برگریزِ خزان
در این سراچهی تردید مردی شکوه عشق به رخسار بر تارک زمانهی نا اهل ایستاده است چشمها آکنده از تباهی انسان زین سرنوشت؛ آنک افول فرشته است در خندههای…
در این سراچهی تردید مردی شکوه عشق به رخسار بر تارک زمانهی نا اهل ایستاده است چشمها آکنده از تباهی انسان زین سرنوشت؛ آنک افول فرشته است در خندههای…
شب آخر بود، عباس را فرستاده بودی تا این یک شب را از دشمن مهلت بگیرد. ما را به گرد خود جمع کردی و گفتی که جدت رسول خدا (ص)…
به نام خدا چشمانش را که به سوی نور گرفت، همه چیز در پرتوی آن یکسان دیده میشد، نه تفاوت رنگی بود و نه تفاوت قبیلهای، اینچنین بود که چشمهایش…
پرده سیاه شب، بی ستاره و تنها بر همه جا سایه افکنده بود جز بر دل کاروانیان، اما دشت با همهی تیرگی ها بیدار بود و بر مسیر کاروان دامن…
به نام خدا « دشت را دو خط موازی میآراید، خطوطی کنار هم و دور از هم. خطی که به ابهام "ابدیت" میرود و خطی که میخواهد در "عراق" بشکند.…
سوره لیل را شنیده بود بارها و بارها که: «سوگند به شب چون پرده افكند * سوگند به روز چون جلوهگرى آغازد» ... شب را دیده بود، در چشمان آنانی…