20 تیر 1367
علاقهی شدید به آتش زدن هر آنچه از آن من است.
میل به هرج و مرج فاش کننده است و خیلی وقتها میل به انقلاب.
ای نارسیس! ما نیز به درد تو گرفتار آمدهایم
سرنوشت ما سرنوشت تو مباد!
12 مرداد 1367
ببینیم چه میگویند
«بیا تا در این روزگار دلگیر با هم کنار بیاییم. بیا و لذّت ببر، بیا و رنج ببر.»
«نه با اینکه جنگهای داخلی سالهاست که خستهام کرده امّا کنار آمدن هرگز؛ پیروزی یکی از ما یا شکست هردویمان از حریفی دیگر باید سرنوشت جنگ باشد»
همهاش شعر است. همهتان بروید گم شوید. نمایش «رهرو حقیقت» مدتهاست که قدیمی شده.
سر و صدای ضجّههایی به گوش میرسد…
نیمه شب نزدیک است
و اکنون مفیستو فرا خواهد رسید.
23 مرداد 1367
«چهار فصل» ویوالدی
دندانهایت را بر هم مفشار! آرام بگیر! آه نهنه اکنون گوشهای نشستهای و زار میزنی؟ این کارها از پسری عاقل چون تو بعید است!
عجب چیزی ساخته است! بس بسیار تعجّبا!
فراموش خواهی کرد؟ چه رؤیایی!
رهایی چیست؟ آیا هرگز در بند بودهای؟ آیا هرگز آزاد بودهام؟ آیا هرگز عادل بودهای؟ آیا هرگز شاهد بودهای؟
شاهد بودهام. عادل بودهام.
30 مرداد 1367
شمارش: یک، دو، سه… خیلی.
کسانی ماندهاند کسانی رفتهاند ولی من نه رفتهام و نه ماندهام
نه بیدارم و نه خفتهام زمستان در راه است و … الاغی در صحرایی سرگردان …
از قضا روزی گرگی به شبان زد. هم امروز
چند کیلو سجده؟! راسکلنیکوف تنها به خاطر آنکه قهرمان داستایوسکی بود به گند کشیده شد؛ پاییز بهترین فصل است.
… بر حذر باشید که دوستی و عصیان بر جامعه هر دو به کثافت نیانجامد.
و بهار گندترین فصل.
31 مرداد 1367
مشکلاتی ایجاد میشوند؟ خوب بشوند. سرزده وارد میشوند؟ بشوند.
آخرین روز ماه سبز، آبی، زرد، سیاه، سرخ
سی و یکم مردار
هش دار که بلندیها میل به پریدن ایجاد میکنند.
1 شهریور 1367
نسبتاً شادمان.
شاید این دوره نقطهی عطفی در زندگی من شود. کارهایی باید کرد.
و کارها را باید پایکوبان انجام داد. شاید بعداً در همین اصل هم تجدید نظر شود. امّا بعید است.
پس دستور امروز : سماع
2 شهریور 1367
هنوز چندان چیزی معلوم نیست.
ساده و بیپیرایه؟ یا پیچیده؟ بله؟ نه؟
آن احمق میگوید: کاش من فصطظصضگک بودم یا حداقل لزصطغذعق.
3 شهریور 1367
مرده باد آن که کلمات را بر خویش سالاری بخشد.
5 شهریور 1367
سراب بوده؟ نه احتمال بسیار کمی دارد و اگر هم بود عیبی ندارد ؛ از نو.
زنجیرها را نباید گسست بلکه باید ذوب کرد هرچند آنها خودبهخود ذوب میشوند، چون دمای کنش (نه واکنش) بیش از دمای ذوبشان است.
10 شهریور 1367
خوب بگو ببینیم. رسوب گذاری. چه کسی قویتر است؟ که شجاعتر؟
میتوان دنیا را زیر و زبر کرد و با این همه کاری نمیتوان کرد.
