(برای معین بسیسو که خود را به مردن زده است)
[…]
کوشیدم بیایم
روزی که
در واپسین هتل دوردست
دلت را در بستر شکافتی
کوشیدم نزد تو بیایم
تا سرت را که به حسرتش بریدند
در تبعیدگاه وجدان
به آغوش بکشم
کوشیدم بیایم
چقدر کوشیدم
امّا تهیدستم
و بلیط شاعران گران است
برای شاعران گران است
و زمین مرگ بلند است
برای عمر کوتاه
کوشیدم بیایم
تا پوزش بخواهم از مرگت
برای زندگیام.
برخیز!
که مردوارهها
همچنان
بر مردها سرورند!
و شمشیر دلاوران میدانها
گرد خلافت و
ضیافت و
شیرینی بیدار است
و قشونهایی قهار دارند،
نه برای بازپس گیری سنگر
یا مسجد
یا گلی صحرایی؛
برای سرکوب تظاهرات
یا کشتن کودکی
که نمیداند
دلتنگی برای پدرش … توطئه است.
کوشیدم.
مرا ببخش
سوگند میخورم
تا قیامت نمیبخشمشان!
عطر از آنِ یاسمن است
تا فاش کند
هر چه را که بخواهد،
دعا از آن مسجدالاقصی،
و نشستن بر دروازههای شب
از آنِ مادران شهیدان،
شوخطبعی هم از آنِ تو.
شنگیِ سیاه فلسطینیات را میدانیم
میشناسیمش
پس خواهش را
و آمدنت را سرسنگین مباش!
خود را به مردن زدهای!
خود را به مردن زدهای!
دلتنگی،
تو را از سرزمینی
به سرزمینی دور برد
خود را به مردن زدهای!
بگو كه خود را به مردن زدهای!
و ما را
با ترانهای غافلگیر کن.
ای راستگو زنده شو!
ای زندیق زنده شو!
ما برای مردن وقت نداریم
اگر کم شویم
دشمنان ما افزون میشوند.
برخیز!
با دل و گامهای چابک.
ساعت موعود نواخت.
اینک
یارانت پشت دروازهی مرگند
و هنوز
خورشید و
انسان و
تاریخ
از ملت تو سرشار است.
پس
به سمت ما برخیز!
دوست من!
میدانی چقدر دوستت داریم!
میدانی چقدر دوستت داریم!
(از كتاب «باد خانهی من است، گنجشك بهانه»، تألیف و ترجمه موسی بیدج، نشر قصیدهسرا)