خاطرهای است از دوران خدمت در برمه که به گفته خود اُروِل، تاثیری عمیق بر درک او از سلطهطلبیِ امپراتوری بریتانیا داشت و علاقه او برای پایان دادن به آن را تشدید نمود. سرانجام، اُروِل که در ۱۹۲۷ به دلیل ابتلا به تب دِنگی[2] در مرخصی در انگلستان به سر میبرد، پلیس سلطنتی هند را ترک کرد تا به علاقه اصلی خود، نویسندگی، بپردازد.
* * *
«در مولمِین، در برمه سفلی (میانمار و مناطق اطراف آن)، عده بسیاری از مردم از من متنفر بودند – تنها زمانی در زندگی که من به اندازه کافی برای این امر مهم بودهام. من افسر گردان پلیس شهر بودم، و احساسات ضد اروپایی به نوع بیهدف و کودکانهای تند بود. هیچ کسی جرات به راه انداختن یک شورش را نداشت، ولی اگر یک زن اروپایی به تنهایی از بازار گذر میکرد حتما کسی آب توفِل بر روی لباسش تف میکرد. من به عنوان یک افسر پلیس هدفی مشخص بودم و اگر شرایط امن بود اذیت میشدم. یک بار وقتی در زمین فوتبال مرد برمهای چابکی به من پشت پا زد و داور (یک برمهای دیگر) رویش را برگرداند، تماشاگران با قهقهه سهمگینی نعره کشیدند. این اتفاقی بود که بیش از یک بار رخ داد. در نهایت صورتهای زرد تمسخرآمیزی که در همه جا با من روبهرو میشدند، دشنامهایی که از فواصل امن از پشت سرم به هوا میرفت، به صورت بدی بر اعصابم تاثیر گذاشت. راهبان بودایی جوان از همه بدتر بودند. چندین هزار نفرشان در شهر حضور داشتند و به نظر نمیرسید که هیچ کدامشان کاری جز ایستادن در گوشه خیابان و تمسخر اروپاییها داشته باشند.
نوشته ژان پل سارتر ترجمهی رامین شهروند[1] دریافت فایل PDF تنظیمشده برای چاپ *** ما هرگز بدان اندازه که در دوران اشغال آلمانیها آزاد بودیم، آزاد نبودهایم. ما هر حقی…
(یادداشتی از سارا شریعتی)
دریافت فایل PDF تنظیم شده برای چاپ
[…] دیگر صبر نداریم. عاصی شدهایم، نه نسبت به واقعیتی که نمیفهمیم، بلکه نسبت به خودمان. نسبت به توهماتمان. به اینکه هر بار امید بستیم و هر بار ناکام ماندیم. این است که دل از حقیقتمان کندهایم. […] ایستادهایم و سر به زیر شدهایم. پذیرفتهایم کهبی ادعا باشیم، سرِمان به کارِ خودمان باشد. جامعه و تاریخ را بسپاریم به دستِ سیاستمدار و قدرتمدار، و زندگیمان را بکنیم.
این ناامیدی را ما در چهرهی جوانانمان میبینیم. همین جوانها که به ظاهر میهمانی میگیرند و میخوانند و میرقصند… ولی عاشق نمیشوند، شور ندارند، دلخوش نیستند، به هیچ چیز. در جستجوی امنیت هستند و موفقیّت. همین جوانانی که میخواهند در لذّت به فراموشی برسند. قهرمانانِ لذّت در فلسفه، همه متفکرینی هستند که به لذّت در غلطیدهاند، چون شادی ندارند. امید ندارند. چهرههای عبث هستند. لذّتِ مستی، خماری… هرچه که بیخبری میآورد و بیحسی… در هیچکدام اما، عشق و شور و امید نیست.
این ناامیدی را ما در ذهنیتِ مردممان احساس میکنیم. تمام شهر حجلهبندانِ مرگِ امید این مردم است. مردمانی که خسته شدهاند؛ که مجروحاند؛ که داغدار اند؛ که میخواهند باز ماندگانشان را از بلای سیاست و بیداد فقر حفظ کنند و مصونشان بدارند.
این ناامیدی را ما در سخنِ امروزِ روشنفکرانمان، استشمام میکنیم. […] ما امروز به امید، بیش از هر چیز محتاجایم. (بیشتر…)