روزی بود، روزگاری بود. یک روز حضرت عیسی(ع) با چند نفر از همراهان از راهی می‌گذشت و به جایی رسیدند که لاشه‌ی سگ مرده‌ای افتاده بود.
حضرت عیسی لحظه‌ای آنجا ایستاد و به همراهان گفت: «درباره ی این، چه فکر می‌کنید؟»
همراهان یکدیگر را نگاه کردند و  نمی‌دانستند که منظور حضرت عیسی چیست. یکی جواب داد: «لاشه‌ی سگی است که مرده است.»
یکی گفت: «و چه بوی بدی دارد.»
یکی گفت: «و چه منظره ی ناراحت کننده‌ای.»
دیگری گفت: «و چقدر کثیف است.»
دیگری گفت: «به آن دست نباید زد، ممکن است بیماری او سرایت کند.»
دیگری گفت: «وقتی هم که زنده بود تنش پاک نبود، حالا که مرده هم هست.»
دیگری گفت: «و این دهانش که باز مانده است، مثل این است که باز می‌خواهد پاچه‌ی کسی را بگیرد.»
آن وقت حضرت عیسی فرمود: « اینها هست، اما حیوان با وفایی بود، خوب پاسبانی می‌کرد و دوست و دشمن را می‌شناخت، و چه دندان سفیدی دارد… همه اش بدیها و زشتیها را نباید دید. با هر چه روبه رو می‌شوید خوبی‌هایش را هم ببینید.»

(قصه های خوب برای بچه های خوب، جلد6 (قصه های شیخ عطار)، نگارش مهدی آذریزدی)