من خودم هیچ وقت در بیمارستان نبودهام، منظورم خودم است. اما به خاطر کسی دیگر آنجا بودهام که مادرم باشد. مادرم شبها حال شکمش خب نبود در تابستان. آن وقت گفت کمک، کمک. اما پدرم نمیتوانست رانندگی کند و در تمام ساختمان هیچ آدمی نبود. آن وقت پدرم دور خانه میگشت و نمیدانست میبایست چه کار کند. بعد به این فکر افتاد که به یک بیمارستان در ناپل تلفن کند تا آمبولانس بفرستد، اما بیمارستان اولی گفت که هیچ ندارند. آن وقت پدرم به بیمارستان دوم تلفن کرد و این هم نداشت. و همینطور که از خشم مانند دیوانهها فریاد میزد، آنها گفتند که به یک بیمارستان خصوصی تلفن کن. بیمارستانهای ناپل همه زیر چتر کامورا (=مافیا) هستند، این را کانال 21 گفته است. این طوری وانمود میکنند که انگار هیچ آمبولانسی آنجا نبود تا آدم به خصوصیها تلفن کند که چند میلیون میگیرند که یک نفر را حمل کنند که در جا میمیرد!
اما ما نمیتوانیم چند میلیون فراهم کنیم و پدرم کف خیابان است و مثل دیوانهها فریاد میکشید که یک نفر صدای او را بشنود. یک نفر سرش را بیرون کرد که آن روبرو زندگی میکند و گفت، نترس، من میبرمش. او مزارچیای قاچاقچی بود، اما با این حال خوب بود. بعد او مامان را به گالداللی برد. من هم آنجا بودم. در گالداللی همه خیلی یواش کار میکردند و همه سؤال میکردند و مادرم از درد، مار در شکم داشت. آنوقت مزارچیا گفت: «آخر این سوزن لعنتی را به این زن میزنید یا می خواهید صبر کنید تا بمیرد؟»
وآن وقت به او سوزن را زدند. اما جا نبود، بعد او را در راهرو خواباندند با سوزن تویش.
یک هفته تمام از او دیدار کردم. در گالداللی همه چیز کثیف است، هیچ چیز را نمی شویند، شبها سوسک روی تخت خواب! شب ها پرستارها خوابند…!
اما بدتر از همه پرستاری بود که همه میلرزیدند وقتی که او میگشت. پدرم گفت اگر او را در خیابان ببینم زیر چرخ لهش میکنم، با این که نمیتوانم رانندگی کنم!
در گالداللی بهتر است که آدم بمیرد.
(در آفریقا همیشه مرداد است، مارچلو د اورتا، ترجمه حمید زرگرباشی، انتشارات نقش خورشید، بهار 1380)