و با آن همه
همه کاری میتوان کرد.
2 بهمن 1367
عرفان و قهرمانهای جدید برای داستانِ… و تختخوابهای اغواگر. امّا من که خوابم نمیآید.
شکوه چه کلمهایست!
قادر به هر کاری قادر به هر اوجی قادر به هر عمقی
صادرات شاهراهها پیش روی من گسترده شدهاند
امّا چه بسا که در آنها شاهچاههایی نیز باشند و البته که هستند.
ترس چندان نباید داشت: همواره باید همراه با خورشید گام برداشت تا خطر ندیدن چاه پیش نیاید.
این کیست که چنین سخن میگوید؟!
29 اسفند 1367
روزی روزگاری مردی بر قلهای و خورشید غروب میکرد و میاندیشید که: طولی نخواهد کشید که تاریکی همهجا را بپوشاند. چشمانش را بست و گفت آنگاه که شب فرا رسد باید چشمان را بست یا آنقدر به ستارگان خیره شد تا خواب غلبه کند و چنین کرد…
بادی سرد وزیدن گرفت؛ پرندگان به پرواز درآمدند و ابرها رفته رفته آسمان را پوشاندند. از دوردست نقطهای درخشان پدیدار شد و اندک اندک به صورت سیالی سپید و درخشان درآمد که جانب قلّه میآمد. باران باریدن گرفت و فرشتهای از دل ذرات نورافشان برآمد. پرندگان در دایرهای به پرواز درآمدند و فرشته رقصیدن آغاز کرد. لحظه به لحظه باران تندتر میشد… .
مرد خواب بود و در خواب چنین میدید: در دامنه قدم میزد، آهسته. به دنبال چیزی چشمهایش به هر سو مینگریستند، امّا با اینکه همهی روز را به جستجو مشغول بود هیچ نیافت. چند روزی اینکار ادامه یافت. روزی هنگامیکه به قله باز میگشت در میانهی راه آن را دید. گلی تنها در پس تخته سنگی و زیبا، بسیار زیبا. مرد مبهوت به تماشا ایستاد. نه هرگز چنین چیزی ندیده بود. آهسته به گل نزدیک شد و در کنار آن نشست. سرش را خم کرد و در نشئهی بوی گل چشمانش را بست…
ساعتی (و شاید سالها) گذشت. مرد چشمانش را باز کرد. همهجا تاریک شده بود. با خود گفت دیر است، باید بروم. به دور و برِ خود نگاه کرد، اثری از گل نبود. صدایی از نزدیکی شنید. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. حیوانات بیشماری در آنجا آرام ایستاده بودند. مرد احساس میکرد که ارادهای از خود ندارد. بر پشت یکی از آنها سوار شد و همه راه افتادند. مرد میدانست به کجا میروند…
رعدی مرد را بیدار کرد […]
2 تیر 1368
آفریده نشدهام برای درس خواندن مستمر. آفریده نشدهام برای انحصار. کارهایی هست و چه کارهایی! امّا با این روش میتوان؟ گاهی میتوان.
امّا گاهی دیگر تمام وجود فریاد میزند و خواستار انبساط تا حجمی بیپایان است آه با انفجاری…
در چنین لحظهای کیست که بتواند او را در حبس نگه دارد و محدودش کند.
با غذاهای لذیذ و اسباببازیهایش سرگرم نمیشود. سرکش، سرکش، سرکش میگوید: بیا، بیا، بیا
و من هم نمیروم، میروم، نمیروم
در این اتاق نیز پنکه میچرخد، هوا را گرم میکند امّا من احساس خنکی میکنم
کاش… میدانی که آرزویی داری امّا فراموش کردهای که چه آرزویی
مبادا فراموش کنی.
تاکنون هر چه کلمهای از پس کلمهای میآمد این «کاش» هم میآمد. بگذار روی کاغذ بیاید
آیا چرخش پنکه تاکنون اینچنین تراژیک بوده؟